سرای حلمی

رمزی و کلیدی به در و منزل ماست _*_‌ بر هر که بخواند این خط راز، سلام

بشنوید ای دوستان این قصّه‌ی کوتاه را

بشنوید ای دوستان این قصّه‌ی کوتاه را
آتشی تا برکشم این دولت بیگاه را


صحبت حق در نیابد خلقت افسون‌شده
زین سبب در پرده باید کرد روی ماه را


عشق را با مردم محزون نباید گفت فاش
چون که غارت می‌برد گنجینه‌های شاه را


گرچه هرگز رازها از سینه‌ها بیرون نشد
با همان روی سخن رفتند هر بیراه را


چشمه‌ی زمزم نجوشد جز به رنج رهرویی
آب شیطانی ولی سر می زند هر چاه را


خلقت این کهکشان جز عنصر تاریک نیست
کودک غافل ولی پوید ره دلخواه را


حلمی از خون دل آن سوی فلک بیدار شد
رنج‌ها آغوش کن گر طالبی الله را

بشنوید ای دوستان این قصّه‌ی کوتاه را | غزلیات حلمی

موسیقی: Ali Qazi - Supplication

۰

تک و تنها به خرابی خوش‌تر

تک و تنها به خرابی خوش‌تر
گوشه‌ی دنج و شرابی خوش‌تر
 
بی‌خود و خسته از این وهم گران
دل سرگشته به خوابی خوش‌تر
 
مردم سایه و این ظلمت حرف
از تو خصمی و خطابی خوش‌تر
 
وام‌دار کس و ناکس نشویم
قسمت دیده سرابی خوش‌تر
 
زهر از جام تو چون آب حیات
با تو صد زخم و عذابی خوش‌تر
 
راه دوزخ چو روی با تو روم
با تو ظلمت ز شهابی خوش‌تر
  
قسمت حلمی از این چرخ خراب
غزل و باده‌ی نابی خوش‌تر

تک و تنها به خرابی خوش‌تر | غزلیات حلمی

۰

من آن روحم که مأوایم جهان خوابها باشد

من آن روحم که مأوایم جهان خوابها باشد
رفیقم باده و ساقی و یاران خدا باشد
 
به کام ماست ار دنیا خراب و مست می‌گردد
که مستی کار ساقی و خرابی کار ما باشد
 
شبی گر خفتی و دیدی سحرگاهی نمی‌آید
سحر در آستین ماست، اگر دانی چرا باشد
 
من و می هر دو یک روحیم که در پیمانه‌ها گشتیم
خلاف مهر و آیین است ز جانان جان جدا باشد
 
سلامی کن در این حلقه، سلامت پاسخی دارد
بکش پیمانه تا هستی که این مستی روا باشد
 
عدم شو نیست شو کامشب نبودن خاصه پیدایی‌ست
برون را وارهان اینک که هستی در خفا باشد
  
خیال مست حلمی بود که از پیمانه‌ها می‌رفت
مپنداری که مأوایی به جز پیمانه‌ها باشد

من آن روحم که مأوایم جهان خوابها باشد | غزلیات حلمی

۰

در مسیر دلبخواه دیگران

در مسیر دلبخواه دیگران 
من نگشتم تا بگردم این و آن


از ره دلخواه خود بالیده‌ام
تا رسیدم برّ و بالای شهان


جان ز بحر روزن سوزن گذشت
طالع بیدار اقیانس‌وَشان


از تبار روشن اردی‌بهشت
ذرّه‌ای تابید از دریای جان


ذرّه‌ی تابان تویی و تار نیست
دیده در بیدارگاهان نهان


چشمه‌ساری از سر جان جاری است
چشم‌ها بربند و برکش بادبان


عمق شب، تاج سخن، کوه خموش
حلمی و این راه صعب بی‌کران

در مسیر دلبخواه دیگران | غزلیات حلمی

۰

با نام خداوند پرآوازه‌ی جام

با نام خداوند پرآوازه‌ی جام
کز نور و صدا داد مرا جامه‌ی نام
 
زان حقّ هماره جان به پرواز برم
بیدار کنم مردم خاموش ظلام
 
ماهیّ‌ام و در چشمه‌ی دل رقص‌کنان
پروانه‌ام و شعله‌صفت، دام‌به‌دام
 
سرمایه‌ی درویشی خود خرج کنم
از برکت جام یار و زین باده‌ی خام
 
هر شب چو به معراج روم تا رخ دوست
صبحانه شراب تو زنم حسن ختام
 
نذر من دیوانه‌ی محتاج چه شد
زان باده که بردم از لب یار به کام؟
 
پیمانه‌کشم، از من دیوانه مپرس
زین گردش بی‌پایه و این نسخه‌ی عام


رمزی و کلیدی به در و منزل ماست
بر هر که بخواند این خط راز سلام


حلمی که ز قسمت تو این جام گرفت
در حلقه‌ی مستان شد و پیوست به جام

با نام خداوند پرآوازه‌ی جام | غزلیات حلمی

۰

ساقی بحر ازل باز پیام‌آور است

دیده ز ایّام گیر، زین همه بالا و زیر
گوشه‌رو چون روح باش، گنج غنیمت پذیر
 
جلوه‌ی جادویی از خلوت رویا گزین
غرقه شو و راه بر زین جَرَیان کبیر
 
ساقی بحر ازل باز پیام‌آور است
بازگشا جان خود بر کلمات عبیر
 
ثروتم از باده‌ایست کز نفسش می‌زنم
این دم نیلوفری بی غم چرخ اجیر


باز پلنگان شب پنجه نمودند تیز
حمله به جان می‌برند، هان که مگردی اسیر
 
دیده به دریا کش و غرقه‌ی این آب شو
نام تمنّا کن از آن دل روشن‌ضمیر
 
گوش بشوی و نگر، چشم گشای و شنو
با همه اعضای روح بر شو از این جسم پیر
  
چشمه‌ی آب حیات چیست به پا می‌رود؟
باز که حلمی ماست وین غزل بی‌نظیر

دیده ز ایّام گیر، زین همه بالا و زیر | غزلیات حلمی

۰

عشق؛ بی‌در‌همه‌آغوش

راه چپ سرانجام فرو می‌سوزد، با تمام اداهاش، با تمام راست‌نمایی‌هاش، با همه انتقادهاش و غمزه‌هاش «که تنها من بر حقم و باقی همه باطل.». چپ با همه قلدریش به خود می‌زند و از خود غرقه می‌شود. 

چپ است، دروغ می‌گوید به راستی. راستش نیز چپ است. دروغ می‌نماید. جاعل است، عشوه‌ی حقیقت می‎کند، حقیقت را از پشت می‌زند. حقیقت را اَدا می‌کند. لیکن حقیقت از روبرو، و به صورت می‌زند.

چپ راست‌نما، راست چپ‌کار، همه با هم، همه در یک زمان، در یک ثانیه، در آغوش هم، با هم فرو می‌ریزند.

ای آسمان!
در این لحظه،
با که بر می‌خیزی؟ در آغوش که؟ 
: «با عشق برمی‌خیزم، با آن بی‌در‌همه‌آغوش.»

حلمی | هنر و معنویت
عشق؛ بی‌در‌همه‌آغوش | هنر و معنویت |‌ حلمی
۰

چو غزل ز شه دمیده‌ست همه بیت شاهوار است

چو غزل ز شه دمیده‌ست همه بیت شاهوار است
ز زبان عشق بشنو غزلی که شاهکار است
 
چه گمی میانه آخر؟ به کناره‌ها عیان شو
که کنار آسمان‌ها سر از این میان تار است
 
چه ستارگان بدانند به چه قصّه و چه کاری؟
فلک و جَه و جلالش چو تو در رسی غبار است
 
همه دانه قسمتم شد به تو دام قاره‌گستر
همه قامتم بلورین ز شکوه انتظار است
 
به شکار لحظه افتاد نفس هزاره‌هایت
قسم ای هزار گیسو که یکت به از هزار است
 
چو به مَد به خود کشانیم همه جزر خویش گردم
به زمین چگونه افتم به دلی که جذب یار است
 
صف عاشقان ببینم چو تو زلف برگشایی
ز شب سیاه هر یک سوی خانه و دیار است
 
چه اگر سخن بچینم؟ تو میانه در غیابی
غیبت حبیب کردن همه سود آشکار است
 
چو غزل ز شه دمیده‌ست همه بیت شاهوار است
برو حلمی از میان خیز که تو را نه هیچ کار است

چو غزل ز شه دمیده‌ست همه بیت شاهوار است | غزلیات حلمی

۰

آخر ندارد ای جان این راه آسمانی

آخر ندارد ای جان این راه آسمانی
دیشب به خواب دیدم آن جلوه‌ی نهانی
 
در خود تپیده بودم از انعکاس رویش
در پیش لوح آتش، در پس مه شهانی
 
صد گونه خُرد و خاموش در خاک می‌خزیدم
تا روی عشق دیدم، آن هیبت جهانی
 
خلقت به منظرم بود چون خوابگاه راکد
جانم چو موج برخاست زان باد کهکشانی
 
دیگر نه خویش دیدم زنجیر چرخ مزدور
سقف فلک شکستم وین چرخ استخوانی


ساقی به کف پیاله باز آر تا ببینم
نقش و خطوط دیرین در جام ارغوانی
 
تا قصد باده کردم بر باد رفتم از عشق
تو بادبان بر انداز گر خواستار جانی
 
جانان چون دوش گفتا این خطّ و راه آخر
برخاستم برابر زان حرف آن‌چنانی
 
گفتم درود بر تو ای شاه چارده وصل
گفتا سلام ای جان وین راه بی‌زمانی
 
حلمی که شعر زنده در شرح عشق می‌گفت
نام‌آور جهان شد بی نام و بی نشانی

آخر ندارد ای جان این راه آسمانی | غزلیات حلمی

۰
وبلاگ رسمی سید نوید حلمی،
انتشار مطالب با ذکر نام و منبع آزاد می‌باشد.

بیاریدش، ز ایمانش مپرسید
کشانیدش، ز دامانش مپرسید
به پنهانش منم در هر شب و روز
رسانیدش، ز پنهانش مپرسید

من اینجایم باز،
با ملکوتی که از انگشتانم می‌چکد.
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان