ای عاشق دردانه برخیز به میخانه
این سد بِشِکن در بر با عزم حریفانه
برخیز و نمان بر در، این وصل به چنگ آور
چون وصل تو را خواند بگشا ره جانانه
شطح با ما نیست، اینجا عشق هست
خرق عادت کفر و با ما عشق هست
دل سراپای وجودش راستیست
راستی دیدی که ما را عشق هست
بیخطایی نیست در کار سلوک
چون خطا را هم سراپا عشق هست
بیخطاپندار را آفات برد
این کمالات خطا با عشق هست
سر زدیم از خویش و افتادیم باز
بعد از این هم رو به بالا عشق هست
کمتر از ما در همه عالم که بود؟
گفت خورشید سجایا: عشق هست!
ای عجب زین شمع خودسوز کمال
آه چشمانش دو دریا عشق هست
رفت روزی دیگر از تقویم عشق
گفت حلمی باز فردا عشق هست
گفت سالکان خویش را از بحر شکستخوردگان برمیگزینم. چرا که ایشان فاتحان بزرگ دیروزند.
حلمی | کتاب اخگران
ای عقل به راه عشق مدیونی چند
سرگشتهی این وادی پرخونی چند
با جامهی فخر و جاه چندی گشتی
امروز خراب و خُرد و مجنونی چند
موسیقی: Frank Steiner Jr. - Out there
از ستم دلخون شود هر کس که یارای حق است
در دل این صحنهها صد صحنه برپای حق است
آفتاب از مشرقِ دیوانه تا آید برون
بر سرش صد پردهها آوار بارای حق است
تا برون خیزد سحر از خیمهی ظلمانیاش
صد درفش از نور دل تا صبح رقصای حق است
هر چه دل گوید کنم آن گفتهها را خوبتر
دل سرای راستی، سینه اهورای حق است
با ملایک بیختن هست و تبار آدمی
روح را خاکی دگر از نو پذیرای حق است
گر دراز افتاد این ققنوس را برخاستن
نیمروز عشق را حالی سمیرای حق است
زاید این مام کهن امروز صد ققنوسها
آذر دیرینه را امروز مجرای حق است
آتش مهر است این، قلّاب ابراهیم نیست
بوسهای بیدارکُن از کام زیبای حق است
چادر اندوه را بر جان عریان تکّه کن
حلمیا در کار کن تیغی که برّای حق است
ما در این خانه مقیمان دلیم
پیش و پس را کشته در جان دلیم
نیست با ما نی زمان و نی مکان
سوی ما گردی؟ به پنهان دلیم
حرف با ما بی زبان در خویش زن
گوشهای روزگاران دلیم
کار ما را بی بدن در روح بین
در بدن هم از سواران دلیم
هم گمایم از خویش و هم از دوستان
مَهفروپوشیده یاران دلیم
اینِ عقل و دین به هر سو ریختهست
آن بجو ای جان که ما آنِ دلیم
گرچه با شاهی و ماهی شوکت است
برکت ما این که دربان دلیم
حلمی از این رازها با خویش گفت
تو شنیدی، گو ز خویشان دلیم
از واحهی انسانی تا قارهی یزدانی
آن عشقْ پشیمانی، این عشقْ پریشانی
این عظمتِ لا در هیچ، این موجِ سراینده
این هستیِ در تغییر در بوتهی زروانی
زان سایه گذر کردم تا نور شدم یکسر
در نور شدم آخر بی سایهی ایمانی
بیسایه و بیباور هر لحظه بتی در بر
هر لحظه بتی دیگر بشکسته به آسانی
با جان میآلودم یک لحظه نیاسودم
مینوشم و میرانم در اطلس توفانی
موج عدمم بنگر، اوج قدمم بنگر
آن سویْ ضعیفانی، این سویْ حریفانی
تا پی نکَنَم از خود جاویده نخواهم شد
یابیده نخواهم شد بی تابش پنهانی
حلمی فلکم بنگر، بی هول و شکم بنگر
آنسویِ شب آدم، آنسویِ مسلمانی
امروز بر آنم که تا وصل دگر خیزم
آن وصل نهانی را در خون جگر بیزم
امروز بر آنم تا بی مشغله بنشینم
بیخودشده دیگربار صد مشعله انگیزم
بر چشم جهانگیرم ابروی دگر گیرم
یک روی دگر گیرم با خلق بیامیزم
در سایه روم ناگه، در ظلمت شب آگه
بیراهنشینان را بر راه بیاویزم
گر بر شده بر پرده رویای برآورده
روح است که میبارد از خامهی تبریزم
حلمی ره میخانه بنموده به ویرانه
بر باد روم اینجا از باده نپرهیزم
دروغ آمد که دامانم بگیرد
زمین و خانه و جانم بگیرد
دروغ ارچه زمین و خانه بگرفت
نبتوانست آسانم بگیرد
چو جان از گوهر ناب الهیست
به قحطی مُرد تا آنم بگیرد
سخن از حشمتِ فردوسِ روح است
به گاهِ خشک بارانم بگیرد
زبان راستی در کام دارم
چو رزم آید نگهبانم بگیرد
به مُلّاتازی و بیگانهسازی
که بتوانست پنهانم بگیرد؟
از آن پنهان بخیزم کوی تا کوی
جهان را گوی رخشانم بگیرد
حجاب اهرمن بر صورت نور
بسوزانم که جانانم بگیرد
به نام عشق، حلمی چامه بسرود
ز ایران تا انیرانم بگیرد
تأمّل کن کلام عاشقان را
سلامی ده سخنهای نهان را
میانِ پرسش و پاسخ زمینیست
خمش بنشین و پیدا کن میان را
بدان کشور رو که جز تو در آن نیست
بدین مقصود پیدا کن یکان را
سر عاشق ورای آسمانهاست
دلش در سینه میکوبد زمان را
سری نو بهر دل باید بیفراشت
دلی دیگر بباید ساخت آن را
ببخشد خاصه آب زندگانی
بر آن تشنه که بخشد آب جان را
مگو جز حقّ و جز نیکی میندیش
اگر چه این نباشد مردمان را
به حلمی صبحدم آن بینشان گفت
به آتش راست کردی این زبان را
از کوره گذر کردم، جز عشق نیاوردم
آن کوره دم دل بود، این عشق رهاوردم
تو نیز گذر میکن از این شب انسانی
میسوز و مگو داغم، میلرز و مگو سردم
این هیمنه میسوزد تا عشق بیفروزد
بی عشق نمیگردد این چرخ عدم هر دم
او راه تو بگشاید، این درد نمیپاید
این درد از اینت که پالوده شوی از غم
دل سوزِ شکر دارد، از غیب گذر دارد
آن راه دگر دارد تا وصل کند پرچم
هان تا که میندیشی از دوری و مهجوری
این درد که میبینی یک آن دگر مرهم
از نای تو میجوشد، از چشم تو میرقصد
هر چشمهی جادویی کز دست تو رو کردم
تا راه تو گُل گردد در مقدم رقصانت
از مُشتهی اهریمن صد پوچ برآوردم
حلمی سر آن دارد تا ماه نو برخیزد
تو نیز نمان بر در ای همره شبگردم