همه کس بذر نهفته، همه کس خانهی خفته
همه کس ظلمت پیدا، به درونْ صبح شکفته
همه رو روی نگارین، همه سو سفرهی دیرین
همه از وسع دل خود خبر عشق شنفته
همه جا ملکت عشق است و تو در عشق نشستی
چو تو در عشق بخیزی بشوی گوهر سُفته
سفر تلخ و گرانی ز جهانی به جهانی
که به هر مرحله آنی به در گوش تو گفته
کمر حرف چو خم شد به سوی معنی سفر کن
منشین حلمی عاشق سر جا شسته و رفته
عاشقی آغاز کن، آنجا چهای درگیر زهد؟
یک دو جامی باده زن جای دو صد تکبیر زهد
خطّ چشمان تو چون قدقامتم کوتاه کرد
دفتر جان پاک شد از خطّ بدتصویر زهد
آه زین گاوان خودشهخوانده در هر گوشهای
حلقهها بسیار شد از نظم بیتدبیر زهد
مدّعی را مستی اوهام چون خرکیف داد
از پیاش بین صدهزاران بندهی تسخیر زهد
اوستاد عشق را بین دکانداران مجوی
حلقهها را باز کن فارغ شو از زنجیر زهد
از دم عشّاق جو پیمانه و تسبیح یار
آن زمان نظّاره کن آن حالت تغییر زهد
بیشعوران جهان هر لحظهای بر پردهاند
دیگر از این حرف بهتر هست در تفسیر زهد؟
هر کسی با هر کسی بنشست و ما با بیکسان
بیکسانی! بیکسانی! هلّه تا تخمیر زهد
حلمی از این خامشیها چلّهی تقدیر سوخت
هم نهایت سرفراز آمد سر تقصیر زهد
گماریدند آنها که نهانند
به دنیاگشتگان بیرون از آنند
به پنهانرفتگان در بطنِ اصلند
دو مشتی شیخ و ملّایان چه دانند
به سویم با تمام خشم پاشید
همانان که تباهی میفشانند
گرفتم گردنش گفتم: چه خواهی؟
تو را رانند آنها که ز مایند
وداع عاشقان پاسخ نگویم
که آنان از در دیگر درآیند
به رسم مستی و آیین مهری
رفیقان خامش و بیادّعایند
بیا حلمی درخت نور بنشان
به خاکی که نفوسش از صدایند
تو جان جانان منی، کفری و ایمان منی
رنج منی و توأمان نان منی جان منی
دیشب به رویا دیدمت، گفتی که زهد از خود بران
آن کن که من میخواهمت، تو گنج پنهان منی
گفتم که چون من میکنم؟ من خالیام از فعلها
فاعل نیام، حائل نیام، تو فعل و فرمان منی
گفتی که تاج و تخت عشق بخشیدمت، حکمی بران
گفتم که حکم من تویی، سلطان و سلمان منی
دست مرا بگرفتی و با آن نگاه وهمسوز
سوزاندیام، میراندیام، دیدم خرامان منی
گردم تو رقصیدی و چرخ از گردشش نومید شد
گفتم خرامانت منم، از چیست رقصان منی؟
خندیدی و گفتی دلا من خواستم این گونهات
بر گونهام اشکی چکید، ای اشک درمان منی
از صد فلک بگسسته جان، با هم یکی گشتیم و آن
آخر چه دانستم دگر پرگار و میدان منی
برخاستم زان خواب خوش، بر چرخ فریادی زدم:
صد دور چرخاندی مرا، صد دور مهمان منی
دستم گریبانش گرفت، چرخاندم و چرخاندمش
گفتا که حلمی رحم کن، تو شاه شاهان منی
من منکران بوسیدهام، جان خداشان دیدهام
از مؤمنان لیک هیچ گه بوی خدا نشنیدهام
من بی عقیده زیستم تا خویش دیدم کیستم
از نوجوانی تا کنون صد گُل ز بالا چیدهام
از کودکی دانستهام بی دین توان برخاستن
از حق تمام روزها تا عمق شب ریسیدهام
من بس سحرها دیدهام از نور دل بگریخته
هم نیز بس شبماندگان در وصل حق پاشیدهام
از سر حجاب افکندهام، بس خانمانها کَندهام
پیروز را بازیدهام، امروز را باریدهام
لشکرگشای پست را در چالِ میدان کشتهام
مستِ خوشِ بی هست را وصل خدا بخشیدهام
حلمی شبانه نیممست سر کش به کوی جامدست
زیرا از ایشان یک تنی بر عاشقی بگزیدهام
من که باشم؟ تو بگو، مأمور دل
خادم بیمنّت معذور دل
من چه باشم؟ تو بگو، قانون عشق
چنگ میزن مر مرا تنبور دل
مرگ را پنداشتی مأمور توست؟
مرگ هم باشد دم مجبور دل
تو سوی من تاختی خود باختی
تاختن بر شش سوی مستور دل؟
بعد از این دست من و زلف شما
تا چه باشد بهرتان دستور دل
در شب تاریک حلمی نور دید
موسقیِ روشنِ منصورِ دل
سخن بسیار میآید ولی کوتاه میتابد
به شب خورشید میگیرد، سحر دلخواه میتابد
ملات عشق ورزیدن دماغ روح میخواهد
دو صد سرباز میمیرد، نهایت شاه میتابد
به وعظ عقل دل بستن، چنان چون پا به گِل بستن
از این رأی خجل بستن چه جز یک آه میتابد؟
سلام عشق میگویم، قیام عشق میبینم
سرود عشق میخوانم کزان همراه میتابد
به فرمان خموشانم که دیگ حرف جوشانم
از آن ننوشته میخوانم که خطّ ماه میتابد
به حلمی داد ناهنگام خبر از خانهی بینام
نهان مادام میرقصد، عیان ناگاه میتابد
آن روح بازیگر صد روی دل دارد
یک بو چه میجویی؟ صد بوی دل دارد
در هر نهانخانه صد ساز بنوازد
هر صوت جادوییش صد سوی دل دارد
با مطرب و باده آوازهخوان هر دم
در رقص بیخویشان هوهوی دل دارد
سوی نهان گیرد، سرّ نهان گوید
بازوی جانپرداز، زانوی دل دارد
با زهد ظاهربین صد نرد میبازد
چشمان دریایی، ابروی دل دارد
با پهلوانان هم سرپنجه بندازد
زیرا که با ایشان پهلوی دل دارد
شاهان بیتقوا با وی نه بستیزند
زیرا دو صد برج و باروی دل دارد
از کار بیکاران صد گلسِتان چیند
هم او که انواع جادوی دل دارد
حلمی که رویین شد از تیر بدخواهان
صد شه به دربانی در کوی دل دارد
گشودن دیوان غزلیات حلمی
خواهم این قصّهی پرآه به انجام رسد
کام من از دم پیمانه به ناکام رسد
خواهم از مغفرت جام فرازی گویم
تا که این جان بلادیده به آرام رسد
ما رسولان کلامیم، کلام از ما نیست
باید این روح به سرمنزل بینام رسد
عجبا هر که به وصل است به معراج نشد
گاه هم وصل سراسیمه به اوهام رسد
سالکان دیدهام از مغرب پیمانه به شرق
چه بسا پخته بماند، چه بسا خام رسد
هیچ معلوم نشد عاقبت از این همه رنج
عاشقی کو که رها از خور و آشام رسد
نقد این قصّه ببین نسیه گرفتند مرا
حرف جام است میان، کو که به فرجام رسد
ساربان رفته و این قافله ماندهست هنوز
شرع نادیده بدین گونه به سرسام رسد
دمدم صوت رسیدیم بدین حسن ختام
و ندیدیم کسی فارغ از ارقام رسد
حلمیا هر که برد نامم از این بام کلام
کام گیرد ز من و فارغ از آلام رسد
زان آتش افروخته هر دم نشانی میرسد
جانی که جانانم ربود اینک به جانی میرسد
عصیان دل خاموش شد در گردش چرخ فلک
گه سوگی از پیک غم و گه نغمهخوانی میرسد
ره بود تا مرز افق، دیوانه، خامش، در گداز
گفتا که هیچ این، هوش دار! آتشفشانی میرسد
رفتیم و ننشستم ز پای، دریای خون در پیش و پس
دیو و ددان در هر نفس، پس کی امانی میرسد؟
ساقی مست از گوشهای دیدم سلامی میدهد:
بشنو که اصوات نهان از آسمانی می رسد
از خویش و تن بربند رخت! درویش! برخیز از جهان
آیین همراهی بدان، چون ساربانی میرسد
دریای طوفان، مرغ دل، آوازها! آوازها!
زان پردههای رنگرنگ صاحبزمانی میرسد
تا مذهب عشق آمدی خونین و نالان جان من
افتان و خیزان میروی، تخت روانی میرسد
آسودگی از یاد شد از خانه تا بادی وزید
تنپرور جان و جهان چون استخوانی میرسد
دنیا چو نقشی بود و رفت، حلمی چه دیدی؟ هیچ هیچ
اینک جهانی دیگر و دریانشانی میرسد