سرای حلمی

رمزی و کلیدی به در و منزل ماست _*_‌ بر هر که بخواند این خط راز، سلام

چشمی ست در نهانی، روزنگه شهانی

چشمی ست در نهانی، روزنگه شهانی
آن چشمه سار نور و اصوات آسمانی


دل در میان نشسته، با دیدگان بسته
از کالبد بجسته در روح ناگهانی


از خویش و تن رهیده، در آستان رسیده
دروازه ها گشوده زان عشق جاودانی


سیمان مرگ بشکست سیمای جان چو دیدم
صوت نهان شنیدم وان نور شهشهانی


رفتیم و مست مستان از هست و هیچ رستیم
چون هیچ هست گشتیم زان هست نیستانی


هرگوشه ای وطن شد، جانان چو جان من شد
جان فارغ از بدن شد ز آوای تن تنانی


در جسم چیست مانی؟ در روح آی و پرکش
هر لحظه در سفر شو در وادی معانی


پرواز کن نهان بین تا نام و وصل گیری
پیراهن است این تن، بیهوده خویش خوانی


حلمی چو جام بگرفت، شعر از نو نام بگرفت
سلطان حقّ چنین گفت آن روح باستانی
چشمی ست در نهانی، روزنگه شهانی | غزلیات حلمی

۰

هم چهره ی سبحان تویی هم جلوه ی قهّار تو

هم چهره ی سبحان تویی هم جلوه ی قهّار تو
قهر تو را بوسیده ام ای مهر مردمخوار تو


نی مذهبی سوی تو شد نی عالِم از موی تو شد
عاشق تو را فهمید و بس ای عشق را بیدار تو


نی صوفی و نی فلسفی نی چرخ چرخان دفی
نی ثابتی نی منتفی ای حضرت دوّار تو


راه تو از فرق سرم تا آسمانها فاش شد
تاج تو چون کنکاش شد دیدار تو دیدار تو


از باختر من باختم مشرق زمین را تاختم
هم سوختم هم ساختم از کار من در کار تو


زیباست این دل داشتن این کاشتن برداشتن
این شیوه ی افراشتن از معبد زنّار تو 


با ما شفاعت کار نیست جز درد ما را شار نیست
در خلوتیم و جمع را کاریم و هم همکار تو


حلمی به سوی ماه کن این مردم بدخواب را
همراه کن بی تاب را ای حامل اسرار تو

۰

ناگهانی صبح در جانم دمید

ناگهانی صبح در جانم دمید
ناگهانی خنده زد صبح سعید


ناگهانی این شب هجران زده
در خروش مهلک نور سفید


ناگهانی کهنه بی مقدار شد
ناگهانی روزگار نو رسید


آن همه پروا که می ریسید عقل
در حضور حضرت بالا پرید


ناگهانی خلق خودبین رام شد
روح ِدر آدینه مانده وارهید


ناگهانی خنده زد یار نهان
صدهزاران پرده ی غیبت درید


رقص رقصان شعله ی شمع ظهور 
آتشی بر حجله ی خامان کشید


عقل با دل چون حدیث خواب گفت
خون ز دل جوشید و عاقل شد شهید


عصر، نو شد، راه، نو شد، ماه، نو
باد نو از جانب مشرق وزید


گفت با حلمی به خنده ساربان
مست باشد هر که این هنگامه دید 

۰

از صلح دروغین تا عشق تو صد جنگ است

از صلح دروغین تا عشق تو صد جنگ است
تا خون ندهد عاشق یک صوفیَک منگ است


هم این خوش و هم آن خوش در کار عقابان نیست
تنها تو و تنها تو، باقی غش و نیرنگ است


هم مسلمِ بودایی هم بودیِ مسلم خوش؟
ای بودیِ مسلم کش این قصّه چه آهنگ است


یا بی حقی یا با حق، یا عاقلی یا احمق
ای عاقلِ عاشق رو این قافیه بد لنگ است


هم شیره ی تاکستان هم قهوه ی ترکستان؟
با قهوه خوران حرف شیرین و شکر ننگ است


سالار زمینی تو یا سالک کوهستان؟
هم شیشه به کف داری هم در کف تو سنگ است!


یا نغمه ی هورایی یا عرعر شورایی
بر صحنه دل آرایی کار دو سه مافنگ است


با ما تو خدایی شو، بی رنگ و نوایی شو
ای راحله راهی شو در روح که نارنگ است


زنگ حرمش در گوش یعنی که تو احضاری
حلمی چه به اظهاری؟ برخیز که دل تنگ است

۰

بساط زهد و تقوا را برانداز

بساط زهد و تقوا را برانداز
برو عاشق شو، اینها را برانداز


حجاب خفتگان از سر بیفکن
چنین رسم پریشا را برانداز


خوشی با دوستان وهم و افسون
اگر زیباست زیبا را برانداز


جهان رویاست، تو در خواب نازی
بخیز احکام رویا را برانداز


برو ارکان حقّ آموز امروز
به جز حقّ هر چه میرا را برانداز


عمل کن هر چه گویی، مرد دانا!
بساط حرف و هورا را برانداز


چو عیسی تاج خارت می گذارند
برو چرخ چلیپا را برانداز


گمانم صبح با حلمی چنین گفت
بساط زهد و تقوا را برانداز

۰

عقل! مگو خرقه به نام من است

عقل! مگو خرقه به نام من است
خیر و شرت هر دو به کام من است


گرچه چپ ات از دم بالا تهی ست
در چپی اش نیز غلام من است


راستی ات هم که پر از کژمژیست
هر کژی اش چینک دام من است


خاص که از پستی عامی بریست
خاصیت جلوه ی عام من است


درّه مگو، قلّه ی وارونه ی بین
ژرف شو در ژرف که جام من است


گفت خدا حافظ یاران عشق
گفتمش این لحظه سلام من است


گو بشود هر چه شود باک نیست
هر ضربانی به نظام من است


حلمی از این راه و از آن راه نیست
تیغ حقیقت ز نیام من است

۰

عشق یعنی صحبت آن جان پاک

عشق یعنی صحبت آن جان پاک
خوب و بد را سوخته، میزان پاک


عشق یعنی فارغ از هم این هم آن
آرزوها کشته در میدان پاک


هر چه از دیروز مانده دور ریز
بخت نو؛ هم خانه و هم خوان پاک


راه فردا راه بس پر خون و سوز
مِی طلب دارد تو را ایمان پاک


قلّه ها و تاج ها، معراج ها
توشه ی این ره بدان یاران پاک


خاک هم گوهر ز تو پنهان کند
تا نداری در نهانت کان پاک


گرچه با اخلاق و نیکوسیرتی
این بلی خواهد ولی کو آن پاک؟


بر سر این نکته ها ای سرگران
سالها اندیشه کن با نان پاک


حلمی و اسرار جان و ساز دل
صبحگاه و باده و ایوان پاک

عشق یعنی صحبت آن جان پاک - حلمی

۰

هم اوّل تاریخ تو، هم آخر تاریخ تو

هم اوّل تاریخ تو، هم آخر تاریخ تو 
محفل به محفل دم به دم بر منبر تاریخ تو


هم سجده ی محراب تو، هم چرخش مضراب تو 
هر صحنه ای هر گوشه ای بازیگر تاریخ تو


آن مغرب خودخواه تو، این مشرق گمراه تو
هر چشمه ی خون گشته بر خاکستر تاریخ تو


در روح چون برخاستم دیگر زبانم کور شد 
چون دود من بر آسمان، در مجمر تاریخ تو


با من ز راز عشق گو، فردا مرا در کار نیست 
در رفته از ادوار من، در هر سر تاریخ تو


بی مرز در هر آسمان، از قلب حقّ تا بر زمین 
هم این ور تاریخ تو، هم آن ور تاریخ تو


آن خنده هایت، مرحبا! دیوانه ام، دیوانه ها! 
حرف از زبانم پر کشید، ای کافر تاریخ تو


وه این شب بی انتها، معراج ما، معراج ها! 
حلمی سخن را خواب کن، بگشا در تاریخ تو


۰

شرک یعنی جستن تأیید خلق

شرک یعنی جستن تأیید خلق
خودفروشی در پی تقلید خلق


حقّ فرو بگذاشتن در صد حجاب
خود فرا بردن به صحن دید خلق


شرک یعنی در ظواهر باختن
خودنماییدن پی توحید خلق


حرف حقّ هم بی نصیب از شرک نیست
قاریان بین در پی تمجید خلق

 
آدمی خربنده ی صد هدیه هاست
خوش بمیرد بر سر تمهید خلق

 
گفت حلمی نور حقّ در پرده هاست
باز گوید ابلهی خورشید خلق


۰

چه ترنّمی صدایی، چه جهان آشنایی

چه ترنّمی صدایی، چه جهان آشنایی
چه عروج بی نظیری، چه شبی چه ماجرایی


چه عجب که وصل گشتم به ستیغ بی نهایت
عجب این صعود نادر، عجب این دم رهایی


عجب این خروش خاموش که دلم ز سینه برکند
عجب این خدای بی نام که نشسته بی هوایی


چه بدانی از چه گویم، دل خون چشیده داند
که پس هزار قرنی برسد به سرسرایی


دل من مبارکت باد که تو بس ز خویش رستی
تو بسی ز خویش جستی که رسی چنین فضایی


تو برون از این جهانی،‌ تو برون از آن جهانی
تو ورای لامکانی، دل من بگو کجایی


چه شهامتی چه وصلی، چه سعادتی خدایا
عجبا هزار قلّه همه سو به زیر پایی 


به درون معبد عشق که جز آن ستاره ها نیست
چه خوش این ستاره گشتن به شریعت همایی


چه خوش این بهار گشتن به کلام منجی عصر
که غیاب عشق دیدیم و کنون حضور غایی


برو حلمی عاشقی کن که قیام روح کردی
بدرخش و روشنی بخش به طریقت خدایی


۰

من بروم از طرفی، جمعیت از راه دگر

من بروم از طرفی، جمعیت از راه دگر
هر که به هر که برود من سر جایم به خبر


روح به کس رو نکند جز به خدامرد زمان
آه چه کس فهمد از این حرف مفاهیم قَدَر


هیچ کس از حرف من و راه من آگاه نشد
حرف ورا گفتم و او هست مرا همچو پدر


من پسر حقّم و در راه پدر خون بخورم
در ره مجنونی و مستیم سراپای خطر


در ره بیرون ببرم جمعیتی سوی یکی
آن دگر جمعیتی می کشم از سوی دگر


خرقه ی مردم ببرم دوش یکی مرد خَلَف
آن دگر آن خَلَف از راه برم سوی شرر


خوابره چشم تو را می روم و کس نکند
شکّ که چه شرّ بارد از این راه شرربار قمر


رزم تو و بزم تو را هر دو بجستیم و عجب
هر دو یکی مانَد و زین هر دو یکی زان دو بتر!


ای سخن از دست بشد حلمی از این راه بیا
تا به خرابی نبری حرف و سخن را به هدر


۰

بی قبا و بی عبا و بی کلاه

بی قبا و بی عبا و بی کلاه
عزم باید کرد تا ابروی ماه


بی جهت باید شدن از قبله ها
تا ببینی هر سویی آن راه ِراه


بی نماز ِعافیت اندیش ِعقل
فارغ از چنگال اوهام سیاه


ره سپردن باید از آیین خاک 
تا به درگاهی که جز تو نیست شاه


بردگان عید و آیین و عزا!
کی شوید آزاد زین چرخ تباه؟


کی شوید از خویشتن تا روح، راست؟
یک زمانی عزم باید کرد، هاه!


نو شدن رسمی ورای روزهاست
نو شود سالک به درسی ماه ماه


وصل باید گشت و باید وارهید
تا ابد زین کِل کشان چرخ ِپر آه


گفت حلمی حرف حقّ را دم به دم
تا رسد در گوش خلق ِگاه گاه 

بی قبا و بی عبا و بی کلاه - غزلیات حلمی

۰
وبلاگ رسمی سید نوید حلمی،
انتشار مطالب با ذکر نام و منبع آزاد می‌باشد.

بیاریدش، ز ایمانش مپرسید
کشانیدش، ز دامانش مپرسید
به پنهانش منم در هر شب و روز
رسانیدش، ز پنهانش مپرسید

من اینجایم باز،
با ملکوتی که از انگشتانم می‌چکد.
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان