سخن از کجاست؟
از طبیعت است که سنگ میروید،
از خداست که روح میزاید.
سخن از کجاست؟
از آسمان عدم،
و از آفتابیترین نقطهی دم.
سخن از کجاست؟
از دختران بهار،
و از آنان که ناگشوده عریاناند.
حلمی - کتاب اخگران
هر روز به این سبب برمیخیزم که دوستان خود چون خود کنم، و آنگاه از خود برخیزم. هر چند این سبب را خود نمیدانستم و در لحظهای محال از شبی سرخ مرا فرمودند.
حلمی | کتاب آزادی
تا آزادی لحظاتی ترد باقی مانده است. تا آزادی همواره لحظات تردند. باید تاریخی پایان گیرد، باید تاریخی آغاز شود، و این باید را گریز نیست.
حلمی | کتاب آزادی
تنها میمانم تا رنج را پاس بدارم. مجرّدان روح، برکت شعف قدر میدانند. در این لحظات ناممکن، کلام ناممکن بر زبان میرانم. هیچ کس نمیتواند به این حریم راه یابد. هیچ کس نباید جانِ در انتظارِ سخن را به چشم سر ببیند. این احتضار هیچ کس نباید ببیند. نه، هیچ کس نباید به حریم کلمه راه یابد، اینجا که تنها منم و خداوندگارم.
خود را به صلّابهی فروتنی میکشیم. ما حضرت و فلان نمیدانیم. ما امام و بسار نمیشناسیم. ما عشق میشناسیم، و حضور تابناک عشق، جاری در هر لحظهمان.
سر میکشیم و فرو میاندازیم. واژگون میکنیم و بر میآریم. آتشایم، عشقایم، خوشایم. آرشایم، سلیمانایم، سیاوشایم. خاکایم و از خاکستران خویش برمیخیزیم، و برمیخیزانیم.
خود را به صلّابهی هیچی میکشیم؛ چو رهگذری ناچیز، چو گدایی، چو سنگی، چو سگی. بزرگی خویش خوراک خوکان میکنیم. بلی چون خوکان از ما بهتر به نیایشاند و سگان از ما خوشتر عشق میدانند.
میرقصیم و میخوانیم، و باکیمان نیست که خلق را، و خویش را، از رقصمان و از آوازمان، خوشایندی هست یا نیست. ما خلق نمیدانیم، ما خدا میدانیم، و نیز خلق خدا.
حلمی | کتاب آزادی
وظیفهی ما سالکان عشق این است که گنجینههایی ارزنده از هنر و معنویت تقدیم زمین و زمانه داریم. وظیفهی ما به تنهایی عبادت نیست و یا خدا را در قلب خویش دوست داشتن، بلکه وظیفه این است عبادت به عمل مبدّل شود و در قالب کلمهها و رنگها جاری گردد و به چرخش دستها جان دهد، جسمها را برپا کند، تصویرهای خیالی را زنده کند، و بر صحنهی زندگی، از زندگی چیزی درخور تقدیم زندگی دارد. این «تمرین خلقت» در «وضعیت بودن» است.
در اعماق تاریکترین شبها تنهاترینام. در اعماق خدا، بی خود، با خدا تنهاترینایم. در چشمان هم جان میدوزیم، میگویم تنهاترینام در جهانی که خلق کردی، در تو هنوز تنهاترینایم. میخندد، میگوید قصد این بود به تنهایی برپا شوی. تنها میشوم، از خدا برمیخیزم. در خدا، با خدا برمیخیزم.
حلمی | هنر و معنویت
دوش در آن مردم راحتزده
مصدر جمعیّت عادتزده
روح به جان آمد و فریاد زد:
مُردم از این جمع عبارتزده
خسته از آن انجمن منپرست
خورده و خاموش و جماعتزده
بر شدم از دام فلک پرکشان
زان همه خواران حماقتزده
ننگ بر این من که مرا تن کشد
در فلک تنگ حجامتزده
سوی خدا میروم و در خدام
تا که چه فهمد تن غارتزده
من نه چو وعّاظ برم در میان
حرف خداوند تجارتزده
حلمی افسانهام و فارغم
از دد و دیوان اشارتزده
نیمی به بقا، نیمی به فنا. نیمی به رزم، نیمی به بزم. نیمی به هستی، نیمی به نیستی. نیمی این و نیمی آن. ای آن در این ریخته! ای عدم موزون! ای حقیقت!
ای حقیقت! نوایت سوزناک و آستانت مرمر سرد آتشین! ای بینام! جامت سروش هوشیاریهاست. ما را در خود نابود کن و بود کن!
اینچنین هنری که هر آینه از خویش برخاستن و از مرزها برگذشتن. این چنین هنری، که نابودن و در عدم ناسودن. این چنین هنری جان را رواست.
از مرزها بیرون مشو، بالا رو! از مذهبها بالا رو و از هر چه هست بالا رو! از حیوان بالا رو و از انسان بالا رو، و آه ای روح! از روح بالا رو!
اینچنین هنری
که هر آینه
از خویش برخاستن
و از مرزها برگذشتن.
حلمی | هنر و معنویت