به خدا که بیخدایی به از این خدانمایی
به خدا که کفر بهتر ز مذاهب هوایی
سر آن اگر نداری که ز خواب مرگ خیزی
دم آن گرفته این دل که ز مرگ خود در آیی
به خدا که بیخدایی به از این خدانمایی
به خدا که کفر بهتر ز مذاهب هوایی
سر آن اگر نداری که ز خواب مرگ خیزی
دم آن گرفته این دل که ز مرگ خود در آیی
چون گشودم دفتر قانون عشق
شسته شد دل از غمش در خون عشق
طاقت رنجم نگر چون میدهد
حضرت شاهنشه بیچون عشق
اینجا همه دیوانه، مستند و خراباتی
اینجا من و دل تنها وین راه سماواتی
هر کس که ز عقل دد لنگر زد و چیزی گفت
تا باده نمایاندیم گم گشت به هیهاتی
مسحور نهان گشتیم، مجنون و قلندروار
در رقص و طرب مادام، اوباشی و الواطی
مرگ است خراب و زار افتاده، بدو بنگر
دیگر به چه کار آید این قاصد امواتی
افسانهی ما مستان اغیار چه میفهمد
خوش باد دل ایشان با نقل روایاتی
زان شرع ورق باید بگسست و نهایت دید
یک جرعه که نوشاندم زان شرع نهایاتی
یک حرف به تکرار است از روز ازل، بشنو
صد گنج غزل دارم زان مصحف اصواتی
زان حلمی حیرانی چندی چو خبر نامد
صد دامن پر آرد از قافله سوغاتی
ای ساقی جانپرداز از میکده سویم تاز
باز آی و دل خامش در جام جنون انداز
وقت است به پا خیزی زین حادثهی رخشان
بیدار شو دستافشان ای آینهی ناساز
از عشق نگار اینک دیوانه و مدهوشم
از سِحر نگاه او جان شرم ندارد باز
از عقل مصون گشتم در خرقهی آگاهی
از خاک رهانیدم آن صورت جانپرداز
رعد آمد و چشمم را بگشود به ناگاهان
حق بود چنین موزون، خوشسوز و خرابانداز
فریاد زدم ای دل دیدی که به پایان شد
جانکندن مرگآسا در حسرت فهم راز
با خود نظری ماندم، آن دیده به جان خواندم
تا دست برافشاندم باور شدم این آغاز
لیلای تو مجنون شد آن سرّ نهان تا دید
تابید و به اصواتی آغاز شدش پرواز
حلمی چون قلم فرسود عقل از سر جان بگشود
افلاک مبارک شد از غلغل این آواز
من در خود و خود اعانه از تو
من بی همه، آشیانه از تو
این من که زنم دم از دمانش
یک شعلهی عاشقانه از تو
ما بیهمگان زبان ندانیم
این صحبت ناگهانه از تو
صافی سخن که روح ریزد
نایش ز تو و زبانه از تو
دیشب قمرم به رقص برخاست
دیدم قر سرخوشانه از تو
آنگاه سکوت محض بر شد
از نو خمشی خانه از تو
حلمی ز تو روی خویش پوشید
تا رخشش مهوشانه از تو
جهان اندر کف آوردم به حکم خویشتن آری
نه این خویشی که من باشد منی بس مردمآزاری
چو نام از جام حق دارم چه باک از غیرت طوفان
زمین در رقص عشق آرم اشارت تا زنی باری
نفس درسینهام آتش، سرود زندگی خوانم
جهانی نو به گرد آرم فرا از هر چه پنداری
نکورویان و مهخویان که نام از باده میگیرند
بگویم حجله پردازند که شب در پیش و بیداری
دم از حق میزنم چونان که سقف چرخ بشکافد
غم دوری به سر آرم به وصل روح درباری
چو جان بر جان کنم تسلیم و جانانم میان آرم
بدو گویم خوشا مرگی چنین تا جان به جان آری
سلامی میدهم دل را، وداع با مردمان گویم
که من جان خواهم و آنان جهانی خالی و عاری
نگویم مرده آن کس را که خاک افتاد و جان در داد
که او تا آسمانی رفت و باز آمد پی کاری
رو از آبی که جان شوید یکی پیمانه پر می کن
که سیل اشک طاقتکش خوشست از هرچه ناچاری
چو حلمی نهانپیما رهای خاص و عامی شو
که برخیزد ز خاص اندوه و عامی میکشد خواری
این زمین با حاکمان نوبرش
کرده انسان را به هر دم نوکرش
گفت با دل راه آزادی بجو
ابتدا این بود و این هم آخرش
نوحهخوان این شب دیرین مشو
غم مخور از شیوهی غمپرورش
این چنین بودهست و خواهد بود و بس
با خوشانِ بندهی خیر و شرش
بندها باید از این زندان گشود
رست باید همچو توفان از برش
گفت حلمی با خموشان نطق شب
تو ببین کو مردم و کو منبرش