سرای حلمی

رمزی و کلیدی به در و منزل ماست _*_‌ بر هر که بخواند این خط راز، سلام

نور تو زد،‌ عالم و آدم خوش است

نور تو زد،‌ عالم و آدم خوش است
این دم و آن صورت بی‌غم خوش است


موسیقی عشق میان من است
هر چه که می‌گویم و گفتم خوش است


از نفس توست همه این سخن
زخم بسوزاند و مرهم خوش است


این قلم روح که جان من است
هر چه برقصانی و رقصم خوش است


هر چه بگردانی و تابم دهی
هر چه بپیچانی و پیچم خوش است


هر که بگوید که چه است این سخن
گویم از آن راحله‌ی دم خوش است


هر که به حرف تو بگیرد خطا
گویم از آن رایحه مستم، خوش است


صوت تو زیر و بمش آرامش است
هو بزند هی بزند هم خوش است


ای دل من صورت ظاهر مبین
نکته‌ی پنهان که بیارم خوش است


من چو از آن قافله فرمان برم
هر چه بگویند و پذیرم خوش است


حلمی از آن روز که آزاد شد
طبل خدا گشت و به عالم خوش است

نور تو زد،‌ عالم و آدم خوش است | غزلیات حلمی

۰

عاشقی آغاز کن..

عاشقی آغاز کن، آنجا چه‌ای درگیر زهد؟ | غزلیات حلمی

عاشقی آغاز کن، آنجا چه‌ای درگیر زهد؟
یک دو جامی باده زن جای دو صد تکبیر زهد


خطّ چشمان تو چون قدقامتم کوتاه کرد
دفتر جان پاک شد از خطّ بدتصویر زهد


آه زین گاوان خود‌شه‌خوانده در هر گوشه‌ای
حلقه‌ها بسیار شد از نظم بی‌تدبیر زهد


مدّعی را مستی اوهام چون خرکیف داد
از پی‌اش بین صدهزاران بنده‌ی تسخیر زهد


اوستاد عشق را بین دکان‌داران مجوی
حلقه‌ها را باز کن فارغ شو از زنجیر زهد


از دم عشّاق جو پیمانه و تسبیح یار
آن زمان نظّاره کن آن حالت تغییر زهد


بی‌شعوران جهان هر لحظه‌ای بر پرده‌اند
دیگر از این حرف بهتر هست در تفسیر زهد؟


هر کسی با هر کسی بنشست و ما با بی‌کسان
بی‌کسانی! بی‌کسانی! هلّه تا تخمیر زهد


حلمی از این خامشی‌ها چلّه‌ی تقدیر سوخت
هم نهایت سرفراز آمد سر تقصیر زهد

۰

ساعت خوش نفسی، ساعت غوغا نفسی‌‌

ساعت خوش نفسی، ساعت غوغا نفسی‌‌
ساعت مرگ دمی، وقت تماشا نفسی


ساعت رعد دمی، بعدِ دم رعد نمی
کم و افزون رقمی، هر چه و هر جا نفسی


سخن باده بخوان تا چو دم باد شوی
به دم باد روی سوی دلارا نفسی


نفسی روح شوی، در قدم نوح شوی
جان فراغت دهی از ساعت دنیا نفسی


آنسوی جام که از جام بدان بام رهی‌ست
بال پرواز کنی باز به بالا نفسی


گوش کن زمزمه‌ی هیچکسان در دل شب
سینه بگشا و بیا بزم مهیّا نفسی


روح بخشنده شو تا ذرّه‌ی خلّاق شوی
وارهی از قفس چرخ و چلیپا نفسی 


دیوک وهم چو بر دامن میخانه رسید
چَمرُوش عشق بخوان حلمی شیدا نفسی

ساعت خوش نفسی، ساعت غوغا نفسی‌‌ | غزلیات حلمی

۰

من روح جهان‌گیرم، با مرگ چه می‌میرم

من روح جهان‌گیرم، با مرگ چه می‌میرم
من مرگ کُشم بنگر مرگ است به تقدیرم
 
با عقل نشستم گفت: بیهوده چه می‌لافی؟
گفتم که سخن کوتاه! من حرف زبان‌گیرم
 
من حرف زنم از روح، بنگر دو سه پشتم کوه
ای عقل زبون بنشین صد قرن به تفسیرم
 
پیمانه به جان دارم، صد توی نهان دارم
صد رمز میان دارم، دنیاست به تعبیرم
 
خوابم همه بیداری، مستیم چو هشیاری
هر گوشه چو می‌بینی صد گونه به تأثیرم
 
تکرار کجا باشد عیبی که تو صد عیبی
من خیر جهان‌گیرم، با شرّ تو کی میرم
 
هر چند که یلدا شد در میکده دیگربار
من نور کنم تقسیم از شعشعه‌ی پیرم
 
تو سوی کجا گیری؟ من سوی تو گیرم هان
آیم سوی تو ای جان در ساعت تدبیرم
 
حلمی نه روا باشد این نوش به تنهایی
با رهگذران می‌گو از باده‌ی تنویرم

من روح جهان‌گیرم، با مرگ چه می‌میرم | غزلیات حلمی

۰

در خوابْ سحر دیدم در منزل بی‌حدّم

در خوابْ سحر دیدم در منزل بی‌حدّم
آنسوی دلِ عالم می‌چرخم و می‌گردم
در مستی بی‌پایان، هر آن به دمی از جان
می‌گردم و می‌خوانم: منْ دل، دل و منْ دم دم

حلمی

در خوابْ سحر دیدم در منزل بی‌حدّم | رباعیات حلمی

موسیقی: Prequell - Part XV

۰

کاویانی پرچمی در عمق شب

کاویانی پرچمی در عمق شب | غزلیات حلمی

کاویانی پرچمی در عمق شب
می‌خرامد در عروق شهر تب


تا رسد آن لحظه‌ی سرخ ظهور
در خیال باستانیِ عصب


مردم خفته بخیزد ناگهان
خود بیابد بی‌ وجود و بی نسب


گرد تا‌ گردش چو خود دیوان ظلم
خود به بند و‌ تخته‌ی میر غضب


تا بجوشد خون ز عمق استخوان
تا برقصاند دل و دست طلب


می‌وزد آهسته در نجوای باد
می‌سراید نرم‌نرمان از طرب


نیمه‌ره بر خوابگاه‌‌ کوهسار
ماورای گفت و معنای ادب


دید حلمی شعله‌گون و استوار
کاویانی پرچمی در عمق شب

۰

ای آینه رحمی کن تا خویش بیارایم

ای آینه رحمی کن تا خویش بیارایم
یا رب مددی فرما تا سوی تو باز آیم
 
یارا نظری افکن بر این تن بی‌پیکر
تا کشتی پیمانه تا خانه بپیمایم
 
افسانه‌ی جان گفتن بی حرف تو بیراه است
راهت بنما تا خود زین آینه بنمایم
 
زان ساعت روحانی یاد آورم ای مرشد
بی خویش و تنم خوش باد یک لحظه بیاسایم
 
از جامه برونم کن تا جام به دست آرم
این جامه چو بدرانم با روح هم‌آوایم
 
از شوکت پیمانه یک چشمه چو فاشم شد
زان ثانیه‌ی خامش صد گونه به هوهایم
 
از چیست که می‌گویم وصف تو به صد تعبیر؟ 
شاید که یکی از صد با لطف تو بربایم
  
حلمی چو سَحوری زد در کوچه‌ی بی‌خوابان
زنگار دل ایشان زان آینه بزدایم

ای آینه رحمی کن تا خویش بیارایم | غزلیات حلمی
موسیقی: Prequell - Part V

۰

ای دل دریانشان! دیده به دریا کشان

ای دل دریانشان! دیده به دریا کشان
موج کف‌آلوده بین از نفس عاشقان
 
روز و شب از باده‌ات جام لبالب کشم
شعله کشد زین سبب رنج دمادم ز جان
 
سالک خاموش تو حاضر درگاه توست
هر که بخواند تو را رخ بنماید عیان
 
خاطر مستت مرا راست بدان جا بَرَد
کز شرر سینه‌ام جلوه نمایی نهان
 
کی تو بخواهی مرا نام خدایی دهی؟
فاتح رویای جان! نام رهایی بخوان
 
هر که ندارد دلی مست و پریشان دوست
رخ ننماید بر او پادشه خسروان
 
ثروت اندوه ماه باد ببرده‌ست و آه
شادی مستانه خواه شعله‌زن و بی‌امان
 
حوروَشان ازل چون گذرند از رهی
زان ره آهن‌گداز گام بسوزد چنان
 
سکّه و گنجش مخواه گر تو به ناز عادتی
هر که به ناز آیدش رگ زند و استخوان
 
نعره‌کش آ و خموش، دردکش و خنده‌نوش
زخم و کبودی بپوش چون شه جنگاوران
  
ساقی بحر ازل باز فشانَد غزل
دُرّ گران صید کرد حلمی صاحبقران

ای دل دریانشان! دیده به دریا کشان | غزلیات حلمی

۰

از ستم دلخون شود هر کس که یارای حق است

از ستم دلخون شود هر کس که یارای حق است
در دل این صحنه‌ها صد صحنه‌‌ برپای حق است


آفتاب از مشرقِ دیوانه تا آید برون
بر سرش صد پرده‌ها آوار بارای حق است


تا برون خیزد سحر از خیمه‌ی ظلمانی‌اش
صد درفش از نور دل تا صبح رقصای حق است


هر چه دل گوید کنم آن گفته‌ها را خوبتر
دل سرای راستی، سینه اهورای حق است


با ملایک بیختن هست و تبار آدمی
روح را خاکی دگر از نو پذیرای حق است


گر دراز افتاد این ققنوس را برخاستن
نیمروز عشق را حالی سمیرای حق است


زاید این مام کهن امروز صد ققنوسها
آذر دیرینه را امروز مجرای حق است


آتش مهر است این، قلّاب ابراهیم نیست
بوسه‌ای بیدارکُن از کام زیبای حق است


چادر اندوه را بر جان عریان تکّه کن
حلمیا در کار کن تیغی که برّای حق است

۰

سوی ما گردی؟ به پنهان دلیم

ما در این خانه مقیمان دلیم
پیش و پس را کشته در جان دلیم


نیست با ما نی زمان و نی مکان
سوی ما گردی؟ به پنهان دلیم


حرف با ما بی زبان در خویش زن
گوشهای روزگاران دلیم


کار ما را بی بدن در روح بین
در بدن هم از سواران دلیم


هم گم‌ایم از خویش و هم از دوستان
مَه‌فروپوشیده یاران دلیم


اینِ عقل و دین به هر سو ریخته‌ست
آن بجو ای جان که ما آنِ دلیم


گرچه با شاهی و ماهی شوکت است
برکت ما این که دربان دلیم


حلمی از این رازها با خویش گفت
تو شنیدی، گو ز خویشان دلیم

ما در این خانه مقیمان دلیم | غزلیات حلمی

۰

از واحه‌ی انسانی تا قاره‌ی یزدانی

از واحه‌ی انسانی تا قاره‌ی یزدانی
آن عشقْ پشیمانی، این عشقْ پریشانی


این عظمتِ لا در هیچ، این موجِ سراینده
این هستیِ در تغییر در بوته‌ی زروانی


زان سایه گذر کردم تا نور شدم یکسر
در نور شدم آخر بی سایه‌ی ایمانی


بی‌سایه و بی‌باور هر لحظه بتی در بر
هر لحظه بتی دیگر بشکسته به آسانی


با جان می‌آلودم یک لحظه نیاسودم
می‌نوشم و می‌رانم در اطلس توفانی


موج عدمم بنگر، اوج قدمم بنگر
آن سویْ ضعیفانی، این سویْ حریفانی


تا پی نکَنَم از خود جاویده نخواهم شد
یابیده نخواهم شد بی تابش پنهانی


حلمی فلکم بنگر، بی هول و شکم بنگر
آنسویِ شب آدم، آنسویِ مسلمانی

از واحه‌ی انسانی تا قاره‌ی یزدانی | غزلیات حلمی

۰

دروغ آمد که دامانم بگیرد

دروغ آمد که دامانم بگیرد
زمین و خانه و جانم بگیرد


دروغ ارچه زمین و خانه بگرفت
نبتوانست آسانم بگیرد


چو جان از گوهر ناب الهی‌ست
به قحطی مُرد تا آنم بگیرد


سخن از حشمتِ فردوسِ روح است
به گاهِ خشک بارانم بگیرد


زبان راستی در کام دارم
چو رزم آید نگهبانم بگیرد


به مُلّاتازی و بیگانه‌سازی
که بتوانست پنهانم بگیرد؟


از آن پنهان بخیزم کوی تا کوی
جهان را گوی رخشانم بگیرد


حجاب اهرمن بر صورت نور
بسوزانم که جانانم بگیرد


به نام عشق، حلمی چامه بسرود
ز ایران تا انیرانم بگیرد

دروغ آمد که دامانم بگیرد | غزلیات حلمی

۰
وبلاگ رسمی سید نوید حلمی،
انتشار مطالب با ذکر نام و منبع آزاد می‌باشد.

بیاریدش، ز ایمانش مپرسید
کشانیدش، ز دامانش مپرسید
به پنهانش منم در هر شب و روز
رسانیدش، ز پنهانش مپرسید

من اینجایم باز،
با ملکوتی که از انگشتانم می‌چکد.
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان