جان رنجور تو را شب به تماشا ببرم
بندها بگسلم و جامهی رنجت بدرم
گرهات وا کنم و بخت تو نقشی بزنم
به دلت نور دهم، جان تو از غم بخرم
خنده زن! لاجرم این غصّه به سر میگردد
چه کنم دیدهی تو راست بخواند نظرم؟
هر شبت را به نهان سور خدایی بدهم
چو به سرحلقهی عشّاق منت جلوهگرم
خمشان را به عیان آورم از پردهی خویش
با همه بینظران سهم کنم سیم و زرم
پیک آزادی تو زین قفس تنگ رسید
برسانم به تواش تا که بیایی به برم
جلوهی خنده به چشمان تو میبنشانم
بدهم دست تو این شیشه ی جام ظفرم
سفرهی برکت خود بازگشایم به میان
لقمه گیری و به جان تازه نمایی جگرم
حلمیا دست فشان هلهله کن چون که دگر
شب تاریک به سر آمده اینک پسرم