سرای حلمی

رمزی و کلیدی به در و منزل ماست _*_‌ بر هر که بخواند این خط راز، سلام

سرّ خاموشی، سخن‌ها بی‌شمار

سرّ خاموشی، سخن‌ها بی‌شمار
در سخن این رازهای بی‌قرار


هر چه پنهانی به گوشم می‌تنند
در خط سوّم ببینید آشکار


این سخن از غار خاموشی رسید
بشنوید ای دوستان رازدار


تا که بی‌پروا شود پروانه‌ای
بس زمانها از خزان و از بهار


راه ما را عارفی بشنیده‌ بود
عارفا برخیز این سوی نوار


راه عشق است و نه آسان می‌پزد
پخته را آنگاه درد بی‌شمار


کار سوزان دل دیوانه‌ای
درنیابد هیچ عارف هیچ بار


عاشقان آنسوی خطّ آخرند
نور هم آنجا نیابد هیچ کار


گفت حلمی چیست اسرار نهان؟
یار یارا یار یارا یار یار!

سرّ خاموشی، سخن‌ها بی‌شمار | غزلیات حلمی

۰

تمام حرف عشق را شنیده‌ام بدون شرح

تمام حرف عشق را شنیده‌ام بدون شرح
تمام رنج‌های جان چشیده‌ام بدون شرح
 
چنین مقدّر است که به اوج آسمان روم
تمام جامه‌ها به خود دریده‌ام بدون شرح
 
چو رفته‌ام به ناکجا چنین نوید می‌دهم
به صبح روز آخرین دویده‌ام بدون شرح
 
سپیده است جان من، کجا نهان توان کنم
به منزل شبانه‌اش کُچیده‌ام بدون شرح
 
به شب ستاره می‌تند نگاه خامشانه‌اش
ستاره‌ای به چشم او خریده‌ام بدون شرح
 
چگونه کم توان شدن به پای سرو روشنش
اگرچه در نگاه او خمیده‌ام بدون شرح
 
ز فتح قلّه‌های جان چکامه‌ها سروده‌ام
ز چشمه‌سار عاشقان چکیده‌ام بدون شرح
 
سریر مخملین روح نشستگاه این من است
منی که از زوال تن جهیده‌ام بدون شرح
 
ز خطّ سوّم است کار قرین جاودانگی
به تخت مرمرین دل رسیده‌ام بدون شرح
 
همین سزای خدمتم که عشق در بیان کنم
منی که یک شکوفه هم نچیده‌ام بدون شرح
 
غزلسرای شهر دل منم، نی‌ام ز آب و گل
ورای عقل و منطق و عقیده‌ام بدون شرح 


به جسم خاک حلمی‌ام، روم دو چند روزه‌ای
ز بر کند ولی فلک قصیده‌ام بدون شرح

تمام حرف عشق را شنیده‌ام بدون شرح | غزلیات حلمی

۰

به خاموشی..

به خاموشی بگذار با هم سخن بگوییم،
خاموشی از هر سخنی سخن‌تر است.
به خاموشی هر یک در خویش بنشینیم،
و هر یک بی خویش با خویش سخن بگوییم؛
چون روح که با روح، خدا که با خدا.


حلمی | کتاب آزادی

به خاموشی | کتاب آزادی | حلمی

موسیقی: Gustavo Dudamel - Adagio for Strings, Op. 11

۰

ای میان‌رفته بیا..

ای میان‌رفته بیا تا به میان بنشینی
در دلم نیم‌شبی باز عیان بنشینی 


مشق خم‌کردن جان دادی و سی سال گذشت
حال خوش باش که در قوس کمان بنشینی


بنده‌ی عشق کجا حجره‌ی زهّاد گرفت
گفت بهتر که به بازار و دکان بنشینی


گفتی و نیست مرا با دگران الفت حرف
اگرم حرف تو باشد به زمان بنشینی


متفرّق‌شده از خویشم و پیدایم نیست
تا بیایی به سر منبر جان بنشینی


گفتگوهای من و عشق به هر گوش رسید
بخت این بود که در گوش جهان بنشینی


حلمیا سهم تو از کون و مکان هیچکسی‌ست
تا که بر سینه‌کش هیچکسان بنشینی

ای میان‌رفته بیا تا به میان بنشینی | غزلیات حلمی

۰

قاپیدمت ای جان و دل تا آن خود گردانمت

قاپیدمت ای جان و دل تا آن خود گردانمت
بیزارْت کردم از جهان تا جان خود گردانمت


چرخاندمت بر آبها، بر خوابها گردابها
تا عاقبت در راه دل همسان خود گردانمت


کوبیدمت بر کوه و سنگ، منشورْت کردم هفت‌رنگ
برپات کردم عاقبت ویران خود گردانمت


گاهی به هندویی شدی همخواب چوب و سنگها
جوئیدمت فرسنگها ترسان خود گردانمت


گاهی به گرد خانه‌ای چون کودکان رقصاندمت
آن دگر تا ساکن دامان خود گردانمت


دستت گرفتم عاقبت زین چرخ بیجای غلط
تا از پس دشوارها آسان خود گردانمت


حالی که از پندارها رستی و کردی کارها
در نوبت دیدارها میزان خود گردانمت


افسانه‌های روح را حلمی نوشتی مرحبا
فردا حریم قدسیان دربان خود گردانمت

قاپیدمت ای جان و دل تا آن خود گردانمت | غزلیات حلمی

۰

مردمان بیداری

این چشمها بسته‌‌‌اند، این جانها خوابند. مپندارید آن چشمها بسته‌اند، مپندارید آن جانها خوابند. این مردمان در غفلت‌اند، مپندارید آن مردمان در غفلت‌اند. آن مردمان جز بیداری نمی‌دانند.


تیغ‌ها - که همه برکت‌اند - بر جسم و ذهن و روان مظلومان فرود می‌آیند و جانها از طاق تن بیرون می‌کشند؛ جانها، از تن خسته‌ی برنشسته در جای ناخجسته. آن تیغ‌ها؛ تیغ‌های مستکبران، بر آنها که عشق را دوست می‌دارند، و نه هنوز عاشق‌اند و نه هنوز سرّ عشق می‌دانند. باری تیغ‌ها برکت‌اند، که این جانهای خام از چنین دوزخ‌ها برهانند و بر سر جای جانِ خویش بنشانند، تا رازها بدانند، عشق بیاموزند و غمزه‌ی خاموشی پاس دارند.


حلمی | کتاب آزادی

مردمان بیداری | کتاب آزادی | حلمی

۰

کار دل از ره تقوا نشود

کار دل از ره تقوا نشود
قفل اسرار چنین وا نشود


عقل لاگو به دم حق نرسد
تا کمربسته چو لولا نشود


جان به اندیشه‌ی او خو نکند
تا سراپرده‌ی غوغا نشود


مردم نام و نم و هول و ولا
از ره توبه به بالا نشود


گرچه این قول و غزل حرف خداست
کار از راه الفبا نشود


حلمی از پنجره‌ی بین دو چشم
جان چنان برده که پیدا نشود

کار دل از ره تقوا نشود | غزلیات حلمی

۰

دیروز دوا دادی..

دیروز دوا دادی، امروز بلا دادی
امروز بلا را با صد نور و نوا دادی


امروز شعف خوش‌تر از شادی بیهوده
گفتی که به تحویلی، امروز صفا دادی


امروز شهان خوش‌تر در خرقه‌ی درویشان
بنشسته چو بی‌خویشان آن جام خفا دادی


آن خرقه‌ی آتش بود بر دوش خدامردان
زان شعله‌ی خودگردان یک بوسه به ما دادی


خون‌دیده شد این چشمان در چشمه‌ی بی‌خشمان
آن جور و جفا بردی این وصل و وفا دادی


در راه به ما گفتی بر وصل میندیشید
بر هیچ میاویزید، شاید که هجا دادی


تا هیچ شد این عاشق عمری به هزاری رفت
شب را به سحر عمری در عشق فدا دادی


در عشق تو جان باید با هیچکسان باشد
چون هیچکسانت را اسرار فنا دادی


با هیچکسان گشتم تا ذرّه‌ی جان یابم
در هیچ بُدم ناگه چون رعد صدا دادی


از هر چه که هستی خیز، ای هستی بی‌آویز
گفتی و به خاموشی یک شعله عطا دادی


حلمی ره کوهستان بس صعب و فلک‌لرزان
از راه نیندیشم، تو صوت بیا دادی

دیروز دوا دادی، امروز بلا دادی | غزلیات حلمی

۰

دست از سر غم بردار، غم با تو نمی‌ماند

دست از سر غم بردار، غم با تو نمی‌ماند
غم دست تو می‌گیرد تا جام تو بستاند
 
سرخوش شو در این غوغا، از خویش مبرّا باش
یک باده میان سر کش تا دغدغه بنشاند
 
از طینت شر فارغ گشتی و نمی‌دانی
خود خیر پدیداری کابلیس بپرّاند
 
این حقّ خروشان است، تازنده و آتش‌زن
بر زخم نهانت زن تا زخم بخشکاند
 
یک جمله‌ی بی‌پرده می‌گویمت ای عاشق
جوری تو صبوری کن تا غصّه بمیراند


دلدار به آهنگی دوش آمد و جانم برد
گفتا که دل و جان را هم اوست که می‌خواند
 
راهیست ز بی‌باکان خون‌ریز و نهان‌فرسا
بادا که سر عشّاق شمشیر برقصاند
  
ای حلمی رمز‌آلود ایهام تو جان فرسود
زین حلقه که می‌بینم کس راز نمی‌داند

دست از سر غم بردار، غم با تو نمی‌ماند | غزلیات حلمی

۰

بنیاد کهن به باد دادم..

بنیاد کهن به باد دادم تا نقش دوباره‌ای کشیدم
از محفل وهم چون گسستم در قالب خویشتن رسیدم
 
خاموش بُدم زبان گشودم از شیوه‌ی راه روشنایی
سیراب شدم ز چشم جادو کز چشمه‌ی ناکجا چشیدم
 
گفتا که ز جان گذشته باید بی نام و جهان و جان سفر کرد
گفتم که جهان و جان چه خواهم کان سرّ نهانی‌ات شنیدم
 
در دست بداد نوشدارو، گفتا که بنوش و یک نظر کن
زان جلوه‌ی روح‌پرورانه بی یک نظری ز خود پریدم
 
مجنون‌دل و ساده‌باورانه رفتم به سرای خامشی‌ها
صد صوت بیامد از نهانی، پنداشتمی که ناپدیدم
 
آن گه شد و از ارابه‌ی مرگ صد رشته ز نور محشر آمد
دیوانه و پاره‌پاره بی‌جان از جامه‌ی آدمی رهیدم
 
برخاستم و فرشته گشتم، از خویش و تبار جان گذشتم
چون نیک به خویشتن رسیدم نه جان و نه تن نه خویش دیدم
 
دیدم که چو از شدن گسستم بودای جهان بود هستم
آن لحظه چو نام داد دستم در خالی جان او خلیدم
 
پرسید که‌ای؟ شنیدم آن دم پرسنده منم: که‌ای؟ که‌ای تو؟
فریاد زدم به چرخ گردون: ای چرخ تو را من آفریدم
 
او هفت جهان روح بر کرد، من هفت فلک ز روشنایی
او خلقت و نام و جان بر آورد، من پرده‌ی آسمان کشیدم


دانی که ز چیست این خدایی؟ این قصّه‌ی مست آشنایی؟
حلمی چو به حقّ زنده دل بست من نیز ورا به حق گزیدم

بنیاد کهن به باد دادم تا نقش دوباره‌ای کشیدم | غزلیات حلمی

۰

آن را که تو را بد است دلدارش ده

آن را که تو را بد است دلدارش ده
چون خود به جمال دلکشی یارش ده
 
آنگه بکِشش به لطف و بر دارش زن
از دار پیاده کن سپس بارش ده
 
از باده پخته‌ات چنان خامش کن
چون خام شد عاشقانه آزارش ده
 
چون از خر عقل هرزه در خون افتاد
یک جام به آن خیال بیمارش ده
 
از بام ازل چنان نگونسارش کن
موسیقی سمّ اسب تاتارش ده
 
چون حال من خسته به تسخر می‌زد
یک پرده ز اوقات بدم کارش ده
 
از حلقه چو صد مرحله بیرون افتاد
یک جرعه ز می به جام پندارش ده
  
حلمی چو کلام زنده از حق می‌گفت
یک بار دگر رخصت دیدارش ده

آن را که تو را بد است دلدارش ده | غزلیات حلمی

۰

ای آینه‌ی روشن این جا ز چه پیدایی

ای آینه‌ی روشن این جا ز چه پیدایی
ما دنگ خراباتیم زین قسمت تنهایی
 
دنیا همه گشتیم و میراث عداوت بود
جانان جهان‌پیما ای خوش که تو با مایی
 
در صورت مه‌رویان جز عشق نشانی نیست
این طایفه می‌رقصد هر جا که تو آنجایی
 
دریای روانی تو هر گوشه که می‌بینم
از تو به تماشا شد این چرخ تماشایی
 
از شوخی پیمانه صد نکته میان آمد
جانم به کلام آمد زان جلوه‌ی رویایی
 
هر گوشه‌ی این گیتی نام تو شنیدستم
هر ثانیه موسیقی، هر لحظه هم‌آوایی
 
مردان تو در کارند، در پرده ز انظارند
تا عشق به جا آرند از عالم بالایی
 
صد حکمت زرّین در صد جلوه نهان داری
هر گوشه یکی واصل در معبد و مأوایی
  
حلمی که به پنهانی شد شاه غزل آنی
از شرع تو می‌خواند این پرده به شیدایی
ای آینه‌ی روشن این جا ز چه پیدایی | غزلیات حلمی
موسیقی: Vivaldi - Winter
۰
وبلاگ رسمی سید نوید حلمی،
انتشار مطالب با ذکر نام و منبع آزاد می‌باشد.

بیاریدش، ز ایمانش مپرسید
کشانیدش، ز دامانش مپرسید
به پنهانش منم در هر شب و روز
رسانیدش، ز پنهانش مپرسید

من اینجایم باز،
با ملکوتی که از انگشتانم می‌چکد.
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان