تو و قوس فلک و بنده و این اوج بعید
نرسد فکر اجل آن چه که این بنده کشید
مرگ من در برِ من خفته و من بر درِ عشق
پیش از آداب کهن باید از این گور پرید
آتش روح درون است دل خسته، مجوی!
خشک باید شد و چون شعله از این هیمه جهید
برو هندوبچهی مست و سوی خانه مگیر
که به بیهوده نشستن نتوان جلوه خرید
بیخدا گفت من و حرف من و علم تمام
این من و حلم خدا، این تو و آن علم پلید
هر زمان غلغله شد جان تو از فصل و فراق
مجلس قاف بخوان هلهلهی حبل و ورید
حلمیا گوشه بیا، قافیهی عشق مجوی
فرد و بیقافیه شد هر که در این گوشه رسید