سرای حلمی

رمزی و کلیدی به در و منزل ماست _*_‌ بر هر که بخواند این خط راز، سلام

مشاهده، تغییر است

تغییر از مشاهده ی بی تبعیض برمی خیزد. این خیلی مهّم است که دیدن صحیح یک چشم انداز خودش به معنی تغییر آن چشم انداز است. این مشاهده کار روح و حاصل مراقبه است. چرا که روح می بیند و چون می بیند آگاهی حاصل شده است. پس دیدن همان آگاه شدن است و آگاه شدن همان تغییر. مختصر این که «مشاهده، تغییر است.»


محتویات یک ظرف از خیر و شرّ و خوب و بد و ذرّات توأمان، که همه توأمان هم اند، نمی توانند بر هم خرده گیرند، هرچند که هماره چنین کنند. چرا که اینها همه با هم اند و اگر درستکارند با هم اند و اگر خطاکارند با هم اند و از هم اند. بنابراین آنجا که همه چیز از هم و با هم است، خرده گیری و انتقاد و عیب جویی همه از خودشان است. چرا کلّیت یک ظرف هویت آن است. بنابراین آنها که درون یک ظرف اند نمی توانند ببینند و چون نمی توانند ببینند نمی توانند تغییر کنند. تغییر حاصل کار مشاهده گران روح و بینایان معنوی ست، هر چند که ایشان نیز به ظاهر کاری انجام نمی دهند، امّا همواره آنچه که به چشم نمی آید مهمّ تر از همه ی آن چیزهایی ست که بر صحنه است.


پس بر شما دانایان حجّت این است که از خود و از ظرف خود اوج گیرید و ببینید و چون ببینید آگاهی از مجرای شما جاری می شود و همه چیز بی آنکه حتی ذرّه ای بخواهید از مجرای جان شما تغییر می کند. چشم منیر خود را بگشایید. 


حلمی | کتاب لامکان


۰

ای روح! چه می کنی نیمه شبان..

:ای روح! چه می کنی نیمه شبان در خموشی بلندآوازه ی خویش؟
:می گردم به جستجوی زهدانی، تا نور بزایم و موسیقی برقصانم. می گردم به خوابها، می گردم بر آبها و اقیانوسها و بر آن چشمه سارها که آدمی هرگز ندید و می زایم رویاها و خیالها و در میدان های نور با بیدارها آستین می افشانم و جام می گردانم و در میدان های خون با سربازها در آتش ها می تپم و روح می گیرم و روح می گردانم. و می گردم به جستجوی دریچه ها، من فرشته ی شعف، من پیغمبر شادکامی، و دروازگان غم می بندم و جهان تا بهشتها بالاتر می کشم. هر شبان تا سپیده در معابد عشق می رقصم و در مجلس اوراق نورانی با عارفان دیرباز پیمان تازه می کنم و با پیغمبران کهن از امّت هاشان داستان ها می گویم و رازها با ایشان تازه می گردانم و آن گاه چون نخستین پرتوی صبح سقف فلک شکافت با آفتاب باز می گردم  و چون لبخند بر صورت عاشقان می شکفم. 


حلمی | کتاب لامکان


۰

خفتگان در حجابها گم شده اند

خفتگان در حجابها گم شده اند، عشق را گم کرده اند، خدا را گم کرده اند. خود را از خود پوشانده اند، خود را از خدا پوشانده اند. حال آنکه با نفس خویش بی پرده اند، با خشم بی پرده اند، با حسرت و حسد و نفاق بی پرده اند. آن متجاوزان ایشان را هر شب و روز ایستانده و خوابانده و در روشنی روز و در تاریکی شب می درند و آن متجاوزان ایشان را در حجابهای نفس می درند و این خفتگان با نقاب ها می رقصند و در حجابها گم شده اند و با درندگان خویش خو کرده اند.


ای گمشدگان! پیدا شوید و بر متجاوزان خویش قیام کنید. ای آدمی! ای بدبخت! با نفس خویش بجنگ، با آن که در هنگام سجود بر شانه هایت چون اژدها شعله کش است و تو می پنداری خلق را به راه می آوری و شیطان قهقهه می زند و به خدا می گوید که من این را به راه خود آورده ام و این کار من می کند و می پندارد کار تو می کند و این عهد من است که به جا آورده ام، پس من با تو استوار بوده ام، حال آن که این آدمی، این منافق، به نام تو کار مرا می کند، پس تو باخته ای. 


و خداوند سخن نمی گوید و انسان را در جهل خویش و در حجابهای ظلمانی خویش و با شیاطین خویش تنها می گذارد تا دریده شود، تا از بیرون و درون، و در همه سو با حجابهایش برقصد، بخندد و خوش باشد و دیگران را نیز دعوت کند به جهالت خونبار خویش و هرگز نفهمد که منظور از حجابها چه بوده است و هرگز از اشارتها برنخیزد و عزم ماه و معنا نکند و هرگز از آیه ها و نشانه ها دروازه ها نگشاید و بر خاک پست قدم از قدم برندارد و عزم آسمانها نکند.


ای آدمی! بیدار شو
ای احمق! با نفس خود بجنگ.


حلمی | کتاب لامکان


۰

کنج، ملاء خاص خداوند است

جز حقیقت خداوند و جز روح که بارقه ی خداست، همه چیز جهان بی ارزش، فرومایه و گذراست و توجّه بر هر آنچه که گذراست، عبث است. جهان زباله دانی عظیمی ست که حقیقت روح در اعماق آن مدفون شده است، حقیقت روح را باید دریافت و باقی چیزها را باید به حال خود رها کرد. 


هر چه بر صحنه ها درخشان به نظر می رسد، در درون پوسیده و تباه است. گنج ها در خرابات است و خرابات مثال از کنج های نکاویده و به دید نیامده است. باید از دیدها محو شد، کنج ها را کاوید و گنج ها را جستجو کرد. کنج، ملاء خاص خداوند است و یک رهروی حقیقت جز در چشم خداوند به دید نمی آید. 


حلمی | کتاب لامکان


۰

همه چیز کلمه است

هیچ کس از کلمه نتواند عبور کند، بلکه کلمه است که از همه چیز و همه کس عبور می کند. همه ی دیوارها در کلمه فرو می ریزند، هر چند دیوار نیز خود کلمه ای قد علم کرده است. هیچ کس نتواند کلمه را زیر پا بیاندازد، آن چه زیر پا انداختنی ست فرش است، کلمه از عرش است، هر چند که فرش نیز کلمه ای به زیر پا افتاده است.


بر کلمه می توان چشم بست، امّا کلمه درون چشم جاری می گردد، و بر کلمه می توان گوش بست، امّا کلمه از درون گوشها تا عمق جان سرریز می گردد و کار خود چنان می کند که بایسته است. از کلمه گریز نتوان، چنان که از آفتاب.


و آن گاه که شب می شود، شب از کلمه روشن می گردد و خوابها از کلمه روشن می شوند و چراغها از کلمه نور می گیرند. آدمی از کلمه است و سایه هایش از کلمه اند. هستی از کلمه در بقاست و نیستی از کلمه به فناست. همه چیز کلمه است و هیچ چیز جز کلمه نیست. 


حلمی | کتاب لامکان



۰

تقدیر، ستاره شدن است

چون بذر که سر از خاک بیرون می کند و نخستین پرتوی آفتاب بر تن نازکش فرو می نشیند و در خود می پیچد، مترس! مترس! از آفتاب مترس، ای به تاریکی خو کرده! خوابهای تاریکی به سر شده، اینک مترس، از آسمان مترس، از روشنی مترس. بپیچ و بتاب تا اوج مقدّر سرو و همه ی این راه طولانی را تاب آر، ای سر از سهمناکی بهمن بیرون کرده و تا مرداد رهسپار! ای نورسیده  بر سر زلف مطوّل عشق! از آواز، از نور، از موسیقی و از رقص ستارگان در شب بی انتها مترس، که در این آستانه، تقدیر، ستاره شدن است.


حلمی | کتاب لامکان
نقّاشی: خاک ستاره، اثر راب گونسالوس 

خاک ستاره، راب گونسالوس | Star Dust, Rob Gonsalves

۰

دم را دریاب که نفس خداوند است

آدمی از بی عشقی دچار مالیخولیا می شود. وقتی از عشق تهی باشی، یعنی از آنچه زندگی به تو بخشیده رغبتی برای بازگرداندن به زندگی نداری. درک مفهوم عشق بی قید و شرط و بخشیدن بی چشمداشت چندان پیچیده نیست. نفسی که می کشی را زندگی به تو بخشیده است و برای این نفس کشیدن به زندگی مدیونی. 


حتی اگر تنها یک شخص نفس کشیدن را بلد باشد و از انواع نبوغ و فلسفه ها و استعدادها تهی باشد، همین نفس کشیدن روح را حجّت است که به زندگی خدمت کند. همین نفس کشیدن سرانجام روح عاشق را به این درک می رساند که جز این نفس و این دم که فرو می رود و بیرون می آید چندان چیز قابل دار و باشکوهی در حیات خاکی وجود ندارد و آن همه فلسفه ها و سفسطه ها و نبوغ های ذهنی و شیمیایی روزی همه باید به دور افکنده شوند تا روح از آن همه بی نفسی ها، بی عشقی ها و حبس ها به «دَم» برسد. این دم و نفسی بین دو هیچ گسترده ی لازمان و لامکان که تنها قطعیت عالم هستی و تنها پنجره ای در جهان آفرینش است که به خداوند باز می شود.

این ها همه یعنی: «دم را دریاب که نفس خداوند است.»

حلمی | کتاب لامکان


۰

آواز بایدها به گوش جان بشنوید

سرانجام باید هستی حقیر خود بر آتش کشیم و از این بچّگی و از این بیچارگی به پا خیزیم. سرانجام باید آزمونهای بزرگی به جا آوریم و حکمت و رقص و موسیقی بیاموزیم. باید آداب نو بیاموزیم و عادات نو فرا گیریم که همانا شنیدن و دیدن و دانستن است.


باید سر از خاک بیرون کنیم و باید جوانه زنیم، باید این جامه ها و نقاب ها و حجاب ها پاره پاره کنیم. قلکهای کودکی باید بشکنیم و از ستونها و طاقها و محرابها به سرای خوابها و رازها و سازها پرواز کنیم. باید از این کافری و بی خدایی توبه کنیم و سر به آسمان بگردانیم.


من شاید و نمی دانم و نیست نمی دانم و جز حکم بر زبان نمی رانم، و چون این کودک ناله ی نه نه و نمی خواهم نمی خواهم سر دهد جز با باید و چنین و چنان پاسخ ندهم، چرا که گهواره ی تاریخ را با ریسمان عشق بر دوشم بسته اند و نافم را با اصوات نور و بانگ کُن فیکون ها بریده اند. 


پس چنین آواز بایدها به گوش جان بشنوید، 
و خوش باشید با گردش مقدّر تاسهای فلکی و هر آنچه که در نطفه است، تابیده خواهد شد و نقش خواهد بست.


حلمی | کتاب لامکان


۰

جز بیداری هیچ چاره نیست

به چیزهای ناچیز تکیه کنید تا نخست ناچیز و سپس نابود شوید. به افق های دور خیره شوید تا نگاهتان عمق گیرد، و بر قلّه های بلند چشم دوزید تا از پستی های دامنه اوج گیرید. آیین های پست خاک را به خاک مذّلت افکنید و مگذارید سنّت های نیاکانی شما را به دنبال خود کشند. از سایه بودن دست کشید و آفتابی شوید.


اگر کوچکید بزرگی را خیال کنید، اگر اسیرید رهایی را آرزو کنید و بر غل و زنجیرهای خود لعنت فرستید. مبادا بر قفل ها بوسه زنید و مبادا بر زنجیرها درود فرستید. مبادا گوشهاتان بر آوازهای زیبا و موسیقی های بهشتی ببندید، که اگر چنین کنید خداوند درهای رحمت خویش را بر شما بسته نگاه خواهد داشت.


اگر خامید میل پختگی کنید و پی پختگان بگردید و اگر پخته اید هوای سوختن در سر بپرورید. بسوزید و از بلاهت های هزار قرنه ی خویش آزاد شوید، بمیرید و در این عشق زنده شوید. چون سر به خاک می کنید، این بار با نوری در دل و شوقی در قلب سر بر کنید و جای ابلیسان زار و زر و زور و عزا با خداوندگاران شعف و موسیقی پیمان بندید. 


ای خواب مردگان! بمیرید و از اغمای باستانی خویش برخیزید. حکم این است و آری آری که جز بیداری هیچ چاره نیست، چرا که ابراهیمان عصر چندی ست بت شکنی آغازیده اند و «عشق» امروز پرچم افراشته است.


حلمی | کتاب لامکان

۰

درباره ی خدا، درباره ی عشق

آنجا که صحبت ترس از ناشناخته است بهتر است که آدمی بی خدا بماند تا این که از سر ترس به خدایی نفهمیده بیاویزد. تا آن زمان که آدمی هویّت حقیقی خویش را به عنوان روح شناسایی نکرده و نمی داند که کیست، چه بی خدا باشد چه بت بپرستد و چه خدایی از سر ترس.


لیک این پرستش از سر ترس از همه بدتر است، چرا که آن کس که خدا را از سر ترس می پرستد در حقیقت شیطان را می پرستد. چه بسیار سالکان سالدیده و عابدان ترسیده که عمری به خیال خویش طریق حقّ می پیمودند و چون عمر به سر شد خود را در آتش شیطان یابیدند. چرا که ترس، نفس شیطان است.


سخن از خدا، سخن عشق است. آن
 زمان که آدمی حجاب تاریک عقل از سر افکند و آن سوی ایمان و آن سوی شکّ به دیدار خویش نائل آمد، آنگاه خدا با او سخن می آغازد. پس آن کس که به دیدار خویش آمد و خود را شناخت، آن گاه خدا را خواهد شناخت و خواهد دانست که من روح ام و خدا عشق است و من هستم چون خدا عاشق من است.


حلمی | کتاب لامکان

۰

خودشناسی، تفرّد روح و سفر معراج

در عرفان حقیقی تنها به «آگاهی فردی» اهمیّت داده می شود. عارفان و استادان عشق هرگز نظر به جمع نمی کنند و گرد جمعیّت های انسانی نمی گردند، با قبای انسانی نمی خندند و عکس نمی اندازند. هر کس که چنین کند جز طلب شهرت و قدرت چیزی در سر ندارد. ایشان در آینه ی تفرّد می نگرند و منفرداً و رودرو با «روح» طرفند. 


روح، ذرّه ی خدا و واحد آگاهی الهی ست .  یک استاد حقیقی -که تنها اوست که قابلیت ظهور بیرونی و درونی بر سالک حقیقی را دارد- تنها و تنها با آگاهی فردی شخص و به طرزی درونی و اسراری با او کار دارد. حاصل این کار درونی و فردی سپس بر آگاهی بیرونی بازتاب می یابد و بر پرده ی جمعیّت ها نیز نقش می اندازد. 


بنابراین یک استاد حقیقی با یک جوینده ی حقیقی کار می کند، او که به راستی از تمنّیات مادی و طلب های تن و ذهن و روان به کنار است و طلبی بالاتر دارد، یعتی طلب شناخت خود، که از این طلبی بالاتر در عالم نیست. آنچه سپس به عنوان خداشناسی و کسب مدارج سلوک الهی پیش می آید بر دامن شکوفایی های فردی ِحاصل شده از خودشناسی است.


دانش خودشناسی همان دانش شناخت تفرّد روح است. روح با رهایی از دامگه آگاهی جمعی و با تک شدن و به تجرّد رسیدن خویش به یگانگی خدا و درک مفهوم و عمل توحید می رسد. بنابراین کمال خودشناسی منزّه شدن روح از مرداب آگاهی انسانی و به عبارتی طلاق دائمی روح از عقد آگاهی جمعی است. اینجاست که روح، روح می شود و سفر معراج خویش را در جهانهای خالص الهی می آغازد. 


حلمی | کتاب لامکان


۰

این، زیباترین ِزمانه هاست

آه چه زیباست ریزش بی امان بهمن عشق بر عقل های بادکرده . چه خوش است این هنگامه که می بینی مردمان جهل با تاوان خویش دست به گریبان اند، و چون زمانه ی تاوان است، زمانه ی گذر از تاوان نیز هست. زمانه ی بیداری ست. زمانه ی "آنچه من دیروز ساختم، امروز بر سرم فرو می ریزد"، آن حجابها بر سر دیگران کردن و کنون خود در حجابها فرو ریختن ها. زمانه ی بالا رفتن آن میله ها که دیروز بر دیگران ساختم و آن عقیده حقنه کردنهای باستانی و خودبرتر دانستن ها و کنون به خاک مذّلت نشستن ها. زمانه ی آن مردان عشق را کشتن ها و حال خود به تیغ عشق از عداوت خویش برخاستن ها. آه زمانه ی ویران شدن و زمانه ی برخاستن از خرابه های باستانی جهل و تبختر است. زمانه ی درخشان عدالت است. این، زیباترین ِزمانه هاست. 

و چه زیباست موعد بیداری، که از تنگ ترین دریچه ها گذشته باشی و از عمیق ترین نقطه ی شب و مردمانش عبور کرده باشی و چه زیباست آینه بر کردنها در برابر مردمان از گور برخاسته و چه زیباست رسالت عشق که چون می آغازد ستونهای سست می لرزاند و عمارتهای تباهی فرو می ریزد و چون ادامه می یابد لرزه ها و رعدها و آشوب هاست. و آن گاه چون گذشته تیغ دژخیمی بر دژخیمانش کشید و غرورها و به زندان افکندنها و خوارداشتن هایش را با فقر، بیچارگی ها و بی مروّتی های زمانه پرداخت، پس از آن «لحظات برابر» که سلاطین دیروز همه صف به صف در گورها خوابیدند و همه نامردان شیرناپاک خورده ی دهر بر زمین سبز خدا کفّاره ی گناهان خویش پرداختند، زمانه ی رقص ها و خنده ها و در آغوش کشیدنهاست. 

من تمام رویای خدا را در خویش دیده ام و همه چیز از دریچه ی چشمانم آهسته آهسته و صحنه به صحنه به بیرون بازمی تابد. وای که جهان چه سرشار از عدالت است و آه خدایا که چه بی رحمانه زیباست عشق. 

حلمی | کتاب لامکان

۰
وبلاگ رسمی سید نوید حلمی،
انتشار مطالب با ذکر نام و منبع آزاد می‌باشد.

بیاریدش، ز ایمانش مپرسید
کشانیدش، ز دامانش مپرسید
به پنهانش منم در هر شب و روز
رسانیدش، ز پنهانش مپرسید

من اینجایم باز،
با ملکوتی که از انگشتانم می‌چکد.
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان