عصر نویی ست.
خجسته باد که روزگاران صداست.
سینه ی آسمان شکافت و دیدم جشن بالاییان را امروز ستاره باران خداست.
حلمی
مسافر روح، هیچ چیز حتّی فضای خالی را با خود نگه نمی دارد. دست خالی به پیش می راند به فتح آسمانهای نو. تنها قلب از شوق پر است و گوش از موسیقی های بهشتی. آن را نیز نگه نمی دارد.
حلمی
عشق یعنی صحبت آن جان پاک
خوب و بد را سوخته، میزان پاک
عشق یعنی فارغ از هم این هم آن
آرزوها کشته در میدان پاک
هر چه از دیروز مانده دور ریز
بخت نو؛ هم خانه و هم خوان پاک
راه فردا راه بس پر خون و سوز
مِی طلب دارد تو را ایمان پاک
قلّه ها و تاج ها، معراج ها
توشه ی این ره بدان یاران پاک
خاک هم گوهر ز تو پنهان کند
تا نداری در نهانت کان پاک
گرچه با اخلاق و نیکوسیرتی
این بلی خواهد ولی کو آن پاک؟
بر سر این نکته ها ای سرگران
سالها اندیشه کن با نان پاک
حلمی و اسرار جان و ساز دل
صبحگاه و باده و ایوان پاک
تو یکی از آسمانی در کنار
تو رفیق راهی و دستی ز یار
تو میان شب ز کُهسار آمدی
برکتت باد ای ندیم روزگار
حلمی
هم اوّل تاریخ تو، هم آخر تاریخ تو
محفل به محفل دم به دم بر منبر تاریخ تو
هم سجده ی محراب تو، هم چرخش مضراب تو
هر صحنه ای هر گوشه ای بازیگر تاریخ تو
آن مغرب خودخواه تو، این مشرق گمراه تو
هر چشمه ی خون گشته بر خاکستر تاریخ تو
در روح چون برخاستم دیگر زبانم کور شد
چون دود من بر آسمان، در مجمر تاریخ تو
با من ز راز عشق گو، فردا مرا در کار نیست
در رفته از ادوار من، در هر سر تاریخ تو
بی مرز در هر آسمان، از قلب حقّ تا بر زمین
هم این ور تاریخ تو، هم آن ور تاریخ تو
آن خنده هایت، مرحبا! دیوانه ام، دیوانه ها!
حرف از زبانم پر کشید، ای کافر تاریخ تو
وه این شب بی انتها، معراج ما، معراج ها!
حلمی سخن را خواب کن، بگشا در تاریخ تو
پندار بر این است که شادی در لذّت است. عاشقان می دانند که شادی در رنج است. پندار بر این است که نور در روشنی ست. عاشقان می دانند که نور در خاموشی ست. پندار بر این است که صلح در تنعّم است. عاشقان می دانند که صلح در جنگ و سلحشوری ست. پندار یک چیز است، خیال یک چیز. مباد این دو، یکی کنی. پندار خود ظلمات است و خیال نور خداست.
آن کس که به راه خیال گام می نهد به زودی در می یابد که چه جنگ ها در پیش است تا بتوان بدان صلح الهی رسید. از چه خرابه های نهان و عیان باید گذشت تا خانه ی جان آباد کرد. یکی چو بر روی زمین دم از صلح می زند همه دیوانگان عاقل نما غریو شادی می کشند. زمین کجا و صلح کجا. باری تعالی زمین را کابینه ی جنگ بنهاد، چنان که روح قوای معنوی خویش به هزار درد و اندوه بازشناسد.
عجیب نیست که زمین آمال کلّاشان باشد. عجیب نیست که عقل واعظ تن پروری ست. عجیب نیست که هلهله گران زمین را دوست می دارند، چرا که تنها خاک پست شنوای هلهله ی ایشان است. فرشتگان به سکوت قلب ها نظر دارند و نه به هلهله ی عقل ها.
همه انسان اند، آدمیّت غنیمت است. از آدمیّت نیز باید گذشت. تو ببین کار کجاست.
جهان در سلطه ی تاریکی ست. تو دریاب چشم بیدار کجاست.
هر کسی شایسته ی این دم نشد
هر جنابی عشق را محرم نشد
بشنوید ای مهربان یاران من
هر که انسان زاده شد آدم نشد
حلمی | کتاب روح
تو یکی از آسمانی در کنار
تو رفیق راهی و دستی ز یار
تو میان شب ز کُهسار آمدی
برکتت باد ای ندیم روزگار
حلمی
Painting: A friend of order, by Rene Magritte
ای روح گم در جا بیا
اینت نشان اینجا بیا
در رود جادویی عشق
ای جان جان بالا بیا
ای درنشسته بی فلک
بی خود شو و با ما بیا
ای روز بی افروغ سرد
ای شام بی فردا بیا
ای عقل کوته جرم کن
جامی زن و رسوا بیا
ای کودک ترسا بخیز
ای مسلم ای بودا بیا
از نو فلک لطفی نمود
هوراکشان دریا بیا
ای موسی سرگشته هان
ای مریم ای عیسا بیا
عهد فرج شد با که اید
ای ملّت غوغا بیا
مه بعد عصری رخ نمود
مهدیست او حالا بیا
در باغ مهتابی جان
بی حجب و بی پروا بیا
حلمی نقاب از شب فکند
بر پرده ای مولا بیا
یک درصد از مردم دنیا حاکم نفس نود و نه درصد دیگرند. آن یک درصد چپاولگر و زورگو که سکّان ملّت ها را به دست دارند تجلّی نفسانیات آن نود و نه درصدند. آن یک درصد بذرهای شکوفا و متجلّی شده ی همه ی امیدها و آرزوهای آن دیگران اند. «قدرت، شهرت و ثروت» تمام آن چیزی ست که انسان «آزادی» نام نهاده است و همه ی این سه در دستان آن یک درصد است و همه ی این سه، آرزوی آن نود و نه درصد است.
بنابراین یک از نود و نه بر می آید و یک از نود و نه و بر نود و نه است و اگر نود و نه گاه بر یک می شورد نه زانکه صحنه ها از عدل و راستی بیاراید، بلکه می شورد تا اگر بخت ِخوش هماهنگ باشد بتواند ناپاکی، دنائت، بی قیدی و فساد را چون آن یک ِبر مسند به کمال تجربه کند و این نیز البته یک وادی تجربه است که انسان بر بلندای یک رأس نوک تیز به کمال آزادی های انسانی و حیوانی را همه با هم یکجا تجربه کند. پس حاکمان از همه در بندترند و آنان که در این هرم انسانی از همه بالاترند از همه مفلوک ترند. چرا که پس از آن بالانشینی لاجرم زمان سرنگونی ست و آنگاه دورانی طولانی از تاوان و زخم و علیلی می آغازد و روح در ظلمتی ژرف و درازنای فرو می رود تا پس از گذر اعصاری چند بتواند استخوانهای شکسته ی خود را از نو جمع کند و این بار در قامت یک انسان معمولی بتواند یک زندگی انسانی معمولی را به سامان دهد و تجربه کند و این بار به گنج های پنهان زندگی در ماورای سه گانه ی اهریمنی و پوشالی «قدرت، ثروت و شهرت» دست یازد.
پس ای یاران دانا بسیار دیدید و دانستید که این آدمی در حسرت ِقدرت و به تمنّای برآورده شدن بندبند شهوات خفته ی خویش بسیار عربده های عدالت جویانه، صلح طلبانه و آرمان خواهانه می زند و چون قدرت به کف آمد، آنک دوران تنعّم جویی های بی حدّ و حصر فرا می رسد. آنگاه آن نود و نه ِ در زیر در پی باژگونگی آن یک ِبر مسند از نو به تکاپو می افتد و آنگاه باز داستانهای دروغین ِاز فرط تکرار نخ نماییده. و تاریخ پر است از این داستانها. پس شما ای خردمندان روح دانستید که زمین چنین فضایی ست و آدمیزادی را چنین هوایی مسموم از برای تنفّس است و انسان هیچ چیز جز این نیست و همه ی نامهای عدالت و آزادی و برابری و برادری هیچ نیستند جز شعارهایی به تمنّای نیل به «قدرت، شهرت و ثروت».
و باری ای یاران دل بسیار دیدید و دانستید که همه ی اشکال حکومت های انسانی پوشالی اند و فناپذیرند و در گذر زمان از شکلی به شکلی دیگر بدل می شوند و در باطن هیچ کدامشان را با هیچ کدامشان توفیری نیست و اگر تفاوتی ست در رنگ و ظاهر و نمادها و نشانه ها و شعارهاست، چنانچه جامه ها با هم چنین متفاوت اند. و اینجا بر زمین همه چیز چون جامگان انسانی به خاک شدنی و فناپذیرند و تنها آنچه فناناپذیر و جاودانه است روح است که سرانجام از پس تجربیات بی شمار در وادی خاک، هویت راستین خود را در مقام فرزند خدا باز خواهد یافت و بال در راه خانه خواهد گشود.
پس ای بالیدگان روح بدانید که «آزادی، نه در انسان، که از انسان است» و زمین خانه ی روح نیست و خانه ی حقیقی در آسمانها و ماورای ایوان زمانها و مکانهاست و به سخن مالکانه ی آن قدرت طلبان پوچ اندیش که می گویند زمین خانه ی شماست وقعی ننهید. زمین را پاس بدارید، هر آنجا که می زی اید، و خانه هایتان را چنان چون جامه هایتان پاکیزه بدارید و از شرّ دشمنان مصون بدارید، امّا بدانید این خانه ها و این جامه ها از آن شما نیست و اینها چون از خاک اند روزی به خاک باز می گردند و شما نیز چون از آسمان اید به آسمان بازخواهید گشت، اگر عزم کنید و اگر اراده ی خویش در طَبَق اراده ی الهی بگذارید و اخلاص پیشه کنید.
حلمی | کتاب لامکان
شرک یعنی جستن تأیید خلق
خودفروشی در پی تقلید خلق
حقّ فرو بگذاشتن در صد حجاب
خود فرا بردن به صحن دید خلق
شرک یعنی در ظواهر باختن
خودنماییدن پی توحید خلق
حرف حقّ هم بی نصیب از شرک نیست
قاریان بین در پی تمجید خلق
آدمی خربنده ی صد هدیه هاست
خوش بمیرد بر سر تمهید خلق
گفت حلمی نور حقّ در پرده هاست
باز گوید ابلهی خورشید خلق
قافله ی عشق به جان شماست
آنچه بجویید از آن شماست
نیست برون هیچ به جز سایه ای
نور که خواهید میان شماست
حلمی