سه شنبه ۲۷ آذر ۹۷
غزل ۲۳۵.
حال سوزان من و عشق به پایان نشود
آب از سر بشد و کار به قرآن نشود
گله ام کشت که با خلق چرا قصّه کنی
خاطر عشق که فرخنده به میدان نشود
عقل جادو زده ی حیله گر حلقه فروش
دید جان من و فهمید پریشان نشود
رحمت خاص تو جز مرهم مجروحان نیست
ورنه با هر گده ای صحبت جانان نشود
رمز گفتیم و کسی قفل سخن را نگشود
گرچه از سوختگان راز تو پنهان نشود
چند روزی که به جاروکشی معبد زرّین تو رفت
کس ندیدم ز نوازشگری مهر تو گریان نشود
دل دیوانه که از صد خم معراج گذشت
دگر آن کودک پیش از دم طوفان نشود
حکم عشّاق قصاص است و قصاص است و قصاص
جان چو صد بار ز تن در نرود جان نشود
شغل ما خوابروان عقل گمانی نبرد
تا که چون حلمی از این سلسله جنبان نشود