سرای حلمی

رمزی و کلیدی به در و منزل ماست _*_‌ بر هر که بخواند این خط راز، سلام

یک لحظه غصّه‌ی تو، یک عمر شادمانی

یک لحظه غصّه‌ی تو، یک عمر شادمانی
این عمر را بیابی آن لحظه گر بدانی

از تو سخن سرودن کاریست مست و خون‌ریز
تن بر زمین به رقص و سر در هوای جانی

بر صخره نرم رفتن، از پرتگه پریدن
تا قلّه بی سر و پای، بی نام و بی نشانی

پاداش خوش‌جهیدن دریای آتش توست
لاجرعه‌اش بنوشم در جام لامکانی 

من بی سخن شنیدم در گوش حرف قدسی
پس بی کلام گفتم اصوات بی‌زبانی

با خلق خاک باید از آب و نان سرودن
از جان و جام باده با خلق آسمانی

نای من و دم تو، آوای خرّم تو
در اسم اعظم تو حلمی به پاسبانی

یک لحظه غصّه‌ی تو، یک عمر شادمانی | غزلیات حلمی

۰

با سرکشان نشستم تا جان ز تن بر آرم

با سرکشان نشستم تا جان ز تن بر آرم
آن جامه‌ها بپوشم، این پیرهن در آرم


شهلای شهر جادو در خواب دوش دیدم
گفتا تو همّتی کن، من نیز لشکر آرم


هر سو نظر فکندم جز دشمنان ندیدم
پس تیغ در کشیدم این قصّه‌ها سر آرم


این چرخ هشت و چاری وین گردش نزاری
یک آن چو پر بگیرم در روح پرپر آرم


هستی دمی نیرزد،‌ شرمم چنین نشستن
باید به وصل دیگر عزمی تناور آرم


از آدمی نخیزد یار نجات گشتن
من خود اسارت خود در خویش آخر آرم


درویش خویش گشتم تا نام دوست گیرم
هر نام چون بدادم زین گفت بهتر آرم


حلمی به کار مستی باید شکار رفتن
شاید که صید حیران تا جام احمر آورم 

با سرکشان نشستم تا جان ز تن بر آرم | غزلیات حلمی

۰

هنر از تَکان بخیزد..

هنر از تَکان بخیزد، ز تجمّع کسان نیست
برهوت و لامکان است، هپروت این جهان نیست


هنر از سماع روح است نه ز عقل خوابمرده
ضربان بی‌خودان است، دَوَران خودخوران نیست


چو ز تن برون بخیزی به دو حرف پاک و قدسی
هنر خدای بینی که ز جنس این و آن نیست


هنر آن دم طلوع است که ز ظلم شب برستی
چمنِ سرای عشق است، گُل ظلمت ددان نیست


تو شکوفه بین و بشمار به سرای و صحن بیدار
منگر به دشت غمبار، برو که هنر چنان نیست


هنری به پات گیرد که ز فرق آسمان است
سخن زمانه مشنو که زمان ز محرمان نیست


پدر زمانه عشق است، تو سوی پدر روان شو
که پدر رفیق جان است و پسر به فکر جان نیست


به نهان بسوز حلمی و ز هست و نیست بگسل
دو جهان قمار کردی و هنر ز هر دوشان نیست

هنر از تَکان بخیزد، ز تجمّع کسان نیست | غزلیات حلمی

۰

سخن بسیار می‌آید ولی کوتاه می‌تابد

سخن بسیار می‌آید ولی کوتاه می‌تابد
به شب خورشید می‌گیرد، سحر دلخواه می‌تابد


ملات عشق ورزیدن دماغ روح می‌خواهد
دو صد سرباز می‌میرد، نهایت شاه می‌تابد


به وعظ عقل دل بستن، چنان چون پا به گِل بستن
از این رأی خجل بستن چه جز یک آه می‌تابد؟


سلام عشق می‌گویم، قیام عشق می‌بینم
سرود عشق می‌خوانم کزان همراه می‌تابد


به فرمان خموشانم که دیگ حرف جوشانم
از آن ننوشته می‌خوانم که خطّ ماه می‌تابد


به حلمی داد ناهنگام خبر از خانه‌ی بی‌نام
نهان مادام می‌رقصد، عیان ناگاه می‌تابد

سخن بسیار می‌آید ولی کوتاه می‌تابد | غزلیات حلمی

۰

هم گفته شد ناگفته‌ها، هم مُهر شد آن گفته‌ها

هم گفته شد ناگفته‌ها، هم مُهر شد آن گفته‌ها
هم سوخت زندان من و هم من رها شد از شما


ماهی بی‌دریای دم، از موج و طوفان عدم
پرواز کرد و بی‌قدم آمد ثریّای نوا


این موسقی از ناکجاست، آن سوی این گفت‌ و‌ صداست
در آسمان بی‌هواست این پر کشیدن‌های ما


مطرب چو از غم ساز کرد، چون بی هنر آواز کرد
بی راز جان افراز کرد، فاشش مکن این خانه را


بی‌مکتب آید سوی ما، پخته بداند کوی ما
دل‌جوی ما بی‌سوی ما شر سوزد و یابد سزا


بی دین و ایمان خوش‌‌نشین بهتر ز اوباش حزین
ملحد به یک جام برین از عشق می‌گیرد شفا


رویای شبهای ازل! ای زیر دستانت اجل!
فرمانده‌ی چرخ دغل! این چرخ را بِکّن ز جا


حقّ تو نی خیر و شر است، نی بند شاه و لشکر است
دو می‌زند یک می‌برد این راستمرد آشنا


بنگر به راه و ماه بین، استاد دل را راه بین
ای گمشده در چاه تن! ای بی‌خبر! ای قلّه‌سا! 


حلمی صلای جام داد، دل رهن بود و وام داد
این قسط را بی نام داد بر خطّ دیرین وفا

هم گفته شد ناگفته‌ها، هم مُهر شد آن گفته‌ها | غزلیات حلمی

موسیقی: Karl Jenkins - Palladio

۰

رمز گشودی سر دل..

رمز گشودی سر دل، ساعت دل، ساحت دل
خواب نمودی و مرا بار زدی بابت دل


سخت و خوش و شرّ و نکو، این همه را کوی به کو
کار کن و هیچ مگو، هیچ مجو راحت دل


غمزدگان را بهل و سوی خوشان هلهله کن
گام نخستین بزن و دم مزن از غایت دل


این سفر خامشی و از همه عالم زدگی
بُر زدن بی‌همگی تا به سر قامت دل


آه که خامی مکنی، حسن‌ختامی مکنی
بر تو که عامی مکنی، جان تو و طاعت دل


نوقدمی دوش مرا خطبه‌ی پیرانه سرود
ساعت می بود و مرا آینگی عادت دل


حلمی از این باد گران هیچ نماند به جز آن
جام دلیرانه کِش و ساده کن این غارت دل

رمز گشودی سر دل، ساعت دل، ساحت دل | غزلیات حلمی

۰

وقت شب، سوسوی دم..

وقت شب، سوسوی دم، در کوی بی‌سوی عدم
چاره شد کار خوشان در هشتِ ابروی عدم


شد سزا را ناسزا، هم ناسزا را صد سزا
هی‌هی چوب ددان شد نیست با هوی عدم


ای خوشان با ناخوشان! امشب شب پرواکُشان
شیر وحشی رام بین با بوس آهوی عدم


های من در نای می در گردش یاسای می
خواب بُد مستی و در رویا بشد کوی عدم


مست، بیدار آمد و زاهد نه لیکن این پلشت
بی شریعت نوش باید جام دل‌شوی عدم


حضرت وقت خودم در وقت نابرپای دل
ملحدانه وصل با حق من خداجوی عدم


حلمی از اسرار حق زان توش و زاد ماه گفت
با مسیحان، شام دل، در برج و باروی عدم

وقت شب، سوسوی دم، در کوی بی‌سوی عدم | غزلیات حلمی

۰

درون دلم عکس دلدارهاست

درون دلم عکس دلدارهاست
برون بنگرم صحن دیدارهاست

به سان کُهی دامن‌اشکسته‌ام
سراسر تنم رهن گلزارهاست

سراغم ز جان صراحی بگیر
به وقتی که تسلیم هشیارهاست

ختن‌آهوی شب به محفل رسید
زبانش خوش از سرّ جُیبارهاست

غزل، ماه بسرود و حلمی نوشت
قلم دست بی‌دست بیدارهاست

درون دلم عکس دلدارهاست | غزلیات حلمی

۰

به جان‌سختی نصیب ماست رویای امان بردن

به جان‌سختی نصیب ماست رویای امان بردن
لطیفان نور می‌دوزند و رویا نیست جان بردن

به شب پیدا کند ما را دلی که راه می‌داند
دروس ماه می‌خواند به سودای نهان بردن

ره از بی‌راه خود جوید که کار رهروان این است
میان دشت بی‌حدّی دل از دشت میان بردن

تمام خویش می‌سوزد، تمام خویش می‌بارد
دل نو سینه می‌کارد به سوی لامکان بردن

به مهمانی بالایان که پایین بزم ایشان است
دل از جام تو پر کردن، ز چشمان تو نان بردن

سلام ای پیر افتاده که خاک از تو فروتن شد
چنین گوهر شدن یعنی دو صد خلقت زمان بردن

تمام روح پاشیدن، دل از معنی تراشیدن
قماری سخت جانانه به عزم بیکران بردن

سراپای دلم مست است و از صوت تو می‌رقصد
نه سر نه دل نه پیمانه بدین آتشفشان بردن

"تو را تا ناخدا گشتن، خدا دیدن خدا هَشتن
بباید تا سحر هر شب دو باری کهکشان بردن"

به حلمی گفت و لامذهب به کوی باده‌بازان شد
به عزم آسمانها را به تشت می‌کشان بردن

به جان‌سختی نصیب ماست رویای امان بردن | غزلیات حلمی

۰

بر تو خوش این لحظه..

بر تو خوش این لحظه که آزادی‌ات
رج زده بر حادثه‌ی شادی‌ات

بر من و ما این همه بیجا گرفت
گفت تو و هست خدادادی‌ات

ثانیه‌ای بود و به مستی گذشت
از می پرواکُش دامادی‌ات

وصل چه وصلی که دم آتش است
سینه‌کِش کوره‌ی الحادی‌ات

گفت خدا دوش که من نیستم
کشت مرا شیوه‌ی اضدادی‌ات

داد زدی سوی عدالت که هست
مهدی پنهان‌شده! کو هادی‌ات؟

شوخ منم کز شب تو آگه‌ام‌
لیک نگویم سِر بیدادی‌ات

حلمی پیداشده در ناکجام
دست خوش ای عشق به صیّادی‌ات

ماه نو و راه نو و آه نو
فارغم از شمسی و میلادی‌ات

بر تو خوش این لحظه که آزادی‌ات | غزلیات حلمی

۰

به صد هزاره پر زدم..

به صد هزاره پر زدم به صد هزار آه و غم 
که کهنه‌بار کالبد کجا کشم؟ کجا برم؟
  
کجای این زمین پرت حیات دیگری توان؟
ز کالبد زبانه کش، ز دوش افکن این عَلَم
 
جنازه‌ای به کالبد، ز این خیال و حال دد
چو روح باش و ذکر گو به های و هوی زیر و بم
 
دو ناسزا به عقل ده، مرام علم در شکن
هر آن چه در تو کاشتند خراب کن، بکن ز دم
 
به خوابگاه وصل خیز، چه‌ای تو وصله‌ی بدن؟
خلاص شو ز هر چه تن، بیا که جامه بدّرم
 
بیا که عشق حاضر است تو را به خواب‌ها برد
به سرزمین آفتاب، به رازهای آن حرم
 
گذر ز خویش و هر چه تن، ز هر چه ما و هر چه من
اگر که مرد و عاشقی، بیا که با تو بگذرم
 
ز چرخ غصّه پر گشای، به نیستان رحم آی
بیا که لطف می‌کنم، بیا که ناز می‌خرم
 
به هدیه‌های روشنی، به وعده‌های نازناز
تو را پناه می‌دهم به نام و جام و ساغرم
  
چه حلمی شکسته‌دل نشسته‌ای به آستان؟
بیا که در گشوده‌ام، بیا که راه می‌برم

به صد هزاره پر زدم.. | غزلیات حلمی

۰

زان آتش افروخته هر دم نشانی می‌رسد

زان آتش افروخته هر دم نشانی می‌رسد
جانی که جانانم ربود اینک به جانی می‌رسد
 
عصیان دل خاموش شد در گردش چرخ فلک
گه سوگی از پیک غم و گه نغمه‌خوانی می‌رسد
 
ره بود تا مرز افق، دیوانه، خامش، در گداز
گفتا که هیچ این، هوش دار! آتش‌فشانی می‌رسد
 
رفتیم و ننشستم ز پای، دریای خون در پیش و پس
دیو و ددان در هر نفس، پس کی امانی می‌رسد؟
 
ساقی مست از گوشه‌ای دیدم سلامی می‌دهد:
بشنو که اصوات نهان از آسمانی می رسد
 
از خویش و تن بربند رخت! درویش! برخیز از جهان
آیین همراهی بدان، چون ساربانی می‌رسد
 
دریای طوفان، مرغ دل، آوازها! آوازها!
زان پرده‌های رنگ‌رنگ صاحب‌زمانی می‌رسد
 
تا مذهب عشق آمدی خونین و نالان جان من
افتان و خیزان می‌روی، تخت روانی می‌رسد
 
آسودگی از یاد شد از خانه تا بادی وزید
تن‌پرور جان و جهان چون استخوانی می‌رسد
  
دنیا چو نقشی بود و رفت، حلمی چه دیدی؟ هیچ هیچ
اینک جهانی دیگر و دریانشانی می‌رسد

زان آتش افروخته هر دم نشانی می‌رسد | غزلیات حلمی

۰
وبلاگ رسمی سید نوید حلمی،
انتشار مطالب با ذکر نام و منبع آزاد می‌باشد.

بیاریدش، ز ایمانش مپرسید
کشانیدش، ز دامانش مپرسید
به پنهانش منم در هر شب و روز
رسانیدش، ز پنهانش مپرسید

من اینجایم باز،
با ملکوتی که از انگشتانم می‌چکد.
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان