سرای حلمی

رمزی و کلیدی به در و منزل ماست _*_‌ بر هر که بخواند این خط راز، سلام

استادان عشق چنین کنند

آن نظریه پردازان سفله ای که به کام آگاهی جمعی و در حقیقت به کار باد کردن من شخصی خود با «فردیت» ستیز می کنند باید بدانند که با حقیقت روح و خداوند ستیز می کنند. چرا که فردیت، هویت روح است و فردیت بستر خلاقیت روح است و روح، فرد است و هیچ کاریش با آگاهی جمعی نیست. 


خرد الهی حکم می کند که در یک باغ روینده، یک باغبان آگاه، قادر و عادل، نظر به بذرهای شکوفا و دانه های رویان و بالنده کند و آن فردانه های رقصان را یک به یک ستون و سایه شود و روی به خورشید دارد، تا آن لحظه که ایشان هر کدام قد راست دارند و بی نیاز از دایه و ستون و سایه شوند. استادان عشق چنین کنند. 


باری آنچه که یک روح بیدار، یک دانه ی فرد شده و خلاصی یافته از خوشه خوشه غل و زنجیرهای آگاهی جمعی و نیلوفرانه رسته از مرداب آگاهی انسانی می کند همه ی جمعیت ها را به پیش می راند. یک روح بیدار، چنانکه قانون خود بر خود است، ولی و حاکم و قانونگذار پیرامون خویش نیز هست و بی آنکه کسی بویی برد، بر همه ی کسان فرمان می راند.


و این آن لحظه ی شگرف است که چون روح از اغمای اعصار طولانی خویش برمی خیزد و در اقلیم جان خالص به عوالم زیر می نگرد، با خود فروتنانه می گوید: «من در مشت خودم، جهان در مشت من است.»


حلمی | کتاب لامکان


۰

حقیقت، حاضر است

آنها که می گویند حقیقت پنهان شده است در وهمی عمیق سرگردان اند. آنها که دم از غیاب حقیقت می زنند، خود غایب اند. آنها «مردمان کسوف» اند و همه گمشدگان وادی نفس اند. گمشدگان اند، چون از نور دورند و با موسیقی غریبه اند. نور از روی خداست و موسیقی نفس خداست. آنها در این بیابان گم شده اند و تلخ تر آنکه نمی خواهند پیدا شوند. چرا که گوشهای خود را بسته اند و چشمهای خود را پوشیده اند و سر در تلماسه ها فروبرده اند و فریاد می دارند: «حقیقت، پنهان شده است و ما منتظران ظهور حقیقت ایم!»


حقیقت، حاضر است. هیچ دمی غایب نبوده است. تنها از چشمه ساری به چشمه ساری و از شکلی به شکل دیگر در جریان بوده است. تنها جویندگان حقیقی، حقیقت را در می یابند. حقیقت نیز ایشان را در می یابد. باری طلبگان وهم به کار باد کردن من خویشتن اند. اینها بازیگران نفس خواب مرده ی خویش اند. حقیقت را نمی خواهند. چون اگر حقیقت را می خواستند می بایست که برایش تسلیم را می آموختند. پس حقیقت نیز ایشان را نمی خواهد، تا زمانی که خام و خفته اند.


در راه حقیقت، فلسفیدن، عقل بازی و نظریه پردازی نیست که راه می برد که اینها چاههای عقل و حجاب های وهم اند. حقیقت را با دلیران سر نرد باختن است. چون دلیران می دانند حالی که نام حقیقت به میانه است دلبری آزمونهای خونین می آغازد و دلبری «عشق، ایثار و تسلیم» می طلبد. دلیران به سوی دلبران روانه اند.


ناگزیر عاشقان درندگان حجابهایند، چرا که عاشقان صاحبان قلبهای پاک و ساده اند و از سیاهی ها و نقش بازی هاش بیزارند. سادگان خدا بی نقش اند و گره از زلف پیچ پیچ عقل می گشایند و چون هر در خود پیچیده ای در آینه ی ایشان به خود بنگرد بی مجالی فاش شود، چون لعن کند لعن شود و چون شمشیر کشد هزار پاره شود. چرا که حقیقت از غایبان غایب است و ایشان هر چه کنند با خود کنند.  


حلمی | کتاب لامکان

۰

در قبضه ی یک

در آگاهی الهی ارزش یک از هزار بیش است. یک جمعیت فدای یک تار موی یک عاشق. آن گاه که عشق فرمان راند، عقل دست به سینه نشسته که اجابت کند. گو کوهها بغرّند، زمین سینه بشکافد، زمانه فرو ریزد، جنگها مردمان خواب مانده درو کند و انقلاب ها آن چنان تخت عاقلان در هم کوبد که تا صد سال به خماری بیندیشند که چه شد این شد و به دسیسه گرد هم آیند که تخت باژگونه راست کنند. و ای زهی خیال باطل که کار هیچ باژگونیده ای راست نخواهد داشت. 


آنجا که «یک» حکم می راند، هزار برمی خیزد که فرمان برد. هزار ِخفته در یک آن، یک چشمه از بیداری می چشد و به راه می افتد. آن گاه چون تندباد عشق فرونشست آن هزار با خود می گوید چه شد، ما آن نبودیم. بله شما آن نبودید، شما «یک آن» در اراده ی عشق بودید و در یک لحظه خداوند شما را به کار آن «یک» بی خود کرد. پس خلق نیز چون اراده ی الهی حکم کند، قبض شود و کار خدا کند. حتّی اگر به کسری از ثانیه در بی نهایت. گرچه زودی پس از آن نیز به گمراهی انسانی خویش باز گردد. 


پس با یک خوش باشید، ای یکان. آن یک در درون خویش بیابید و عزم آن یک کنید. چون با یک شوید، هزار با شماست و آنگاه نیز که هزار بیراه شد و هزاره از هم پاشید، شما در راه خانه اید. شما از یک اید، حالی در قبضه ی یک اید و به یک رهسپار. 


حلمی | کتاب لامکان


۰

باید آزاد شود این زنجیری..

آن که بادی بتواند بجنباندش، طوفانش چه می کند؟ آن که در صد پرده حجاب گم است، چون پرده ها کنار رفت چگونه پیدا شود؟ چون تیغ آفتاب حقیقت، سره از ناسره واگشود، چون یاقوت از گِل و خواب از بیداری، آن خواب مُرده ی تقوازده ی بی حقیقت چه کند؟ این بی تقوایان ِاز رمق ِخاک افتاده چه کنند؟ عابدان آیین و سالکان کین و واعظان اندوه چین چه کنند؟


اینان که در خواب مرده اند، در بیداری چه می کنند؟ ایشان که در جسم پوکیده اند، در روح چه می ببیند و به کجا پر می کشند؟ این اجساد متحرک در رژه ی مدام از رحم به گور، از گور به رحم، در میانه ی ما اندکان بیدار، با خود چه می کنند و از ما چه سخن می گویند؟ از ما چه سخن می گویند این چپ ماندگان ِدر رحم ناراستی؟ در گورها بنگر! دهانهاشان می جنبد و خاک بالا می آورد: این فرزندان گور بر چلیپای ابرحیوان. بنگرشان در تابوت مسخ، این خودکشندگان ژولیده مغز. و گوش بسپار به یورش ارابگان اثیری در حلقه های وهم و مدح و ثنا.


باید آزاد شود این زنجیری و از سرگرانی خویش نجات یابد. باید از حلقه ها بیرون شود، از حجاب ها برخیزد، از چارپایی عبور کند و در راست قامتی متناسخ گردد..«باید» که بر خاک تف اندازد و قد راست کند. باید آزاد شود این خواب مانده، که زمان شوریده و او هنوز در گاهواره ی خویش در فکر نام و ناز و نعمت است. باید آزاد شود، آیین رزم بیاموزد و جامگان حیات در بر کند. باید برخیزد، کمر صاف کند و در مداری نو قامت بیاراید. آری باید بت ها را فروریخت و زنجیرها را واگشود، چرا که وقت تنگ است و چنگال خاک سخت فروکشنده.


حلمی | کتاب لامکان


۰

حال، پیروز است

آیا آزادی طلب کردنی ست؟ آزادی گرفتنی ست؟ نه، آزادی ساختنی ست. آزادی، بافتنی ست. آنجا که آزادی باشد آن را نتوان دزدید، آن را نتوان محو کرد، مگر آن سایه ای بی رمق باشد.  آری ای دوست، آزادی ساختنی ست و بی مایگانی که آزادی خویش از دست رفته می دانند، نمی دانند که هیچ گاه آزاد نبوده اند. آن آزادی که بتوان ربود، آن حقّ که بتوان بالا کشید و مصادره کرد، دروغی زشت و جعلی نارواست. باید هر چه بتوان دزدیده شود، دزدیده شود، هر سایه ی کوتاه محو شود و هر بنای فروریختنی فرو ریخته شود. و آن گاه که همه چیز ویران شد، کودک به گذشته می نگرد و به این ویرانه ها می نگرد و به آن پستانها و دستها و آغوشهای که از کف رفت، آه، کودک من! تو امروز در حال بالیدنی، آن از پستان آویختن ها آزادی نبود، آن ضرورتی به هنگام بود و حال که وقت برپایی توست، تویی و دستان تو و آزادی، چنانی که دوست می داری. 


آری بر فراز ویرانه ها، آزادی ساختنی ست و دیروز هرگز بازنخواهد گشت، چنانچه که درخت بذر نخواهد شد و کودک نوپا، نطفه ای در زهدان. دیروز مرده است و خاطرات و عناصر سایه گرچه چون اهریمنان در هجوم اند، باری در این نبرد «حال» پیروز است و انگشتان سحر تا نیمروز مقدّر پرده ها کنار خواهد زد. 


حلمی | کتاب لامکان


۰

مادی گرایی حیوانی، متافیزیک انسانی و قسم سوّم

مادی گرایی بر دو قسم است: غیر مذهبی و مذهبی.


مادی گرایان غیر مذهبی طبیعتاً خداناباور، انسان گرا - در حقیقت حیوان گرا- و تابع اصل لذّت اند و چون حیوانات به اندیشه ی بقای فیزیکی اند. اخلاق برایشان یک امر اجتماعی ست و آن را برای مردمان در کتب قوانین مادی خود در راستای اصل بهره بری اجتماعی و نفع مادی تببین کرده اند. ایشان مقیمان قلمروی فیزیکی هستند و تایع قواعد علم محض اند. در این قلمرو دانش، قدرت است و هدف وسیله را توجیه می کند و نسبی گرایی اخلاقی راه را بر شرارت هموار می سازد. اصلاً ایشان به شرّ اعتقادی ندارند، چون خود شرّند و بازیگران قلمروی تاریکی اند که در آن همه چیز نورانی به نظر می رسد. 


مادی گرایان مذهبی طبیعتاً خداباور، به درستی انسان گرا و باز هم تابع اصل لذّت اند و تبیعت از اصل لذّت اینجا در پوششی متافیزیکی به نام پرهیز قرار می گیرد. واقف به دوگانگی و قطبین عالم هستی یعنی خیر و شرّند و عمل پرهیز از شرّ را به قصد پاداش خیر که همانا لذاید بهشتی می باشد به انجام می رسانند. در این قلمرو به بقای فیزیکی مولفه ی اعتقادی افزون می گردد و انسان علاوه بر جنبه ی حیوانی خود رنگی باورمند به خود می گیرد و اعمالش بعدی عاطفی می یابند. بنابراین ایشان در قلمروی عواطف قرار می گیرند و عواطف برای ایشان امری پسندیده و یک مولفه ی خیر محسوب می گردد. 


مذهبیون مادی گرا خود را الهی می پندارند و انسان گرایی را مذموم می دارند،‌حال آنکه به واقع ایشان انسان گرا هستند و آن انسان گرایان علم محض در حقیقت حیوان گرا می باشند. در حقیقت در این مرتبه ی توأمان ِمادی گرایی مذهبی و غیرمذهبی، هیچ کدام به درستی نمی دانند که دقیقاً چه هستند و چه کار می کنند. چرا که هر دو از لحاظ معنوی کور و با فاصله ای به شدّت باورنکردنی به دور از اقلیم روح و مناطق معنوی قرار دارند. تنها برتری که اخلاقیات مادی گرایان مذهبی بر اخلاقیات نسبیتی ِتوجیه گر و قدرت طلب مادی گرایان غیرمذهبی دارد این است که عنصر تقوا و پرهیز از تولید مقادیر عظیم شرّ  جلوگیری می کند و همچون پیله ای روح را در این مرتبه، از کلاف سازی های منفی پیچیده که می تواند او را دوباره به مرتبه ی مادی گرایی غیرمذهبی بازگرداند حفظ می کند. هر چند این نیز روشی موقّت و بازگشت پذیر است، تا آن زمان که روح عنصر عشق را در خود کشف کند و به وادی تجربه گرایی معنوی وارد شود.


و امّا در عالم هستی علاوه بر این دو قسم، قسم سوّمی هم وجود دارد و آن قسم قلیلان بیدار، ماجراجویان عشق، روح سواران و خدانوردان اند، آن رقصندگان و قاصدان خطّ سوّم، که این دو خطّ را به زیر ید قدرت خویش دارند و هر گاه اراده ی الهی حکم کند این خطوط به هم می بافند و از هم می گشایند. ایشان از شرّ و دوزخ هایش و خیر و بهشت هایش هزاره هاست که صعود کرده اند و از اقالیم خالص روح و ارتفاعات دست نایافتنی خدا، به جهان و مردمانش نظر می کنند و در خوابها و بیداری هاشان حکم می رانند. 


{به طور خلاصه آنچه روح را به وادی سوّم نزدیک می کند و دریچه های اسرارآمیز آگاهی معنوی را بر او می گشاید، کیفیت عنصر عشق و عمل معنوی بی چشمداشت است که ارواح راههای زیر را به وادی مردمان بالا ارتقاء می دهد و روح را در مسیر سیر و سلوک معنوی خود، در نهایت، ماورای اقالیم زمان و مکان و فراتر از چنگالهای چسبنده ی ماده و ابرهای کدر نفسانیات ذهنی قرار می دهد و او را برای همیشه از کیفیت دوگانه ی جهانهای تحتانی که خیر و شرّ در آنها دست در چاک و گریبان هم دارند رهایی می بخشد و در وادی روح و در نَفَس توحید ذاتی و در مسیر سیر و عمل در یگانگی مقام متعال قرار می دهد.}


در چشم ارواح بیدار همه ی عوالم پایین و تمام بهشت ها و دوزخ ها در گستره ی عوالم مادی اند و صدهزار مرتبه بالاتر از زمین و پاک ترین بهشت ها نیز که هنوز از چنگال چسبناک ماده رهایی نیافته اند و در قباله ی پاداش و عذاب و بهشت و دوزخ اند به ارزنی نمی ارزند. ایشان مقیمان خطّه ی دیدار و حضورند و از سطور جهانهای تحتانی هر آن که را - در دوزخ یا بهشت خویش-  که با کلمه نرد پنهانی می بازد و هوای دیدار در دل می پرورد راه می گشایند و به خویش می خوانند و از خویش تا خدا بالا می کشند.  


بامذهب و لامذهب هر دو پسر کفرند 
در چشم خدابازان ایشان بشر کفرند
فردوس چنان دوزخ، دوزخ همه چون فردوس
این دوزخ و این فردوس چوب دو سر کفرند


حلمی | کتاب لامکان


۰

سفر روح؛ از خاک به لامکان

از "آنچه که به نظر می رسد" تا به "آنچه که هست".
تمام «سفر روح» همین است؛ عزیمت از ظاهر به باطن، از سطح به عمق، از حرف به معنا، از انسان به روح. 


می توان ادامه داد: از آیین به آیینه، از خواب به بیداری، از من به خود، از خود به خدا. از مرگ به زندگی، از ذهن به جان، از زمین به آسمان، از خاک به لامکان.  


از آنچه که به نظر می رسد هست
تا به آنچه که به راستی هست. 


حلمی | کتاب لامکان
نقّاشی: پرنده ی آسمان، اثر رنه ماگریت

نقّاشی پرنده ی آسمان | اثر رنه ماگریت

۰

و بشنو ای آدمی این آتشین بانگ عشق را..

چه شرم می کند روح چون بی پرده در آیینه ی آدمی با خویش روبرو می شود. روح در آیینه ی دیگران خود را می بیند و این آیین مراوده است که کژی هامان به ما باز می تاباند. ورنه بسی متکبّران ِهیچ راه نرفته که در آینه ی وهم خویش خود را قطب عالم پنداشته اند و تصویر بلاهت بار خویش پرستیده اند. خود گمراه خویش اند و خلقی گمراه ایشان. آدمی که خود را نشناسد چنین بیچاره است. 


و چون روح در نخستین پرده ی آگاهی چشم می گشاید درمی یابد که سخت جاهل است و آن همه بزرگی ها که بر خود می پنداشت همه بزرگی های نفس در ولایت شیطان بود. آری در نخستین حرکت شطرنج آگاهی، روح در می یابد که بی فوت ثانیه ای، مات است و کار، باختن است و دست تسلیم بالا آوردن. اینجاست که ناباورانه  در می یابد که تا پیش از این مرده بود و این نخستین دم زندگی ست که باید فروتنانه فروکشید و بی هیچ تدبیر سوخت. 


و آه آنگاه نوبت آزمونهاست و سلطان عشق هر ثانیه از هستی این کودک تازه به راه آمده را هزار پاره می کند و بر سر هر هزار، هزار آزمون رج می زند و در هر هزار، هزار بار خون به پا می کند، هزار بار رحم می آورد و هزار بار مرهم می زند و هزار بار آن مرهم ها  به آتش می کشد و زخم ها می سوزاند و  نو می کند و بر تاولهای تاوان آتش می پاشد و نور می بارد و موسیقی می رقصاند.


پس چون خونها ستانده شد و روح با خویش و با زندگی بی حساب شد، آنک زمانه ی پروازهاست و چون روح از قفس پرید، آنگاه در می یابد که چه وهمی سخت که هزاره ها بر زمین، جسم را مقدّس می پنداشته و خاک را می پرستیده و بر آن آرامگهان سجده می کرده و بر آن قبلگان سر فرو می آورده و بر آن دیوارها سر می ساییده که هیچشان با حقیقت میانه نبود. و در می یابد عشق چیست، قبله کیست، جان کدام است و جانان کدام. اگرچه پیش از این به حرف می دانسته،‌ باری اینک به جان می بیند و چون می بیند، می داند.  


و بشنو ای آدمی
این آتشین بانگ عشق را،  
و تسلیم باش
چون سپیده سر می زند 
و ارتش شعله ها بر جان می تازد. 


حلمی | کتاب لامکان


۰

و باز این ماییم رزمجویان طریق ابدی..

چگونه این نابکاران به خود جرئت می دهند و نام پیغمبران و مقدّسان - یگانه دشمنان راستین شان- را بر فرزندانشان می نهند و این فرزندان آن اولیای ناخلف چگونه بر خود چنین آسوده راه تبه هموار کرده که نام و شمایل قدّیسان و بزرگان و مولایان و عارفان عشق بر حقارت خود نقاب کنند و چنین نازجو و نازپرود و ناسپاس از رزمهای آگاهی بگریزند و بر هر که - همچو آن مولایان ِنام و شمایل پرچم کرده- به کار عشق در نبرد است لعنت فرستند؟ چگونه خلقتی چنین مزّورانه و منافقانه از زندگی - که تمام جز نبرد نیست- گریخته و چنین ستمکارانه و خائنانه بر خویش و بر زندگی تاخته؟ 


چگونه توان ره بر آسمان بردن؟ در اسارت آداب و آیین های اوهامی کاف نفس خاریدن؟ با سر بریده ی گوسفندان به درگاه خداوند اشک باریدن؟ به طلب و  نذرهای حقیر دنیوی سر به خاک آوردن و آن گاه چون سر بالا می آید چون گوسفندان ِدر حال احتضار برای مقام و نام و نما جان دادن؟ چنین توان به آسمان راه بردن؟ در بردگی حجابهای نفس هیولایی؟ خون زندگی را ریختن و چون گدایان به درگاه آن آویختن؟ وه که دوزخ نیز گریان است از رسم چنین نامردمان بی موسیقی و برزخ در عذاب است از مسخ این پیغمبرکشان بی درد.


و زمین می گردد و تاریخ ورق می خورد، کشتی ها از آبهای طغیانی می گذرند و روح های شوریده بر صخره های کودنی و کودکی بشر می توفند. شمشیرها از نو تیز می شوند و حال باز ماییم و طالع نحس نفاق. حال ماییم یکّه تاز اقالیم خاموشان و باز این ماییم رزمجویان طریق ابدی و سرخوشان عشق و شاکران رزم شعور. ماییم، که سر نفاق از پیکر جهل جدا کنیم و خلقتی تاوان زده از اسارت باستانیش رهایی دهیم و زان پرستشگهان پرخون و لعن و قربانی بیرون کشیم. مژده ای ماتمیان که سکّه های تاوان ستانده شده، عشق بر شما رحمت آورده و زندگی دروازه گشوده است. 


حلمی | کتاب لامکان


۰

لوح سیاه و سفید

این سخن که آدمی همچو لوحی سفید به دنیا می آید، چه سخنی سرتاپا خطا! حقیقت این است که آدمی همچو لوحی سرتاپا سیاه به دنیا می آید. هنر این است که سفید از دنیا رود.
حلمی

لوح سیاه و سفید

۰

مخاطبی کلام حقّ..

مخاطبی کلام حقّ یک دلیری می خواهد. آن کس که با حقیقت مواجه است می داند که این کتاب را برای گدایی نگشوده است که چیزی دستش را بگیرد و اینجا به تأیید و تکذیب نیامده و دیگر او طفل اثبات و انکار نیست که به چیزی دلخوش و دل آزرده گردد، بلکه آمده تا چیزی یاد بگیرد و به خود و دیگری بیاموزد، که اگر غیر این باشد و کس با دلی مکدّر از کینه ها و جبهه داری ها و دوستداری ها با کلمه مواجه شود و از کلمه رو برگرداند، کلمه نیز تا قرنها و چه بسا هزاره ها از او رو برگردانَد و بر گوش ها و چشم های او مهر زده خواهد شد تا از آن چه که امروز است کرتر شود و در کوری خود استوارتر گردد تا آن روز که از پس بسیار مرگها و مرارتها شنوایی و بینایی خویش از نو به خون و عرق جان به کف آورد و از نو در سویی و کویی دیگر با کلمه مواجه گردد.


- بارها گفته شده و باز خواهم گفت: پیش از آن که قلم در دستان خویش بچرخانید بسیار بخوانید، بیش از آن که زبان لقّ در کام بگردانید بسیار گوش کنید، بسیار ببینید، پیش از آن که بپندارید وقت نگاشتن و وقت ساختن و برافراشتن است ابتدا عمرها در خود بتپید و با خویشتن بیامیزید و سپس سر بر کنید و بیرون روید و با جهان و مردمانش بیامیزید و بمیرید و برخیزید و دوباره و هزارباره بمیرید و برخیزید و ببینید و بشنوید و بخوانید، آن گاه اندک اندک زمان شایستگی ست.-


این سخن عشق است و عاشقان دلیر مردان و زنان روزگاران اند، آنها که به مردی و زنی شان بسنده نیست و در خود «روح» را جوییده اند و اگر هنوز  نیابیده اند می دانند که روح چیست و بدان دیار رهسپارند. آنان که با شعر و قصّه دلخوش نیستند که در این وادی این نیز نیست، چرا که شاعران و قصّه پردازان نیز از اقالیم حسّ بیدار و آگاهی های روشن اند که در این اقالیم دیربازی ست از ایشان نیز هیچ خبر نیست، جز مشتی کابوس گرد ظلمات بی انتها. 


پس سخن این است، آیا چند تنی به جدّ در هر زمان عزم کلمه می کنند؟ اگر آری، بسنده است و این کتاب ها گشوده می شود و کلمات با قلب ها سخن می گویند وگرنه گشوده نیز بشود همچون دیوان عارفان شاعر و مولایان هر زمان روخوانی بشود و خوانده نشود و با آن عشوه های صوفیانه پرداخته بشود و ناکسان بدان خودفروشی ها و مزدوری ها کنند و سایه وار و نامجو با عواطف زار و عقل کج مزوّر خود بر آن بیاویزند و کس به عمق ها سر نکشد و در آبها غوطه نزند و در آتشها سر نبرد، نام آب و آتش هیچ جانی دلداده نکند.


و اینجا بسیار صحنه ها و نمایش هاست از صوفیان تن و زلف و نما و بسیار چهره های غم آلود و سگرمه های درهم و یا خنده های دروغین و شعف های سراپا جعلین. و اینجا دیار نعلین هاست، حال آن که در جیب ها، سکّه های طلا. آه ای دوستان، رازها رو می کشند از مردمان ریا و روزها تا شب و شبان تا سحرگاه از روح طفره می روند. - پس با خود می گویند کجایند آن رازها و پاسخ این است: آنجا که شما نیستید.-


 آه ای دوستان در خود جستجو کنید و خود را جستجو کنید و آن نام ها را بیابید که با آنها این جامه هاتان خلق کرده اند و از همه جامه ها و تن ها و اسم ها و صورت ها بگذرید و بگذرید از آیه ها و آرایه ها و از این خاک ها سر بیرون کنید و  در روح خویش را بازیابید و مخاطب کلمات خویش باشید. آنگاه تلخی این حرفها بر شما چون شهد و شکر خواهد شد.


 سید نوید حلمی
 کتاب لامکان


۰

انتخاب؛ چون زمان سر بر آوردن شد

چه یک فرد و چه یک نظام آگاهی، باید خود را با حقیقت منطبق کند و با آن پیوندهای شایسته ی خود را برقرار کند، وگرنه فرو می ریزد. اوهام و خیالات کودکانه این است و کار بچّگان این است که حقیقت را بر مبنای آررزوهای شخصی و اوهامات خود نقش می زنند و برای این کار هزار دلیل می تراشند و بر مبنای دلایل من در آوردی هستی خود را بنا می کنند. خب این یک هستی من در آوردی است و حقیقت کاری به بلندی و بالایی یک بنای کژمژ نااستوار ندارد و این به یک باد فرو می ریزد.


روح بر مدار عقاید و آرزوها نمی گردد و آرزومندی، آزمندی ست. روح بر مدار عشق می گردد و عشق بی آرزویی، بی عقیدگی ست. - آنچه را که ماورای عقل است با عقیده و آز و آرزو چه کار؟- وقتی زمان شکوفایی فرا رسد، آن کس که توان فراموش کردن دوران نهفتگی و جنینی خویش را دارد به پیش خواهد رفت. آن کس که با آفتاب بتواند عشق بازی کند به پیش خواهد تاخت. وگرنه خاک عشق بستر بی شمار ناتوانانی ست که در هنگام ملاقات با خورشید از خویش و آزمندی هاشان دم زدند.


ادّعا، خاک شدنی ست و هر آن چه که استوار به نظر می رسد در پیشگاه عشق چون خاشاک فرو خواهد ریخت. در پیشگاه عشق، چون زمان سر بر آوردن شد، باید تمام گوش بود و تمام جان پذیرا. چرا که زین پس عشق چنان صحنه هایی بر پا کند که پیش از این به خیال نیز در نیامده است. پس یا عشق را بگزینید تا باقی بمانید و رشد کنید یا بر هر آنچه هستید و بدان سخت معتقدید پافشاری کنید تا دود شوید و به هوا روید.


 سید نوید حلمی 
 کتاب لامکان


۰
وبلاگ رسمی سید نوید حلمی،
انتشار مطالب با ذکر نام و منبع آزاد می‌باشد.

بیاریدش، ز ایمانش مپرسید
کشانیدش، ز دامانش مپرسید
به پنهانش منم در هر شب و روز
رسانیدش، ز پنهانش مپرسید

من اینجایم باز،
با ملکوتی که از انگشتانم می‌چکد.
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان