جهان اندر کف آوردم به حکم خویشتن آری
نه این خویشی که من باشد منی بس مردمآزاری
چو نام از جام حق دارم چه باک از غیرت طوفان
زمین در رقص عشق آرم اشارت تا زنی باری
نفس درسینهام آتش، سرود زندگی خوانم
جهانی نو به گرد آرم فرا از هر چه پنداری
نکورویان و مهخویان که نام از باده میگیرند
بگویم حجله پردازند که شب در پیش و بیداری
دم از حق میزنم چونان که سقف چرخ بشکافد
غم دوری به سر آرم به وصل روح درباری
چو جان بر جان کنم تسلیم و جانانم میان آرم
بدو گویم خوشا مرگی چنین تا جان به جان آری
سلامی میدهم دل را، وداع با مردمان گویم
که من جان خواهم و آنان جهانی خالی و عاری
نگویم مرده آن کس را که خاک افتاد و جان در داد
که او تا آسمانی رفت و باز آمد پی کاری
رو از آبی که جان شوید یکی پیمانه پر می کن
که سیل اشک طاقتکش خوشست از هرچه ناچاری
چو حلمی نهانپیما رهای خاص و عامی شو
که برخیزد ز خاص اندوه و عامی میکشد خواری
این زمین با حاکمان نوبرش
کرده انسان را به هر دم نوکرش
گفت با دل راه آزادی بجو
ابتدا این بود و این هم آخرش
نوحهخوان این شب دیرین مشو
غم مخور از شیوهی غمپرورش
این چنین بودهست و خواهد بود و بس
با خوشانِ بندهی خیر و شرش
بندها باید از این زندان گشود
رست باید همچو توفان از برش
گفت حلمی با خموشان نطق شب
تو ببین کو مردم و کو منبرش
تمام حرف عشق را شنیدهام بدون شرح
تمام رنجهای جان چشیدهام بدون شرح
چنین مقدّر است که به اوج آسمان روم
تمام جامهها به خود دریدهام بدون شرح
چو رفتهام به ناکجا چنین نوید میدهم
به صبح روز آخرین دویدهام بدون شرح
سپیده است جان من، کجا نهان توان کنم
به منزل شبانهاش کُچیدهام بدون شرح
به شب ستاره میتند نگاه خامشانهاش
ستارهای به چشم او خریدهام بدون شرح
چگونه کم توان شدن به پای سرو روشنش
اگرچه در نگاه او خمیدهام بدون شرح
ز فتح قلّههای جان چکامهها سرودهام
ز چشمهسار عاشقان چکیدهام بدون شرح
سریر مخملین روح نشستگاه این من است
منی که از زوال تن جهیدهام بدون شرح
ز خطّ سوّم است کار قرین جاودانگی
به تخت مرمرین دل رسیدهام بدون شرح
همین سزای خدمتم که عشق در بیان کنم
منی که یک شکوفه هم نچیدهام بدون شرح
غزلسرای شهر دل منم، نیام ز آب و گل
ورای عقل و منطق و عقیدهام بدون شرح
به جسم خاک حلمیام، روم دو چند روزهای
ز بر کند ولی فلک قصیدهام بدون شرح
ای میانرفته بیا تا به میان بنشینی
در دلم نیمشبی باز عیان بنشینی
مشق خمکردن جان دادی و سی سال گذشت
حال خوش باش که در قوس کمان بنشینی
بندهی عشق کجا حجرهی زهّاد گرفت
گفت بهتر که به بازار و دکان بنشینی
گفتی و نیست مرا با دگران الفت حرف
اگرم حرف تو باشد به زمان بنشینی
متفرّقشده از خویشم و پیدایم نیست
تا بیایی به سر منبر جان بنشینی
گفتگوهای من و عشق به هر گوش رسید
بخت این بود که در گوش جهان بنشینی
حلمیا سهم تو از کون و مکان هیچکسیست
تا که بر سینهکش هیچکسان بنشینی
دست از سر غم بردار، غم با تو نمیماند
غم دست تو میگیرد تا جام تو بستاند
سرخوش شو در این غوغا، از خویش مبرّا باش
یک باده میان سر کش تا دغدغه بنشاند
از طینت شر فارغ گشتی و نمیدانی
خود خیر پدیداری کابلیس بپرّاند
این حقّ خروشان است، تازنده و آتشزن
بر زخم نهانت زن تا زخم بخشکاند
یک جملهی بیپرده میگویمت ای عاشق
جوری تو صبوری کن تا غصّه بمیراند
دلدار به آهنگی دوش آمد و جانم برد
گفتا که دل و جان را هم اوست که میخواند
راهیست ز بیباکان خونریز و نهانفرسا
بادا که سر عشّاق شمشیر برقصاند
ای حلمی رمزآلود ایهام تو جان فرسود
زین حلقه که میبینم کس راز نمیداند
این شب بیقرار بین، یک به قد هزار بین
از ره استتار رو، روح به اقتدار بین
این متوهّمان زار خواب گذار و راه زن
حشمت نور و صوت را نیک به انتشار بین
ملک خرابهزار چیست؟ بتکده و مزار چیست؟
غیبت بیبهار چیست؟ بر شو حضور یار بین
کودک اعتقاد را ترجمهی بهار کن
معرکهی جهاد را در دل بیگدار بین
امّت آخ و آه را تا به ابد وداع کن
خلقت پابهماه را در قدم دیار بین
آن همه حرف دود شد، بود ددان نبود شد
منبر خوابمردگان سربهسری غبار بین
باز زمان شاه شد، ظلمت گِل پگاه شد
دیو برفت و ماه شد، غایت انتظار بین
آن سوی شب نگاه کن، هر که بشد به راه کن
خواب جلال و جاه را خاصه به انفجار بین
حلمی از این دیار رو، یار شدی و یار رو
گمشدگان راه را در دم خود به کار بین
من اینها را نمی خواهم، زمینها را نمیخواهم
زمانها را و دینها را، کمینها را نمیخواهم
من از این خطّه بگذشتم، ز ما و من رها گشتم
رهای قریه و دشتم، غمینها را نمیخواهم
ز زیبایی و رعنایی دلم تنگ آمد و دیگر
فریبا را و رعنا را، متینها را نمیخواهم
ز چرخ فصل بگسستم، فرا جستم چو بنشستم
خلاص خویش بربستم، قرینها را نمیخواهم
به گوشم زنگ بالا زد که بر شو وقت پرواز است
مرا چون رقص نرمین است خشینها را نمیخواهم
مبارک باد این پیر عجوزین را نخواهم گفت
که جانم رستهی جام است و اینها را نمیخواهم
سرت خوش باد و جانت شار، ولیکن سوی من زنهار
وجین کردم تمام خویش و سینها را نمیخواهم
برو از جان من وا شو که وصل دور میجویم
میا سویم به نظم و ناز که چینها را نمیخواهم
بیا امشب شهام با من، به حلمی کوب دل میزن
که این بزم دروغین حزینها را نمیخواهم
به تلنگرهای سخت جان میخیزانی ای عشق. تو بگو مگر ما خیزرانیم؟ حرفهای تلخ در دهان ما میگذاری و حرفهای شیرین. حرفهای شیرین، شیرینیهای جان دیگران بیفزاید، و حرفهای تلخ جان ما به آتش کشد و ما را در آتش تو بسوزاند و پرّ و بال دهد.
این رنج مرا چگونه هشیار کند
ناکار کند تا به سر کار کند
آزاد شو ای روح که در ساحت عشق
هر بند که جویی همه را پار کند
در بند تو آزادهی افلاک منم
آزاد شود هر آن کهات یار کند
در محفل عشق خواب آرام مجو
بگزید تو را به راه بیدار کند
ای مردم روح کار آگاه کنید
گر خوار کند اگر که آزار کند
گر ترش کند روی و اگر تلخ شود
طعنت زند و دو ناسزا بار کند
زین روست که ترک خویش بیراه کنی
زین روست که بیچارگیات چار کند
حلمی دل شب به کوب ناگاه پرید
دلدار چنین به کار وادار کند
موسیقی: Madredeus - O Pastor
حقیقت روی دیگر دارد اینجا
سر و بازوی دیگر دارد اینجا
همان قلب و همان خنجر، همان زخم
ولی داروی دیگر دارد اینجا
نه چون هوهوی درویشان خودبین
که آن هوهوی دیگر دارد اینجا
همان چشم و چراغ باستانیست
ولی سوسوی دیگر دارد اینجا
مه تابندهروی لامکانی
کمانابروی دیگر دارد اینجا
به چوگانگردی افلاک گردون
سوار و گوی دیگر دارد اینجا
به صید خاص ارواح الهی
زرینگیسوی دیگر دارد اینجا
چه از ناز و نظر افسانه سازی؟
که آن شه خوی دیگر دارد اینجا
به حلمی گفت و از منظر برون شد
خدا را کوی دیگر دارد اینجا