با مردم پندارخوی گه این کنم گه آن کنم
گه سوی مسجد پر زنم، گه سوی تاکستان کنم
گه نوش گیرم از ملک زان ساغر پندارکُش
گه قسمت از جام ازل با مردم نادان کنم
زان پرده های نقش نقش هم بگذرم دیوانه وار
آن دگر اسرار را از خویش و تن پنهان کنم
در خویش بنشینم دمی در بارگاه روشنی
جام خموشی برکشم تا خویش را پرّان کنم
صد قصّه گویم زان دم رخشان همه افلاک را
صد کهکشان گریان کنم، صد کهکشان خندان کنم
مِی بانگ جانان بر زنم سوی همه پندارها
زان ریشه ی افروخته اندیشه ها عریان کنم
نامت برم تا عشق را افسانه ها یاد آورم
از نام زرّینت دلا هم عشق را رقصان کنم
ساقی کجا آن باده ات تا گوش پنهان وا کند
زان موسقی پرده سوز هر خانه ای ویران کنم
سوی تو گیرم نازناز بت های دیرین بشکنم
عشق است نامم حلمیا آیم تو را بریان کنم