سرای حلمی

رمزی و کلیدی به در و منزل ماست _*_‌ بر هر که بخواند این خط راز، سلام

بادشاها روزگارت نیک و خوش‌فرجام باد

بادشاها روزگارت نیک و خوش‌فرجام باد
خامشانت گردگردا خانه‌ی بی‌نام باد


گرچه شد شرخانه‌ی ابلیس و دستانش زمین
خیرخواهان را خدا حافظ از این سرسام باد


ای بسا سرّ خوشان پیچیده در اندوه جان
سرخوشان عشق را سرمایه‌ی آرام باد


گر زمانی باده شد از دست و باد آمد به کف
گو چه توفیری که ره از چشمِ چون بادام باد


ساز را باید گرفت و نغمه‌ی فرجام زد
گرچه این بی‌ابتدا را پرده بی‌انجام باد


سوز دل اندوه شوید، جز شعف با ما مران
روضه‌ی اندوهگینان از قماشی خام باد


حلمیا در منزل پنهان سراپا گوش شو
رازهای بی‌سخن در قوس‌نای جام باد

بادشاها روزگارت نیک و خوش‌فرجام باد | غزلیات حلمی

۰

دلبرانند دگر، با دگرانند دگر

دلبرانند دگر، با دگرانند دگر
از ضمیر زر خود باخبرانند دگر
 
خواب پیمانه گزارند و رفیقان دلند
در طریق دل خود بی‌نظرانند دگر
 
دیده از هیبت جادویی‌شان در حیرت
یا رب آخر به نهان جامه‌درانند دگر
 
صورت آینه از سیرتشان بی‌تاب است
حوریان ازلی، جلوه‌خرانند دگر
 
من نگویم که وفا از دلشان پیدا نیست
باوفایند و ولی عشوه‌گرانند دگر
 
در عیان خامش و امّا به نهان در غوغا
مست از باده‌ی جان، خیره‌سرانند دگر
  
حلمی از خلوتشان هیچ نشانی تو مگو
بی‌نشانند و ولی پراثرانند دگر

دلبرانند دگر، با دگرانند دگر | غزلیات حلمی

۰

باشکوه‌ترین سخن

باشکوه‌ترین سخن را بر زبان می‌رانم و برّنده‌ترین کلمه از حقیقت را چون آتش بر سرتاسر گیتی می‌گسترم، و هیچ باکم نیست از هیچ خلق دون و از هیچ قادرِ هیچِ به هیچ بازنده.

نقاب فرو می‌کَنَم و از استعاره سر می‌پیچم. سر به زیر نمی‌کشم، تن نمی‌دهم به اطاعت، حجاب نمی‌پذیرم، و چو آنان به هزار نقشه‌ی شوم و به عاطفه و رقّت سویم می‌خیزند که به لبخنده‌ی وهم و آن چشمان نازمرده‌ی بی‌مروّت پاره‌پاره‌ام کنند، از همه چیز، از همه کس، از خلق و از خدای از رزم‌گریخته‌ی بی‌چیزش و تمام خلقتش سر می‌کشم و به رساترین فریاد خاموشی سر می‌دهم:

منْ شطّ گریزان‌پای، این خلق تو بربایم
صد قافله‌ بگسیلی سوی من و نتوانی
یک ذرّه به دست آری از خلقت پنهانم.

حلمی | کتاب اخگران
باشکوه‌ترین سخن | کتاب اخگران | حلمی
۰

تو جان جانان منی، کفری و ایمان منی

تو جان جانان منی، کفری و ایمان منی
رنج منی و توأمان نان منی جان منی
 
دیشب به رویا دیدمت، گفتی که زهد از خود بران
آن کن که من می‌خواهمت، تو گنج پنهان منی
 
گفتم که چون من می‌کنم؟ من خالی‌ام از فعل‌ها
فاعل نی‌ام، حائل نی‌ام، تو فعل و فرمان منی
 
گفتی که تاج و تخت عشق بخشیدمت، حکمی بران
گفتم که حکم من تویی، سلطان و سلمان منی
 
دست مرا بگرفتی و با آن نگاه وهم‌سوز
سوزاندی‌ام، میراندی‌ام، دیدم خرامان منی
 
گردم تو رقصیدی و چرخ از گردشش نومید شد
گفتم خرامانت منم، از چیست رقصان منی؟
 
خندیدی و گفتی دلا من خواستم این گونه‌ات
بر گونه‌ام اشکی چکید، ای اشک درمان منی
 
از صد فلک بگسسته جان، با هم یکی گشتیم و آن
آخر چه دانستم دگر پرگار و میدان منی
 
برخاستم زان خواب خوش، بر چرخ فریادی زدم:
صد دور چرخاندی مرا، صد دور مهمان منی
  
دستم گریبانش گرفت، چرخاندم و چرخاندمش
گفتا که حلمی رحم کن، تو شاه شاهان منی

تو جان جانان منی، کفری و ایمان منی | غزلیات حلمی

۰

پنجشیر همان آرتساخ..

پنجشیر همان آرتساخ و آرتساخ همان پنجشیر. عشق همان آزادی و آزادی همان عشق. و عشق و آزادی همانا و همان شادمانی، و شادمانی همانا و همان در سترگیِ کوچک خویش به برکت و شکوه و آزادگی زیستن.
 
سخن همان سکوت و سکوت همان سخن، 
و هر که بر این روح دوتن چیره شود همانا و همان که ابلیس و تمام.
 
حلمی | کتاب اخگران
پنجشیر همان آرتساخ، عشق همان آزادی | کتاب اخگران | حلمی
۰

هنر کردی گر از اندام رستی

هنر کردی گر از اندام رستی
از این جغرافیای خام رستی
ز غرب شرّ و از شرق مجانین
به لیلاگردی یک جام رستی

حلمی

هنر کردی گر از اندام رستی |‌ رباعیات حلمی

۰

دل‌آخته

این چنین که هست، همه چیز بیرونِ زندگی‌ست. این چنین دوام آوردنی جنازه‌وار نیز بس عجب است. این نه حتّی جعلِ زندگی، نه حتّی شبیه، این وارونه‌ی زندگی، این باژگونه‌ی بودن است. این چنین کژ رفتن را عاقبت تکّه‌تکّه شدن است. 

این چنین که نیست، 
همه چیز بیرونِ زندگی‌ست. 

روح عشق را در خویش فرا می‌خوانیم و شبی از فراخ سینه‌ی خویش فرا می‌خیزیم و از میان دو چشمان خویش فرا می‌خیزیم - گداخته از آفتاب و یله در سینه‌کش بی‌کرانه‌ی جان - دل‌آخته آخرین پرده‌ی شب جادوگران سیاه به زیر می‌کشیم.

مگر جان از هستی خویش پشیمان باشد، مگر چشم از دیدن و گوش از شنیدن سیر باشد، که بخواهد تکاپوی پست گرگان خاکستری نظاره کند و چنین بانگ زنازادگی و بی‌نسبی بشنود. مگر کردگار بی‌همتا از کردگاری و بی‌همتایی دست کشیده باشد.

این چنین که هست، بیهوده هست.
این چنین نمی‌بایست باشد. 
ابراهیمان چنین پیمان بسته‌اند،
عاشقان چنین پیمانهای پست بگسلند. 

حلمی | کتاب اخگران
دل‌آخته |‌ کتاب اخگران | حلمی
۰

ای ساز قفقازی بزن از آتش دیرینه‌ها

ای ساز قفقازی بزن از آتش دیرینه‌ها
آنگه به جامی تازه کن نای و دم این سینه‌ها


ای روح آتش بار کن، صوت بمی در کار کن
پایان ببر با عشوه‌ای اندوهی آدینه‌ها


خاموش کن این شعله‌ی بیهوده‌سوز وهم را
از هم گسل این قامت بدقامت پارینه‌ها


ای راه در خود باز کن یک گام نو بر عالمی
یک پرتویی را فاش کن از سینه‌ی بی‌کینه‌ها


این گونه کس را یار نیست، بر آدمی هموار نیست
این ظلمتِ از خار پُر وین کوی پر آذینه‌ها


حلمی سراپا مست شو، ذرّه به ذرّه جام‌جام
بی‌زنگ چون برخاستی فرمان ده از آیینه‌ها

ای ساز قفقازی بزن از آتش دیرینه‌ها | غزلیات حلمی

۰

من یار بی‌یارانم

سکون و توقّف، پیش از آنکه راه جدیدی گشوده شود.
سکوت و تنفّس، پیش از آنکه هوایی تازه دمیده شود. 

تمام سخن را نمی‌توان در کلمه ریخت و تمام آفتاب را نمی‌توان از نگین گلو به جهان تابانید. زیستن در تن، مشقّت است، لیکن نمی‌توان این مشقّت به جان نخرید و از آزادی و شادمانی نسرود. 

به نو کردن زمین، می‌بایست آسمان را نو کرد. با آسمان کهنه نمی‌توان زمین تازه ساخت. 

خداوندگاران عشق یارت باشند ای مبارز آفتاب و آشتی.
من، فروتن‌ترینِ عاشقان، بلندای آسمان خویش ترک گفته به تمنّای زیستن در شکنج چشمان تاریک‌ترینِ شبان، در خلوت خویش نشسته - چون چشمی بر جهان -، از آستین جان خویش هزار فرشته از نور، هزار فرشته از موسیقی، به سوی جان بی‌گدار نازنین‌ یکتایت فرو می‌فرستم. 

تنهایان را دوست می‌دارم و رزم بی‌یاران را دوست می‌دارم، چرا که جز از من بر ایشان یاری نیست، و جز از من بر ایشان پشتبان و پشتکاری نیست. همگان بر همگان بیاویزند، من یار بی‌یارانم. 

حلمی | کتاب اخگران
من یار بی‌یارانم | کتاب اخگران | حلمی
۰

در میکده آن چه عشق فرمود شدم

دیدی که دلا چگونه مطرود شدم
مردی بُدم و چگونه مردود شدم
 
آن حلقه‌ی عاشقان که تو می‌گفتی
رفتم وَ در آن سوختم و دود شدم
 
من خاک بُدم، چگونه بر باد شدم
از بود و نبود خود چه نابود شدم
 
آتش زدم این خویشتن خواب‌زده
در مجمر جان عاشقان عود شدم
 
برخاستم از چرخِ نُسَخ‌پیچ عدم
بیدار شدم، روح شدم، رود شدم
 
صد عمر زیان‌دیده بر این خاک گذشت
تا روی تو دیدم همه تن سود شدم
 
از کعبه و آتشکده فریاد زدم
در میکده آن چه عشق فرمود شدم
  
حلمی شدم و نهان دو صد جام زدم
بر فرق پیاله چون کُلَه‌خود شدم

دیدی که دلا چگونه مطرود شدم | غزلیات حلمی

۰

راه رو آسمان من، جلوه‌ی خود نهان مکن

راه رو آسمان من، جلوه‌ی خود نهان مکن
حرف تو حرف خاک نیست، خاک به چرخ جان مکن
 
مردمکان خوابرُو عزم خیال می‌کنند
برشو و جلوه تیز کن، ناز به مردمان مکن
 
تیغ حضور برکش و طاق غیاب درشکن
خانه گرفته‌ایم ما، هی سوی این و آن مکن
 
بی تو چه مشتریست این گنج و طلای خفته را
جان به طَبَق گذاشتیم، میل به استخوان مکن
 
چانه مزن که چیست این، جان خریدنی‌ست این
ما که حراج کرده‌ایم، قیمت آب و نان مکن
 
ما همه روح خالصیم بر فلک هزارپر
سوی تو بازگشته‌ایم، قسمت ما خزان مکن
 
ساحل دهر آمدیم از پس کهکشان درد
این همه رنج‌دیدگان جز سوی خود روان مکن
 
طاعت ما حضور و بس پیش تو ای هزارکس
مجموعه‌ی یکان تویی، بی‌همگان دوان مکن
 
حلمی خوابدیده را روی مگیر و ره مزن
چون سخن نجات شد صحبت ریسمان مکن

راه رو آسمان من، جلوه‌ی خود نهان مکن | غزلیات حلمی

۰

در عهدی خاموشم

در عهدی خاموشم. 
لیک می‌پرسم آیا من در عالم روانم یا عالم در من؟
صدا می‌گوید نه تویی و نه عالمی.
صدای خود را در روح می‌شناسم.


آری،
چون چشم می‌بندم
نه منی و نه عالمی.
بر می‌خیزم
عالم بر می‌خیزد.


حلمی  | کتاب روح

در عهدی خاموشم | کتاب روح | حلمی

۰
وبلاگ رسمی سید نوید حلمی،
انتشار مطالب با ذکر نام و منبع آزاد می‌باشد.

بیاریدش، ز ایمانش مپرسید
کشانیدش، ز دامانش مپرسید
به پنهانش منم در هر شب و روز
رسانیدش، ز پنهانش مپرسید

من اینجایم باز،
با ملکوتی که از انگشتانم می‌چکد.
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان