ای مهوش خدایی! باز آ و غصّه بر گیر
دردیست آشنایی، این قصّه سادهتر گیر
خاصان هر دو عالم گرد پیاله گرد آر
ماییم و این دل خام، یک دم ز ما خبر گیر
چندیست بختک تن تاب نهان بریدهست
این بخت را بگردان، این جلوه مستتر گیر
بر دوش برده بودم آن هیبت جهانی
پیمانه را بگردان، گُردهش سوی سحر گیر
گردنکشان رسیدند دیوانه سویم امشب
تقدیر شام آخر این بار مختصر گیر
این خلوت خمیده چون قامت الف کن
از الفت پیاله این بنده مفتخر گیر
یک قصّه بود و بسرود حلمی به اشک باده
ای جان تو قصّهی دل زین خامه معتبر گیر