به ثانیهای همه چیز تغییر میکند، به کمتر از ثانیهای. این بود و حال آن شد. رنج بود و حال شادی شد. مرگ بود و حال زندگیست. البتّه که به کمتر از ثانیهها هزارهزار جان در کار است به تحصیل عشق، به تحویل آزادی.
موسیقی: Rajna - Sun comes to Life
به ثانیهای همه چیز تغییر میکند، به کمتر از ثانیهای. این بود و حال آن شد. رنج بود و حال شادی شد. مرگ بود و حال زندگیست. البتّه که به کمتر از ثانیهها هزارهزار جان در کار است به تحصیل عشق، به تحویل آزادی.
موسیقی: Rajna - Sun comes to Life
میگویم: من سخت مهمل میبافم و به جِد چرند میگویم! میخندد. میگویم: من عجیب هیچ نمیدانم و عمیق نادانم! قهقهه میزند. میگویم جاهلم! میرقصد. میگویم ناقصم! زیر آواز میزند.
به تلنگرهای سخت جان میخیزانی ای عشق. تو بگو مگر ما خیزرانیم؟ حرفهای تلخ در دهان ما میگذاری و حرفهای شیرین. حرفهای شیرین، شیرینیهای جان دیگران بیفزاید، و حرفهای تلخ جان ما به آتش کشد و ما را در آتش تو بسوزاند و پرّ و بال دهد.
خود را به صلّابهی فروتنی میکشیم. ما حضرت و فلان نمیدانیم. ما امام و بسار نمیشناسیم. ما عشق میشناسیم، و حضور تابناک عشق، جاری در هر لحظهمان.
سر میکشیم و فرو میاندازیم. واژگون میکنیم و بر میآریم. آتشایم، عشقایم، خوشایم. آرشایم، سلیمانایم، سیاوشایم. خاکایم و از خاکستران خویش برمیخیزیم، و برمیخیزانیم.
خود را به صلّابهی هیچی میکشیم؛ چو رهگذری ناچیز، چو گدایی، چو سنگی، چو سگی. بزرگی خویش خوراک خوکان میکنیم. بلی چون خوکان از ما بهتر به نیایشاند و سگان از ما خوشتر عشق میدانند.
میرقصیم و میخوانیم، و باکیمان نیست که خلق را، و خویش را، از رقصمان و از آوازمان، خوشایندی هست یا نیست. ما خلق نمیدانیم، ما خدا میدانیم، و نیز خلق خدا.
حلمی | کتاب آزادی
سر نادرشاه را سپیدهدم زدم، و سر آغامحمّدخان را، و سر خشایارشاه را، و سر پلشت بیچیز شاهاسماعیل را، و سر ابراهیمپاشا را و سر سلطانعبدالحمید دوّم را، و سر هر ناکس دیروز و امروز را.
این سو را زدم
و آن سو را زدم
و هر دو سوی پلشت شرق و غرب را.
درست سر سپیدهدم،
به طلوع نخستین تیغهی خورشید،
سر هر پلشت را
به نام آزادی زدم.
تا جان در میانه جا گیرد
و با میانه خو گیرد
سر هر خفتهی ماردوش را
دم هر سحر زدهام و خواهم زد؛
به نام عشق،
نام کوچک آزادی.
حلمی | کتاب آزادی
از تو زیبا ترانهها ناتمام است. این کتاب به نام توست و از قطرات خون فروریخته از گردن جان توست، و تو امروز این کتاب را میخوانی؛ کتاب آزادی، کتابی که تویی.
از تو زیبا تازه ترانهها آغازیدهاند.
نه چنین چیزها هرگز تاب نداشتهام؛ همسایگانم در آب اندازند، و زیباترینِ فرزندانم گردن زنند. گرچه به تماشا نشستهام، تا رنج کاسه پر کند، و فرداش روح به نبرد مقدّر خویش برخیزد. باری در هنگام تماشا، دیدهام، تاب داشتهام و نداشتهام؛ معمّای خدا!
کلمات را بنگر، زیبای من! کلمات، آزادیاند. باری از کلمات باید فراتر نشست تا آن آزادی دریابید. کلمات، سلوک روح در بینهایتاند. باری از این نهایت تن باید بالاتر نشست تا بینهایت دید.
حقیقت زیباست به جان تلخیکشیده، و حقیقت تلخ و دشوار است به جان نازدیده. تو ناز ندیدی، تو تلخ کشیدی، و تو زیبایی میدانی و حقیقت، ای جان زیبا، و تو امروز این کتاب میخوانی؛ کتاب آزادی، کتابی که تویی.
از تو زیبا ترانهها تا ابد ناتمام است.
از تو ناتمام تا ابد میسرایم؛
از تو زیباترانهی آزادی.
حلمی | کتاب آزادی
موسیقی: Irfan - Return to Outremer
و آنها کشتند یکی از زیبایانم را.
آنها؛
سنّت،
عداوت،
ناراستی.
آنها همه حال،
همه صدهزار،
در برابر مناند؛
یکِ به از صدهزار.
نبردی نو آغازیده است.
برو ای روح به خانههای شاد! برو ای روح به آبادیهای آزاد! برو آنجا که هنر میدانند، رقص میفهمند و آزادی. برو آنجا که عشق از شش سو سرازیر است و خاصان چو تو میرقصند و آوازها از تو زیبا برمیآرند. برو ای روح به خانههای آباد! این تیغ عشق بود که گردنت برید.
غیرت عوعو کرد، فرداش سپیدهدم گردن زدم. عصب برآمد و جوشید، غضب لنگید و خروشید، فرداش سپیدهدم گردن زدم. شب بود و ظلمات تا انتهاش میگسترید. شب بود، شبی تلخ، تبکرده از سقوط، لرزیده از فروپاشی. آری، تو شب فرو میپاشی!
شب توفیده نالید،
روسیَه زارید،
تا بلکه نجاتی.
فرداش سپیدهدم گردن زدم.
حلمی | کتاب آزادی
موسیقی: Irfan - Ispariz