سرای حلمی

رمزی و کلیدی به در و منزل ماست _*_‌ بر هر که بخواند این خط راز، سلام

ای جان چو ز من این سخن تازه شنیدی

ای جان چو ز من این سخن تازه شنیدی
از کهنه بریدی و بدین تازه رسیدی


آن کهنه چه ات جز که تو را سر بدواند
بس سر که دواندت و ز سرها نبریدی


این عقل کلک توز چه حاصل به تو افزود
صد بار کشیدی و دو صد بار چریدی


این حرف حق از فاصله ها تازه رسیده
آیا که بها کردی و آیا که خریدی؟


دیروز تو را هیچ به منزل نرساند
هر چند که حق باشد و زان قصّه پزیدی


از عقل چه خواهی که چو کشتی شکسته ست
تو روحی و خود پادشه بخت سپیدی


از خلق پریش و دم این مردم نادان
هر لحظه شنیدی چه سخن های پلیدی


چون حلمی دیوانه زبان در کش و سر کش
سرکش شو چو پروانه که این شعله چشیدی


۰

بشنو این قصّه که با فریاد رفت

بشنو این قصّه که با فریاد رفت
بس که شیرین بود با فرهاد رفت


داستان عشق ما را باد گفت
پس بسان بادها بر باد رفت


بس که جسمانی بدید این چشمها
جان روحانی دگر از یاد رفت


تو میان اسم ها ای روح گرد
آن بخوان با جان که بر لب شاد رفت


نام وی را زیستن خود زندگی ست
هر که با وی دوست شد آزاد رفت


نهی کرد از عقل و بر مِی حکم داد
دل چنین با پیر ِخوش ارشاد رفت


هر که با وی ساخت خوش بیراه شد
هر که بر وی تاخت بی بنیاد رفت


گفته شد هر کس که بر حقّ راه زد
عاقبت بی هوده همچون عاد رفت


در ره عشق تو حلمی راست شد
همچو شاگردی که خود استاد رفت


۰

باز با ما نوبت غربال شد

باز با ما نوبت غربال شد
حال را جُستیم و ما را حال شد


ما بسی شاهان ز تخت انداختیم 
تا که لامی از پس یک دال شد 


حال از نو کاخ های سست عقل
در خطر از گردش یک خال شد 


یک خسی دی سال چون بر آب رفت
خلقتی بی منّتی خوشحال شد

 
پای این سگ مصلحان زورگیر
کم کمَک شایسته ی خلخال شد

 
عشق مه گسترد و دیگر باک نیست
غسل مِی کردیم و دل غسّال شد

 
مست باید کرد و  باید رَست خوش 
از زمینی که خُم اطفال شد


این همه آتش که نونو داشت عشق
در گلوی سرخ حلمی بال شد

باز با ما نوبت غربال شد - حلمی



۰

نوبت عشق تمدّن ساز شد

بسته شد راهی و راهی باز شد
عاقبت دور نویی آغاز شد


عقل در بی چیزی اش اقرار کرد
کم مینگار آنچه که ابراز شد


در نهان دیوانه ای درویش گفت
نوبت عشق تمدّن ساز شد


من نرانم این سخن های شگفت
مر زبان در کام من طنّاز شد 


دوش دیدم چنگ های دل نواز
در میان ما طرب انداز شد


سرفرازی همچو حلمی خواستی
لاجرم باید چو وی سرباز شد

نوبت عشق تمدّن ساز شد - حلمی

۰

گفت باید دید و ببریدند باز

گفت باید دید و ببریدند باز 
در درون خواب خوابیدند باز


کودک وهم خودند و راه را
خواستند و آه بازیدند باز


جملگی عشق تو در ابراز شد
از چه ایشان جمله ترسیدند باز؟ 


ناخدایا خیر و شرّ را پار نیست
هر دوشان یک جبّه پوشیدند باز


صحبت عشق است و خلق از عشق پاک
همچو خاک و پوکه پاشیدند باز 


گفت باید رفت و بنشستند خوش
وقت بنشستن به تقلیدند باز 


وقت برجستن به گاه روشنی
جملگی در شکّ و تردیدند باز


از نویی آواز سر دادیم و لیک
کهنه ی ویرانه بوسیدند باز 


رو رو حلمی بی سبب دل خوش مکن
خلقتی با خویش ترشیدند باز


۰

تو را گویم یک از اسرار دیرین

تو را گویم یک از اسرار دیرین
که دریابی نهایت کار دیرین


به آخر می رسد اعصار غیبت
چو بینی چهره ی آن یار دیرین


تو غایب از خودی، حاضر شو ای دل
که پیدایت کند دلدار دیرین


مگو عصر ظهور و عصر غیبت
بگو من گمره اعصار دیرین


بگو من غایبی در جهل بسیار
بگو من سایه ای در غار دیرین


زبان از لغو خود دیگر فروبند
که برپایت کند هشیار دیرین


چنین غم مردگی ها از تو خیزد
غم تو نیست در غمخوار دیرین


خدا را با غموران هیچ ره نیست
برون کن از دل این اطوار دیرین


درون پرده با حلمی چو رقصید
رها شد خلقی از آوار دیرین


۰

من و یار و گفتگوی وصال

من و یار و گفتگوی وصال
که به اندازه شد سبوی وصال


تو و زهد و وهم ایمانی
من و باده و گلوی وصال


باز هم شانه های پنهانی
پا به پا، مو به موی وصال


همه را بی تو روی دجّال است
آدمی برده آبروی وصال


زنده باد آن که چو باد رود
کو به کو به جستجوی وصال


گفت حلمی از عشق و باطل شد
سجده ی عقل با وضوی وصال


۰

افتان همی روم زان جوی مشکسار

افتان همی روم زان جوی مشکسار
خیزان دمی دگر زان جذبه های یار
 
یارم چو ماهتاب، من رود کهنه ام
بینم چو روی او می خیزم از غبار
 
شهزاده بوده ام در آسمان عشق
اینک یکی سوار بر چرخ هشت و چار
 
دیری ست گفته ام شرح دیار خویش
مستان و سرخوشان زان چهچه هزار


دوش آمد از نهان سوی خیال من
آخر شد عاقبت دوران انتظار
 
زان بانگ نیمه شب گفتا که هست شو
برخیز و پاره کن این چرت روزگار
 
پنهان چه می روی، گاه دمیدن  است
بیرون شو عاقبت زین قاب استتار
 
خامش بُدی و حال روز تو آمده ست
خورشید نو دمید وین بخت آشکار
 
پیمانه گیر و خوان از راه جاودان
ره زن بر آسمان زین جام افتخار
  
حلمی غزل بگو، این عرصه تنگ نیست
من راز گفته ام، تو قافیه ببار


۰

با مردم پندارخوی گه این کنم گه آن کنم

با مردم پندارخوی گه این کنم گه آن کنم
گه سوی مسجد پر زنم، گه سوی تاکستان کنم
 
گه نوش گیرم از ملک زان ساغر پندارکُش
گه قسمت از جام ازل با مردم نادان کنم
 
زان پرده های نقش نقش هم بگذرم دیوانه وار
آن دگر اسرار را از خویش و تن پنهان کنم
 
در خویش بنشینم دمی در بارگاه روشنی
جام خموشی برکشم تا خویش را پرّان کنم
 
صد قصّه گویم زان دم رخشان همه افلاک را
صد کهکشان گریان کنم، صد کهکشان خندان کنم
 
مِی بانگ جانان بر زنم سوی همه پندارها
زان ریشه ی افروخته اندیشه ها عریان کنم
 
نامت برم تا عشق را افسانه ها یاد آورم
از نام زرّینت دلا هم عشق را رقصان کنم
 
ساقی کجا آن باده ات تا گوش پنهان وا کند
زان موسقی پرده سوز هر خانه ای ویران کنم 
 
سوی تو گیرم نازناز بت های دیرین بشکنم 
عشق است نامم حلمیا آیم تو را بریان کنم 


۰

دنبال که می گردی ای زائر دیوانه؟

دنبال که می گردی ای زائر دیوانه؟ 
من خالی ام از انسان، بی دامم و بی دانه


من هیچ شدم از عشق، در من نفسی من نیست
من دود شدم در باد از رقص دلیرانه


رفتار دلم بنگر که حرف نو می زاید
این حرف نو که آید از منزل جانانه


در جان من آن وحی است که لخته نمی گیرد
چون خون روان است این پیمانه به پیمانه


هر چند بسی اقران از حقّ خبری نبَود
امروز به یکباره آمد سوی این خانه


از حقّ چو گریزی تو فردا بکند زیرت
فردا تو و زنجیرت در خاک، حقیرانه


ما آمده ایم از نو تا عشق به جا آریم
هر آینه کاین طوفان شرّد به سر و شانه


حلمی سر پیمان را محکم کن و لنگر گیر
کشتی خداوندی بنشست به ایرانه



پ.ن: عزیزان، دقّت کنید، بخش کامنت ها بسته است. نظرهای شما را به طور خصوصی دریافت می کنم. ممنونم. 

۰

سر صبحست و جانم معتبر شد

سر صبحست و جانم معتبر شد
به پنهانی جهانم معتبر شد


بلی از معبر آن چشم درویش
دل و روح و روانم معتبر شد


سخن نو باشد، امّا کور بیند؟
به حکم او زبانم معتبر شد


میان این همه غوغا و تزویر
به تجدیدی میانم معتبر شد


عجب شد در عجب در عصر آهن 
که ماه روح خوانم معتبر شد


به تاج سر چو بر منبر نشستم
من ام رفت و اذانم معتبر شد


سپاه موسقی بگرفت حلمی
که شعر بی دکانم معتبر شد


۰

من و این هستی دیوانه قراری داریم

 
من و این هستی دیوانه قراری داریم 
بخت آلوده ی خود هر که به کاری داریم
 
من خورم باده و او مست کند هر شب و روز
کیست داند که بر ِدوش چه باری داریم
 
هر که جای من و این چرخ نشیند چه کند
لاف بیهوده چه که هستی زاری داریم
 
گفت آن روح وش ِروح پر ِروح سوار
مرکب عشق و دم روح گساری داریم
 
مست بود آن که به دنیا عَلَم عقل فراشت
دانش منگ و فریبانه و تاری داریم
 
عشق برخاست و از گوشه صدایی زد و رفت
زان دم خفته دگر حال خماری داریم
 
حلمیا زان شبح ِرازبر ِراه گشا
خبر آمد که بیا بزم و کناری داریم
 
۰
وبلاگ رسمی سید نوید حلمی،
انتشار مطالب با ذکر نام و منبع آزاد می‌باشد.

بیاریدش، ز ایمانش مپرسید
کشانیدش، ز دامانش مپرسید
به پنهانش منم در هر شب و روز
رسانیدش، ز پنهانش مپرسید

من اینجایم باز،
با ملکوتی که از انگشتانم می‌چکد.
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان