سرای حلمی

رمزی و کلیدی به در و منزل ماست _*_‌ بر هر که بخواند این خط راز، سلام

کار از روش خفایی ماست

کار از روش خفایی ماست
بنهفتن پارسایی ماست


ما را ز برون چو خود ببینند
این حربه‌ی آشنایی ماست


خلق آمد‌ و‌ شد به خویش دارد
دل قاصد بی‌صدایی ماست


نازاده کجا توان بمیرد
خاموشی ما خدایی ماست


این خرقه ز بوی باده مست است
این مستی ما همایی ماست


جانم شرف شراب دارد
این جام به همنوایی ماست


آنی که فلک ز اِنس دزدید
در هیبت ناکجایی ماست


ای عظمت آرمیده برخیز
در خویش که راه غایی ماست


حلمی سخن ستاره بسرود
این قول و غزل رهایی ماست

۰

به سوی تو فضایل کارگر نیست

به سوی تو فضایل کارگر نیست
کرامات از شرارت خوبتر نیست


به سوی تو نه طاعات و نه طامات
عبادات مکرّر جز ضرر نیست


فقیهان سوی تو دارند لیکن
فقیهان را نصیبی جز نظر نیست


خلایق بنده‌ی عادات خویش‌اند
نه خلقان را جز از نامت خبر نیست


بتر از حلقه‌بازان نیست در دهر
که این جمعیّت از نوع بشر نیست


به سوی تو یکی قلب پر از عشق
اگر دارد کسی عمرش هدر نیست


بیا حلمی بیا بیرون از این قبر
که اینجا جز دمی از خیر و شر نیست

به سوی تو فضایل کارگر نیست | غزلیات حلمی

موسیقی: Worakls - Cœur de la Nuit

۰

چون به مستی سوی می‌بانگ عدم ره سپرم

چون به مستی سوی می‌بانگ عدم ره سپرم
بنگرم زین شب دیوانه چه سان ره ببرم
 
ره نه هموار و نه من جز دو قدم راست توان
ساقیا نیست مرا جز به میانت نظرم
 
ترسم از روز پسین تا که رسد نوبت من
طلب باده کنم از قِبل درد سرم
 
چون بپرسند مرا بیش و کم از بیش و کمم
مست گویم که چه پرسید مرا، بی‌خبرم
 
من به دنیا شدم از حشمت میخانه‌ی دوست
بکشم باده و از جلوه‌ی او جلوه خرم
 
چرخش و زاویه‌ی حرف و قلم کار تو بود
چاکر عشقم و از بندگی‌ات مفتخرم
 
حلمیا نام نکو کردی و فرجام نکو
ز بلند نظرم وین سخن جلوه‌گرم

چون به مستی سوی می‌بانگ عدم ره سپرم | غزلیات حلمی

۰

بر زمینم تو مخوان، سیر کنم جای دگر

بر زمینم تو مخوان، سیر کنم جای دگر
ناز من هیچ مکش، عشوه‌ی من هیچ مخر
 
نفس روح کشم، خاک زمینم منما
جلوه‌ی یار کنم، تاب مداری منگر
 
مرگ را بی‌سببی هر دم و بی‌وعده زنم
ملک‌الموت غلامم دم هر شام و سحر
 
ساغرم جام جهان، خانه‌ی من میکده‌هاست
سوی من هیچ میا، در پی من هیچ مپر
 
ساقی ار نام دهد از دم پیمانه مرا
الفت باده چنین است، چه داری تو خبر
 
طالع از صوت نکو شد که چنین رقصان است
حرص پیمانه مزن، هی طمع بخت مبر
  
حلمی از راه دگر آمده، زو هیچ مپرس
رود از راه دگر آمده از راه دگر

بر زمینم تو مخوان، سیر کنم جای دگر | غزلیات حلمی

۰

شر نجستم تا شَرَم ویران کند

شر نجستم تا شَرَم ویران کند
در برابر خیر من عصیان کند


خیر هم در جوب دل انداختم
دل بداند خیر و شر چون جان کند


روح بودم روح گشتم عاقبت
این چنین فهمی تو را انسان کند


خامشی در آتشی بنشسته بود
عشق آری عاقلا این‌سان کند


این حجاب سخت را آتش خوش است
دل سرِ پیچیدگان عریان کند


خانه را از پایه باید ساختن 
بهر این پیرایه حق توفان کند


وقت مِی شد حلمیا تسلیم باش
حق نه هر لب‌تشنه‌ای مهمان کند

شر نجستم تا شَرَم ویران کند | غزلیات حلمی

موسیقی: Hans Zimmer - Lost but Won

۰

پشت پرده بازی پنهان کند

پشت پرده بازی پنهان کند
جان بگیرد از گِل و گِل جان کند


خانه‌ی خواب است و ویران خوش‌تر است
روز دیگر بگذرد این آن کند


واصل جامانده سوی خانه شد
بادبانی جرئت توفان کند


خانه و این رنج راه بی‌کران
هر که را آتش به خود فرمان کند


عاقلی خشمید از کار عاشقی
تا مگر این سوختن درمان کند


این چنین راه نجاتش هیچ نیست
تو بگو حتّی به سر قرآن کند


چاره را در معبر میخانه جو
جرعه‌ای جان دیو را انسان کند


حلمی از صبح ازل دیوانه بود
نه چنین دیوانگی پنهان کند

پشت پرده بازی پنهان کند | غزلیات حلمی

موسیقی: (Ash - Mosaïque (Live at The Pyramids

۰

چنان بیدارم از رویا که رویایش نمی‌دانم

چنان بیدارم از رویا که رویایش نمی‌دانم
اگرچه خواب می‌بینم ولی خوابش نمی‌خوانم


من آن رویای بیدارم که عشق از آستینش داد
من آن روحم که جز کشتی سرمستی نمی‌رانم


برو ای چرخ سرگردان که دور ما به آخر شد
به سر گر یاد ما داری بیا تا سر بگردانم


زمین می‌گویدم برخیز، فلک می‌گویدم بنشین
زمین و آسمان‌ها را بچرخانم برقصانم


کجا آن عقل دریوزه تواند تا فلک خیزد
که می‌گوید خدا مرده‌ست که من رویای یزدانم


الا ای کشتی باده مبادا لنگر اندازی
که تا لنگرگهت خیزم رسن‌ها را بدرّانم


دمی افتان، دمی خیزان، دمی چرخان و سرگردان
سوی اقیانست خیزم که امواجت بشرّانم


تو شمع طاقت‌افروزی، چراغ قامت‌افروزی
چه می‌سازی؟ چه می‌سوزی؟ مبادا شرم و دامانم


بخوان حلمی سرگردان به مستی، طالعت این است
تو خطّ باده می‌خوانی و من پیمانه‌گردانم

چنان بیدارم از رویا که رویایش نمی‌دانم | غزلیات حلمی

موسیقی: Beethoven - Like You've Never Heard Before

۰

ناکسان آفتاب نمی‌دانند

ناکسان آفتاب نمی‌دانند
گوهر شراب نمی‌دانند


سر به چاه خود فرو کرده
قصّه‌ی ماهتاب نمی‌دانند


درب آسمان به خود بسته
جز زمین خواب نمی‌دانند


کاسه‌ی شکست می‌بندند
جز ره لعاب نمی‌دانند


کودکان فکر و اوهامند
ذکر بی‌حجاب نمی‌دانند


عیسی زمان نمی‌بینند
تشنگان راه آب نمی‌دانند


گفت حلمی به وقت دریابند
حالیا این صواب نمی‌دانند

ناکسان آفتاب نمی‌دانند | غزلیات حلمی

موسیقی: Giolì & Assia - Inside Your Head

۰

تو بجو کلام پنهان، تو بجو اذانِ در جان

تو بجو کلام پنهان، تو بجو اذانِ در جان
تو بجو حروف رقصان، تو بجو شراب جوشان


تو بجو به هر دو سویت، به درون و روبرویت
تو بجو به های‌و‌هویت، به سرود و رقص عریان


بِنِشین و نیک بنگر که عمارتیست افتان
بِنِشین و نیک بنگر که عمارتیست خیزان


سر آن گرفته این شب که ز قلّه‌ها بخیزد
دم آن گرفته این تب که کشد مرا ز انسان


برو آدمی چه سانی که سراب عقل خاک است
برو خادمی بیاموز به حروف و رمز رحمان


برو این چنین نپایی، که به ساعتی و جایی
برو بی‌زمان به پا کن سر و سین و پای لرزان


به خروش لامکانی تو بجو عبور آنی
بِنِشین میان خویش و به سفر بپاش ویران


ضربات عشق بشنو که نوید روح دارند
نفسی بمیر گریان نفسی برآی شادان


تو بزن که باده آمد، به دمی گشاده آمد
به سخن چکید حلمی ز لب خدای پنهان

تو بجو کلام پنهان، تو بجو اذانِ در جان | غزلیات حلمی

موسیقی: Ordo Funebris - The Last Knight Errant

۰

جنون ناب می‌خواهم که این دیوان بمیرانم

جنون ناب می‌خواهم که این دیوان بمیرانم
بمیرانم به خاک پست و خاک از نو برقصانم


نظام اهرمن پاشد، تمام انجمن پاشد
نسیم دل به تن پاشد، زمین از نو بچرخانم


چه خون شد حجله‌ی دیوان، خروش ناسزا بنشست
دمی دیگر بپا ای دل، عمارتها بپاشانم


فرشته خواب می‌بیند که رنج عشق دریابد
چو رنج عشق درگیرد شکنج ناز بشکانم


نفس تنگ است و لیکن جان فراخ از جلوه‌ی خوبان
فراخی‌های بالا را به حبس سینه بنشانم


شهیدان را فراخوانم که از نو جام تن گیرند
به نام روح می‌رانم که کام از دل بگیرانم


سرابی عقل درمانده، سرابت خواندی و راندی
شرابی قلب دیوانه، شرابت را بنوشانم


مبادا یک دمی هجران از این معراج خون‌افشان
امیران را فراخوانم که وصل تازه بستانم


به گود شب که تن زخم است سلامی گفت و در مِه شد
ببین حلمی ز ماه نوت قبای نو بپوشانم

جنون ناب می‌خواهم که این دیوان بمیرانم | غزلیات حلمی

۰

می‌گریزید ای خسان از زندگی

می‌گریزید ای خسان از زندگی
بد به حال این چنین بازندگی


خوش به حال چرخ با این نوکران
در ره تارندگی مارندگی


رفت تا کوه خدا و بازگشت
یک نفر از رهروان بندگی


رفت امّا زهد او بیدار شد
ظلمتش دزدید از تابندگی


مرد حق در صحنه‌ها‌ تازنده است
آری آری کار حق، تازندگی


خوش سر آمد قصّه‌ی دست و دعا
کار دستان نیست جز بخشندگی


بهتر آن از دشمنان آموختن
کز نفاق دوستان نالندگی 


گفت حلمی عصر نو آغاز شد
باید از هر کهنه‌ای دل‌کندگی

می‌گریزید ای خسان از زندگی | غزلیات حلمی

۰

برو آسمان خود باش که زمین تو را نماند

برو آسمان خود باش که زمین تو را نماند
دو هزار بار مُردی و چنین تو را نماند
 
چه گرفته‌ای ره زیر به سراب و خواب و اوهام
مَلِکی و ماهتابی،‌ گِل چین تو را نماند
 
تو که نامدار بودی به جهان روشنی‌ها
چه شد این چنین شکستی؟ برو این تو را نماند
 
سر شک ز جان جدا کن به سرشک آفتابیت
کاین سَم گلاب‌بوی شکرین تو را نماند
 
برو اوج روح دریاب که کرانه‌ها بگیری
فلکت به تاب‌تاب کمرین تو را نماند
 
حلمی از قرارگاه غزلت خطاب آمد
برو آسمان خود باش که زمین تو را نماند

برو آسمان خود باش که زمین تو را نماند | غزلیات حلمی

۰
وبلاگ رسمی سید نوید حلمی،
انتشار مطالب با ذکر نام و منبع آزاد می‌باشد.

بیاریدش، ز ایمانش مپرسید
کشانیدش، ز دامانش مپرسید
به پنهانش منم در هر شب و روز
رسانیدش، ز پنهانش مپرسید

من اینجایم باز،
با ملکوتی که از انگشتانم می‌چکد.
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان