یک لحظه غصّهی تو، یک عمر شادمانی
این عمر را بیابی آن لحظه گر بدانی
از تو سخن سرودن کاریست مست و خونریز
تن بر زمین به رقص و سر در هوای جانی
بر صخره نرم رفتن، از پرتگه پریدن
تا قلّه بی سر و پای، بی نام و بی نشانی
پاداش خوشجهیدن دریای آتش توست
لاجرعهاش بنوشم در جام لامکانی
من بی سخن شنیدم در گوش حرف قدسی
پس بی کلام گفتم اصوات بیزبانی
با خلق خاک باید از آب و نان سرودن
از جان و جام باده با خلق آسمانی
نای من و دم تو، آوای خرّم تو
در اسم اعظم تو حلمی به پاسبانی
با سرکشان نشستم تا جان ز تن بر آرم
آن جامهها بپوشم، این پیرهن در آرم
شهلای شهر جادو در خواب دوش دیدم
گفتا تو همّتی کن، من نیز لشکر آرم
هر سو نظر فکندم جز دشمنان ندیدم
پس تیغ در کشیدم این قصّهها سر آرم
این چرخ هشت و چاری وین گردش نزاری
یک آن چو پر بگیرم در روح پرپر آرم
هستی دمی نیرزد، شرمم چنین نشستن
باید به وصل دیگر عزمی تناور آرم
از آدمی نخیزد یار نجات گشتن
من خود اسارت خود در خویش آخر آرم
درویش خویش گشتم تا نام دوست گیرم
هر نام چون بدادم زین گفت بهتر آرم
حلمی به کار مستی باید شکار رفتن
شاید که صید حیران تا جام احمر آورم
عبور از عمیقترین راهروی تاریکی در پستترین نشیب شب، به مشعلی فروزان از فرازناکترین شعلهی سحرگاه.
حلمی - کتاب اخگران
هنر از تَکان بخیزد، ز تجمّع کسان نیست
برهوت و لامکان است، هپروت این جهان نیست
هنر از سماع روح است نه ز عقل خوابمرده
ضربان بیخودان است، دَوَران خودخوران نیست
چو ز تن برون بخیزی به دو حرف پاک و قدسی
هنر خدای بینی که ز جنس این و آن نیست
هنر آن دم طلوع است که ز ظلم شب برستی
چمنِ سرای عشق است، گُل ظلمت ددان نیست
تو شکوفه بین و بشمار به سرای و صحن بیدار
منگر به دشت غمبار، برو که هنر چنان نیست
هنری به پات گیرد که ز فرق آسمان است
سخن زمانه مشنو که زمان ز محرمان نیست
پدر زمانه عشق است، تو سوی پدر روان شو
که پدر رفیق جان است و پسر به فکر جان نیست
به نهان بسوز حلمی و ز هست و نیست بگسل
دو جهان قمار کردی و هنر ز هر دوشان نیست
سخن بسیار میآید ولی کوتاه میتابد
به شب خورشید میگیرد، سحر دلخواه میتابد
ملات عشق ورزیدن دماغ روح میخواهد
دو صد سرباز میمیرد، نهایت شاه میتابد
به وعظ عقل دل بستن، چنان چون پا به گِل بستن
از این رأی خجل بستن چه جز یک آه میتابد؟
سلام عشق میگویم، قیام عشق میبینم
سرود عشق میخوانم کزان همراه میتابد
به فرمان خموشانم که دیگ حرف جوشانم
از آن ننوشته میخوانم که خطّ ماه میتابد
به حلمی داد ناهنگام خبر از خانهی بینام
نهان مادام میرقصد، عیان ناگاه میتابد
یا آنکه رنج راه را به تمامی در مییابد یا که به تمامی فرو میریزد. یا بی سرشت بر مرزها چنبره میزند، بلعیدهی دیو و فضلهخوار غریو - اُف! - یا سرشت باز مییابد و خاموش و دلآوا ترانهی ظفر سر میدهد.
خانهی سکوت و پنهانی، گوشهای که واژه میرانم
سوی من مگیر از آدم، خالی از غبار انسانم
روحم و ستاره میچینم در دیار هیچ تاییدن
عاشقم خدای میریسم، وارث خدای پنهانم
هر کسی به راه خود باید کار و بار خویش دریابد
سوی من میا کلامم خوان، بیش از این سخن نمیدانم
کافری که عشق میورزد، مومنی که کبر میکارد
اوّلی به جان جانانم، دوّمی به تیغ عریانم
سگصفت شو خاصْ بخشنده گر سوی خدای میجویی
ای مطیع نفس شیطانی شیخ و شر به خود نمیخوانم
شاهدا به عشق بازیدن بهتر از به وصل یازیدن
من دگر برون نمیدانم چون رسیده باده در جانم
قرنها به خود بجنگیدم، اهرمن ز ریشهها چیدم
خویشها به خاک و خون دیدم، حالیا عروج رخشانم
در سحر به چنگ بالایان سینهام ز عشق میجوشید
نور و نار دوست میپاشید از دهان و دست و دامانم
حلمیا به دست آیینه، ای صیاد صوت دیرینه
نور ده به دشت پرکینه، تازه کن عبور رقصانم
در سرم خیال میپیچد، از دلم بهار میروید
گلشنِ ز موج تابیده قلب این هَزار میروید
لحظهی عبور جانم را خرج آفتاب میکردم
یخّ تیره آب میکردم آنچنان که یار میروید
چشم باده دور میبیند او که بی شعور میبیند
جامهی غیاب چون شویی حقّ آشکار میروید
شیخک شرور میگوید ختم آسمانها با ماست
توأمان که خنده میگرید بر دو کتفْش مار میروید
من نهان به خلق رحمانی از دلم سرور میپاشم
او عیان به داغ پیشانی از سرش شرار میروید
حلمیا به ظهر آدینه فسخ شد حدیث پارینه
عاشق از ظهور آیینه فرق این مزار میروید
سخن از کجاست؟
از طبیعت است که سنگ میروید،
از خداست که روح میزاید.
سخن از کجاست؟
از آسمان عدم،
و از آفتابیترین نقطهی دم.
سخن از کجاست؟
از دختران بهار،
و از آنان که ناگشوده عریاناند.
حلمی - کتاب اخگران