ای عمق تو سرمستی در درد چه میپایی؟
ای رایحهی خامش این شامه چه آرایی؟
هم خطّ عدم خوانی، هم هست قلم رانی
ای هیچ چه هستانی در پیچ هیولایی
من قصّه نمیدانم، هست تو دل و جان پخت
روح و گوهر و کان پخت در کورهی تنهایی
تکتر ز تو تنها نیست، تنهاتر از این جا نیست
تنتر چو تو تنها نیست ای روح اهورایی
سخت است و نشاید گفت دل را که چه میریزد
حرف تو چه میبیزد در سینهی عنقایی
با این همه آدموار، صورتمه و جانخونخوار
پیوسته چه در رفتی؟ آهسته چه در آیی؟
دمدم به که میبخشی هست و قدم خود را؟
هستی که نمیفهمد این بذل مسیحایی
تو ذات کنی تقسیم، جز این تو نبتوانی
جان گفت تو جانانی، میرخشی و میزایی
حلمی سخن حق را با خلقت دیرین گفت
هم خطّ و زبان از تو، هم قوّهی گیرایی
این جامه درآوردن، از خویش گذر کردن
جز عشق نجوییدن یعنی که سفر کردن
این چشم نبستنها، صد مرز شکستنها
از گوشه گسستنها تا روح خطر کردن
در روح نخوابیدن، این دیر نپاییدن
از خویش رهاییدن، بر ماه نظر کردن
بر ماه که بر مسند میجوشد و میرقصد
بالای حد انسان این جمع نفر کردن
آنسوی که هستی نیست، نه پستی و رستی نیست
آن زاویهی خامش از هر چه حذر کردن
بی صورت و بی واژه در سانحه بگذشتن
در سانحه روی مس یک ثانیه زر کردن
حلمی ز سفر کردن دفّینهی زرّین شد
دفّینهی زرّین شو تا خاک گوهر کردن
نور تو زد، عالم و آدم خوش است
این دم و آن صورت بیغم خوش است
موسیقی عشق میان من است
هر چه که میگویم و گفتم خوش است
از نفس توست همه این سخن
زخم بسوزاند و مرهم خوش است
این قلم روح که جان من است
هر چه برقصانی و رقصم خوش است
هر چه بگردانی و تابم دهی
هر چه بپیچانی و پیچم خوش است
هر که بگوید که چه است این سخن
گویم از آن راحلهی دم خوش است
هر که به حرف تو بگیرد خطا
گویم از آن رایحه مستم، خوش است
صوت تو زیر و بمش آرامش است
هو بزند هی بزند هم خوش است
ای دل من صورت ظاهر مبین
نکتهی پنهان که بیارم خوش است
من چو از آن قافله فرمان برم
هر چه بگویند و پذیرم خوش است
حلمی از آن روز که آزاد شد
طبل خدا گشت و به عالم خوش است
خوش به حالت ای فلک با بخت سرگردان من
من بچرخم تو بچرخی در ره پنهان من
میکشم بر دوش چون این بار بیانجام را
زخمه زن، پیکار کن، هرگز مشو آسان من
خوش به حالت ای زمین دامان مردان میکشی
هستیات رقصان شده در دامن رقصان من
ای دل بیخودشده سرمستیات بسیار شد
خوش بنوش این بادهها از ساغر جانان من
خوش به حالت عقل تو در بند دانایی نِهای
بیچراغان میبری در دوزخ گردان من
ای تو ایمان بر سرت محض خدا یک چشم نیست
میبری آن بندگان در گردش بیآن من
گوشها ای گوشها این پردهها را بشنوید؟
ای شب لاینقطع بینی دم الوان من؟
ای تو شب تا کِی شبی تا کِی شبی
هیچ آیا صبح خیزد از گِل تابان من؟
هیچ آیا زور دارد دل پی آن وصل دور؟
تن تواند روز دیگر درکشد این جان من؟
من ندانم تا کِیام ای ماه سوزان تاب هست
ای قدمها همّتی در راه بیپایان من
یک شب دیگر اگر با این چنین غم صبح شد
بی شکی سامان شود این حال خونباران من
گفت حلمی سرخ دیدی تا به سبزی صبر کن
تا شوی روز دگر در بزم سرسبزان من
چون ذرّهی شادمانه گشتم
بر جان و جهان کمانه گشتم
مُلهم ز خودی ز خود پریده
از خویش بر آستانه گشتم
بیخویشتنی به حق رسیده
ساقیِ میِ مغانه گشتم
نی باده که روحِ جان کشیدم
مستانه به رزمخانه گشتم
در رزم سبوی بزم دیدم
بالا زدمش فسانه گشتم
آتش شدم و به خواب حلمی
تعبیرِ خوشِ شبانه گشتم
گماریدند آنها که نهانند
به دنیاگشتگان بیرون از آنند
به پنهانرفتگان در بطنِ اصلند
دو مشتی شیخ و ملّایان چه دانند
به سویم با تمام خشم پاشید
همانان که تباهی میفشانند
گرفتم گردنش گفتم: چه خواهی؟
تو را رانند آنها که ز مایند
وداع عاشقان پاسخ نگویم
که آنان از در دیگر درآیند
به رسم مستی و آیین مهری
رفیقان خامش و بیادّعایند
بیا حلمی درخت نور بنشان
به خاکی که نفوسش از صدایند
خفتهی واداده را رقصان کنم
کار جانان را بدانم، آن کنم
لشکری سویت بتازد از برون
از درون ترکانه را ویران کنم
خش بیفتد بر دل تنهاییات
آسمان را با زمین یکسان کنم
تو مگو با من که این بهتر از آن
این و آن هر دو به یک میزان کنم
شاهد بیسایه دوش از دل گذشت
دوش و شهد و سایه را پرّان کنم
تلخی حق بهتر از هر شکّری
آن چنان شیرین نه بر دندان کنم
گر صبوری هیچ را برنا نکرد
تو بگو حلمی ز حق برّان کنم
ساعت خوش نفسی، ساعت غوغا نفسی
ساعت مرگ دمی، وقت تماشا نفسی
ساعت رعد دمی، بعدِ دم رعد نمی
کم و افزون رقمی، هر چه و هر جا نفسی
سخن باده بخوان تا چو دم باد شوی
به دم باد روی سوی دلارا نفسی
نفسی روح شوی، در قدم نوح شوی
جان فراغت دهی از ساعت دنیا نفسی
آنسوی جام که از جام بدان بام رهیست
بال پرواز کنی باز به بالا نفسی
گوش کن زمزمهی هیچکسان در دل شب
سینه بگشا و بیا بزم مهیّا نفسی
روح بخشنده شو تا ذرّهی خلّاق شوی
وارهی از قفس چرخ و چلیپا نفسی
دیوک وهم چو بر دامن میخانه رسید
چَمرُوش عشق بخوان حلمی شیدا نفسی
من روح جهانگیرم، با مرگ چه میمیرم
من مرگ کُشم بنگر مرگ است به تقدیرم
با عقل نشستم گفت: بیهوده چه میلافی؟
گفتم که سخن کوتاه! من حرف زبانگیرم
من حرف زنم از روح، بنگر دو سه پشتم کوه
ای عقل زبون بنشین صد قرن به تفسیرم
پیمانه به جان دارم، صد توی نهان دارم
صد رمز میان دارم، دنیاست به تعبیرم
خوابم همه بیداری، مستیم چو هشیاری
هر گوشه چو میبینی صد گونه به تأثیرم
تکرار کجا باشد عیبی که تو صد عیبی
من خیر جهانگیرم، با شرّ تو کی میرم
هر چند که یلدا شد در میکده دیگربار
من نور کنم تقسیم از شعشعهی پیرم
تو سوی کجا گیری؟ من سوی تو گیرم هان
آیم سوی تو ای جان در ساعت تدبیرم
حلمی نه روا باشد این نوش به تنهایی
با رهگذران میگو از بادهی تنویرم
کاویانی پرچمی در عمق شب
میخرامد در عروق شهر تب
تا رسد آن لحظهی سرخ ظهور
در خیال باستانیِ عصب
مردم خفته بخیزد ناگهان
خود بیابد بی وجود و بی نسب
گرد تا گردش چو خود دیوان ظلم
خود به بند و تختهی میر غضب
تا بجوشد خون ز عمق استخوان
تا برقصاند دل و دست طلب
میوزد آهسته در نجوای باد
میسراید نرمنرمان از طرب
نیمهره بر خوابگاه کوهسار
ماورای گفت و معنای ادب
دید حلمی شعلهگون و استوار
کاویانی پرچمی در عمق شب
ای آینه رحمی کن تا خویش بیارایم
یا رب مددی فرما تا سوی تو باز آیم
یارا نظری افکن بر این تن بیپیکر
تا کشتی پیمانه تا خانه بپیمایم
افسانهی جان گفتن بی حرف تو بیراه است
راهت بنما تا خود زین آینه بنمایم
زان ساعت روحانی یاد آورم ای مرشد
بی خویش و تنم خوش باد یک لحظه بیاسایم
از جامه برونم کن تا جام به دست آرم
این جامه چو بدرانم با روح همآوایم
از شوکت پیمانه یک چشمه چو فاشم شد
زان ثانیهی خامش صد گونه به هوهایم
از چیست که میگویم وصف تو به صد تعبیر؟
شاید که یکی از صد با لطف تو بربایم
حلمی چو سَحوری زد در کوچهی بیخوابان
زنگار دل ایشان زان آینه بزدایم
موسیقی: Prequell - Part V