سرای حلمی

رمزی و کلیدی به در و منزل ماست _*_‌ بر هر که بخواند این خط راز، سلام

تو روحی و خود پادشه بخت سپیدی

ای جان چو ز من این سخن تازه شنیدی
از کهنه بریدی و بدین تازه رسیدی
 
آن کهنه چه‌ات جز که تو را سر بدواند
بس سر که دواندت وَ ز سرها نبریدی
 
این عقل کلک‌توز چه حاصل به تو افزود
صد بار کشیدی و دو صد بار چریدی
 
این حرف حق از فاصله‌ها تازه رسیده
آیا که بها کردی و آیا که خریدی؟
 
دیروز تو را هیچ به منزل نرساند
هر چند که حق باشد و زان قصّه پزیدی
 
از عقل چه خواهی که چو کشتی شکسته‌ست
تو روحی و خود پادشه بخت سپیدی


از خلق پریش و دم این مردم نادان
هر لحظه شنیدی چه سخن‌های پلیدی
  
چون حلمی دیوانه زبان در کش و سر کش
سرکش شو چو پروانه که این شعله چشیدی

ای جان چو ز من این سخن تازه شنیدی | غزلیات حلمی

۰

جان رنجور تو را شب به تماشا ببرم

جان رنجور تو را شب به تماشا ببرم
بندها بگسلم و جامه‌ی رنجت بدرم
 
گره‌ات وا کنم و بخت تو نقشی بزنم
به دلت نور دهم، جان تو از غم بخرم
 
خنده زن! لاجرم این غصّه به سر می‌گردد
چه کنم دیده‌ی تو راست بخواند نظرم؟
 
هر شبت را به نهان سور خدایی بدهم
چو به سرحلقه‌ی عشّاق منت جلوه‌گرم
 
خمشان را به عیان آورم از پرده‌ی خویش
با همه بی‌نظران سهم کنم سیم و زرم
 
پیک آزادی تو زین قفس تنگ رسید
برسانم به تواش تا که بیایی به برم
 
جلوه‌ی خنده به چشمان تو می‌بنشانم
بدهم دست تو این شیشه ی جام ظفرم
 
سفره‌ی برکت خود بازگشایم به میان
لقمه گیری و به جان تازه نمایی جگرم
  
حلمیا دست فشان هلهله کن چون که دگر
شب تاریک به سر آمده اینک پسرم

جان رنجور تو را شب به تماشا ببرم | غزلیات حلمی

۰

شمشیردار عشقیم..

شمشیردار عشقیم، صد سو به کار عشقیم
هر سو که سر برآریم در کارزار عشقیم


پیچیده لوح محفوظ زیر قبای مستان
ما گردگرد معشوق پیمانه‌دار عشقیم


تا خطّ‌ دوست خواندم هر گوشه لشکری خاست
باکی ز دشمنان نیست چون بر قرار عشقیم


این نکته هوشیاران دانند و کس نداند
با چارده ستاره ما در مدار عشقیم


خوش گفت واصلی دوش در محفل نگاران
 عالم اگر خزان است ما نوبهار عشقیم


حلمی به تخت خویش آ، وقت نگاشتن شد
بنویس در شب تار ما شعله‌زار عشقیم

شمشیردار عشقیم، صد سو به کار عشقیم | غزلیات حلمی

۰

معشوق تو عاشقست دیگر

معشوق تو عاشقست دیگر
 پیمانه‌ی او شکست دیگر
 
عاشقْ وی و اینک از نگاهت
خون از دل او بجست دیگر
 
آن جور و جفا که می‌نمایید
از جلوه‌ی او گسست دیگر
 
باید که چنان بسوزد از عشق
تا جان بدهد ز دست دیگر
 
بسیار بگرید از فراقت
نابود شود ز هست دیگر
 
خاموش شود ز روشنایی
روشن شود از الست دیگر
 
آنگه برهد ز عقل و اوهام
مجنون شود، از تو مست دیگر
  
حلمی بدرخش و روشنی بخش
معشوق تویی، خوشست دیگر

معشوق تو عاشقست دیگر | غزلیات حلمی

۰

سخن‌پرداز آزادی، ز جانی مطلقاً شادی

سخن‌پرداز آزادی، ز جانی مطلقاً شادی
سخن گوید سخن گوید ز خاموشی به فریادی


عزیزان راه می‌جوشد ز عمق سینه‌ی عاشق
خرابی‌ها بسوزاند، برآرد محضِ آبادی


عجب دیروز و پایانی، عجب امروز و آغازی
عجب رازی و همرازی، هم این را و هم آن دادی


ز جان روح می‌پاشم، نه به ای‌وای و ای‌کاشم
به پای عشق فرّاشم، به رقّاصی و دامادی


درود ای زندگی نو، به حلمی راه بگشودی
جهان کهنه میراندی، جهان تازه‌ای زادی

سخن‌پرداز آزادی، ز جانی مطلقاً شادی | غزلیات حلمی

۰

اینجا همه دیوانه، مستند و خراباتی

اینجا همه دیوانه، مستند و خراباتی
اینجا من و دل تنها وین راه سماواتی
 
هر کس که ز عقل دد لنگر زد و چیزی گفت
تا باده نمایاندیم گم گشت به هیهاتی
 
مسحور نهان گشتیم، مجنون و قلندروار
در رقص و طرب مادام، اوباشی و الواطی
 
مرگ است خراب و زار افتاده، بدو بنگر
دیگر به چه کار آید این قاصد امواتی
 
افسانه‌ی ما مستان اغیار چه می‌فهمد
خوش باد دل ایشان با نقل روایاتی


زان شرع ورق باید بگسست و نهایت دید
یک جرعه که نوشاندم زان شرع نهایاتی
 
یک حرف به تکرار است از روز ازل، بشنو
صد گنج غزل دارم زان مصحف اصواتی
  
زان حلمی حیرانی چندی چو خبر نامد
صد دامن پر آرد از قافله سوغاتی

اینجا همه دیوانه، مستند و خراباتی | غزلیات حلمی

۰

ای ساقی جان‌پرداز از میکده سویم تاز

ای ساقی جان‌پرداز از میکده سویم تاز
باز آی و دل خامش در جام جنون انداز
 
وقت است به پا خیزی زین حادثه‌ی رخشان
بیدار شو دست‌افشان ای آینه‌ی ناساز
 
از عشق نگار اینک دیوانه و مدهوشم
از سِحر نگاه او جان شرم ندارد باز
 
از عقل مصون گشتم در خرقه‌ی آگاهی
از خاک رهانیدم آن صورت جان‌پرداز


رعد آمد و چشمم را بگشود به ناگاهان
حق بود چنین موزون، خوش‌سوز و خراب‌انداز
 
فریاد زدم ای دل دیدی که به پایان شد
جان‌کندن مرگ‌آسا در حسرت فهم راز
 
با خود نظری ماندم، آن دیده به جان خواندم
تا دست برافشاندم باور شدم این آغاز
 
لیلای تو مجنون شد آن سرّ نهان تا دید
تابید و به اصواتی آغاز شدش پرواز
 
حلمی چون قلم فرسود عقل از سر جان بگشود
افلاک مبارک شد از غلغل این آواز

ای ساقی جان‌پرداز از میکده سویم تاز | غزلیات حلمی

۰

من در خود و خود اعانه از تو

من در خود و خود اعانه از تو
من بی همه، آشیانه از تو


این من که زنم دم از دمانش
یک شعله‌ی عاشقانه از تو


ما بی‌همگان زبان ندانیم
این صحبت ناگهانه از تو


صافی سخن که روح ریزد
نایش ز تو و زبانه از تو


دیشب قمرم به رقص برخاست
دیدم قر سرخوشانه از تو


آنگاه سکوت محض بر شد
از نو خمشی خانه از تو


حلمی ز تو روی خویش پوشید
تا رخشش مهوشانه از تو

من از خود و خود اعانه از تو | غزلیات حلمی

۰

جهان اندر کف آوردم..

جهان اندر کف آوردم به حکم خویشتن آری
نه این خویشی که من باشد منی بس مردم‌آزاری
 
چو نام از جام حق دارم چه باک از غیرت طوفان
زمین در رقص عشق آرم اشارت تا زنی باری
 
نفس درسینه‌ام آتش، سرود زندگی خوانم
جهانی نو به گرد آرم فرا از هر چه پنداری
 
نکورویان و مه‌خویان که نام از باده می‌گیرند
بگویم حجله پردازند که شب در پیش و بیداری
 
دم از حق می‌زنم چونان که سقف چرخ بشکافد
غم دوری به سر آرم به وصل روح درباری
 
چو جان بر جان کنم تسلیم و جانانم میان آرم
بدو گویم خوشا مرگی چنین تا جان به جان آری
 
سلامی می‌دهم دل را، وداع با مردمان گویم
که من جان خواهم و آنان جهانی خالی و عاری
 
نگویم مرده آن کس را که خاک افتاد و جان در داد
که او تا آسمانی رفت و باز آمد پی کاری
 
رو از آبی که جان شوید یکی پیمانه پر می کن
که سیل اشک طاقت‌کش خوشست از هرچه ناچاری
 
چو حلمی نهان‌پیما رهای خاص و عامی شو
که برخیزد ز خاص اندوه و عامی می‌کشد خواری

جهان اندر کف آوردم به حکم خویشتن آری | غزلیات حلمی

۰

ای میان‌رفته بیا..

ای میان‌رفته بیا تا به میان بنشینی
در دلم نیم‌شبی باز عیان بنشینی 


مشق خم‌کردن جان دادی و سی سال گذشت
حال خوش باش که در قوس کمان بنشینی


بنده‌ی عشق کجا حجره‌ی زهّاد گرفت
گفت بهتر که به بازار و دکان بنشینی


گفتی و نیست مرا با دگران الفت حرف
اگرم حرف تو باشد به زمان بنشینی


متفرّق‌شده از خویشم و پیدایم نیست
تا بیایی به سر منبر جان بنشینی


گفتگوهای من و عشق به هر گوش رسید
بخت این بود که در گوش جهان بنشینی


حلمیا سهم تو از کون و مکان هیچکسی‌ست
تا که بر سینه‌کش هیچکسان بنشینی

ای میان‌رفته بیا تا به میان بنشینی | غزلیات حلمی

۰

قاپیدمت ای جان و دل تا آن خود گردانمت

قاپیدمت ای جان و دل تا آن خود گردانمت
بیزارْت کردم از جهان تا جان خود گردانمت


چرخاندمت بر آبها، بر خوابها گردابها
تا عاقبت در راه دل همسان خود گردانمت


کوبیدمت بر کوه و سنگ، منشورْت کردم هفت‌رنگ
برپات کردم عاقبت ویران خود گردانمت


گاهی به هندویی شدی همخواب چوب و سنگها
جوئیدمت فرسنگها ترسان خود گردانمت


گاهی به گرد خانه‌ای چون کودکان رقصاندمت
آن دگر تا ساکن دامان خود گردانمت


دستت گرفتم عاقبت زین چرخ بیجای غلط
تا از پس دشوارها آسان خود گردانمت


حالی که از پندارها رستی و کردی کارها
در نوبت دیدارها میزان خود گردانمت


افسانه‌های روح را حلمی نوشتی مرحبا
فردا حریم قدسیان دربان خود گردانمت

قاپیدمت ای جان و دل تا آن خود گردانمت | غزلیات حلمی

۰

کار دل از ره تقوا نشود

کار دل از ره تقوا نشود
قفل اسرار چنین وا نشود


عقل لاگو به دم حق نرسد
تا کمربسته چو لولا نشود


جان به اندیشه‌ی او خو نکند
تا سراپرده‌ی غوغا نشود


مردم نام و نم و هول و ولا
از ره توبه به بالا نشود


گرچه این قول و غزل حرف خداست
کار از راه الفبا نشود


حلمی از پنجره‌ی بین دو چشم
جان چنان برده که پیدا نشود

کار دل از ره تقوا نشود | غزلیات حلمی

۰
وبلاگ رسمی سید نوید حلمی،
انتشار مطالب با ذکر نام و منبع آزاد می‌باشد.

بیاریدش، ز ایمانش مپرسید
کشانیدش، ز دامانش مپرسید
به پنهانش منم در هر شب و روز
رسانیدش، ز پنهانش مپرسید

من اینجایم باز،
با ملکوتی که از انگشتانم می‌چکد.
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان