سرای حلمی

رمزی و کلیدی به در و منزل ماست _*_‌ بر هر که بخواند این خط راز، سلام

روح تنها خدا بداند..

آن عثمانی را زیسته بودم. آن خفته‌ی خراب بی‌همه‌چیز را که امروز چنین به نویی غمزه می‌کند. آن شیطانی را در بهترین حالش زیسته بودم و در بهترین حالش حکم رانده بودم. امروز که خر نشاشدش.

 باری آن تاریکی و آن بطالت را تا اوجش زیسته بودم که امروز چنین حضیض‌اش می‌بینم، چنانکه این پست را که امروز در آنم. ظلمت را تا انتهاش زیستم که امروز نورم. خفگی را به غایت می‌دانم که امروز موسیقی‌ام.

این اوج و حضیض‌ها، این بالا و فرودها، خاصیت زمان‌اند، عارضه و پدیده‌اند. اینها را چشم روح نبیند و گوش روح نشنود. روح تنها خدا بداند، نور بداند و موسیقی.

حلمی | کتاب آزادی
روح تنها خدا بداند.. | کتاب آزادی | حلمی
۰

دولت نام تو را باد نشانی آورد

دولت نام تو را باد نشانی آورد
دوست از مرز جنون خطّ امانی آورد
 
باز هم چرخ فلک دور دگر پیمود و
از کران چرخ‌زنان خود به کرانی آورد
 
طالعم نوبت شب بود به روزش افکند
جان این خُرد جهان‌رانده به جانی آورد
 
باورم نیست هنوز این که پیام‌آور صبح
صلح ناخوانده برایم ز جهانی آورد
 
من که چون ریشه‌ی خشکیده ز صحرا زادم
یار من از افق آمد ضربانی آورد
 
خامشی رفت و نگهبان قضا پیدا شد
دیدمش سرّ نهانی به میانی آورد
 
گفتمش پخته نی‌ام، راز چه گویی با من؟
گفت خود را چه بدانی و نشانی آورد
 
راست دیدم که چنان در روش کردارش
نه ز اوهام سیه نصّ گمانی آورد
 
هر چه بودم به دمی دود شد و ناپیدا
حلقه در حلقه درونم دورانی آورد
 
نور آن ماه بدیدم که به حق می‌پیوست
اسم اعظم که به صوتش سیلانی آورد


ناگهان نام مرا داد به دستم دیدم
واژه بر واژه دهانم به بیانی آورد
  
گفت او خنده‌زنان بر سپه دیده‌ی خویش
حلمی عاشق ما چون غلیانی آورد

دولت نام تو را باد نشانی آورد | غزلیات حلمی

۰

رقص را می‌بینم

این قلب سنگی باید گشوده شود. اینجا دیگر صحبت شاید و نمی‌دانم و نمی‌خواهم و اینها نیست. قلب سنگی باید گشوده شود و دست‌کم سه هزار سال تاریخ باید فرو پاشد و همه چیز از نو بر آید. 


لحظه‌ی شگفت زایش در پیش روست، انفجارها در پیش روست. مرگ‌ها، میلادها، رقص‌ها، شادی‌ها و شراب‌ها و شاباش‌ها در پیش روست. لحظه‌ی شگفت زایش، این بار نه از پیش، بلکه از هیچ. این بار همه چیز جور دیگری‌ست. 


رقص را می‌بینم که از دور آغوش عریان تپنده‌ی خویش گشوده است. موسیقی را می‌شنوم. اینها که می‌بینم مردمان فردایند، و این مردمان فردا، مردگان و عزاداران و به خاک و خون کشیده‌شدگان امروزند. ای مردمان فردا! این صبح شادمانه را عاشقان برایتان زاییده‎اند، در شبانی تلخ و تاریک و تباه. به شکرانه جامهاتان به سلامت عاشقان زنید و قدر دانید و شکر کنید و منّت گزارید که از این لحظه هیچ چیز بالاتر نیست.


حلمی | کتاب آزادی

رقص را می‌بینم | کتاب آزادی | حلمی

۰

این من چه کند اینجا؟ من بی‌من مستانم

این من چه کند اینجا؟ من بی‌من مستانم
هر من که میان آید از خویشتنم رانم
 
ای با من من‌فرسا! جانان جهان‌آسا!
باز آ که به یک دم نیز در خویش نمی‌مانم
 
ای در تن تن‌فرسا! تنهایی و تن‌ها را
با ما چه منی ما را در محضر جانانم؟
 
افسانه‌تر از این عشق هیچم نه سراغ آمد
انگار به خواب آید در خاطر چشمانم
 
غم چیست؟یکی سایه، دور از تن و دور از جان!
شادی‌ست که می‌جوشد از جان خروشانم
 
این چرخ خمود اینک یک آن به میان آرم
نابود کنم آنی این وهم به یک آنم
 
یک رشته از آن زنجیر بر گردن من آویز
بر دار چه خوش باشد این من‌من رقصانم
 
آسان نفس آخر آسان که به کف نامد
دشوارتر از دشوار حق است که می‌خوانم
  
حلمیّ‌ام و نام‌آور، نام دگرم عشق است
آن وعده‌ی روحانی جاری‌ست به پنهانم

این من چه کند اینجا؟ | غزلیات حلمی

۰

حال مرا با تو کارهاست

تا سر کوچه آمد، یکی از خرزادگان، خویش‌از‌بندگان‌‌خداپنداران، تا سر کوچه آمد، حتّی تا میانه آمد، لنگان‌لنگان، نفس‌نفس‌زنان، سگرمه‌در‌هم‌کشیده، خشمین و توفانی و شیطانی، که مگر تیغ کشد و بکشد و کار را تمام کند. 

بلی.
تیغ کشید، کشت و کار را تمام کرد؛ 
خویشتن را.

حال مرا با تو کارهاست.

حلمی | کتاب آزادی
حال مرا با تو کارهاست | کتاب آزادی | حلمی
۰

زیبایی؛ سر بالا گیرد

زیبایی انبوه زیر انبوه هزاره‌ها؛ این انبوهی‌ها باید تکانده شود تا زیبایی‌ها درخشیدن آغازند. تاریخ باید به مشت گرفته شود و تکانده شود و از خویش مطهّر شود. 

زیبایی باید از زیر انبوهی‌ها سر بالا گیرد و رقص ناب خویش باز یابد. انبوهی‌ها باید باید با یک اشاره، با این اشاره از این دست بالاگرفته‌ی پایین‌ستان، از هم بپاشند، و زیبایی باید از این همه میانه‌ها، میانه‌ی خویش باز یابد، سر خویش بالا گیرد و رقص ناب خویش باز یابد.

حلمی | کتاب آزادی
زیبایی انبوه زیر انبوه هزاره‌ها | کتاب آزادی | حلمی
۰

باید ندید و نشنید

نادانی آمد و از نادان‌تری گفت. گفت عظمای عظمایان، فلان روحانی، عارف کبیر! فلان عالمی، - تو بگو فلان خری - شبی از کوچه‌ی یکی از طلبگان خویش گذشت - تو بگو یکی از نوچگان و خرزادگان خویش - صدای ساز و آواز از خانه بر می‌خاست، سر به دیوار کوفت و عربده زد که این صدای شیطان است و شاگرد من، بنده‌ای از خدا به طلبگی اهریمن درآمده است. 

چنین نادانی‌ها آدمی بسیار بشنود. چنین جهل‌ها که باید ندید و نشنید. آخر تو خر! تو عالمی؟ عالم چیستی؟ عارفی؟ عارف چیستی؟ عارف عزا و نوحه و تحریرهای اهریمنی و گوشه‌ها و دستگاههای شرم و ترس و رذالت؟ چنین کثیفی‌ها آدمی بسیار ببیند. آخر تو صوفی، تو روحانی، تو عارف، آدم نه، تو بگو حیوانی؟ حیوان از تو می‌گریزد. 

بلی، چنین عظمت‌ها آدمی بسیار ببیند!

حلمی | کتاب آزادی
باید ندید و نشنید | کتاب آزادی | حلمی
۰

تو روحی و خود پادشه بخت سپیدی

ای جان چو ز من این سخن تازه شنیدی
از کهنه بریدی و بدین تازه رسیدی
 
آن کهنه چه‌ات جز که تو را سر بدواند
بس سر که دواندت وَ ز سرها نبریدی
 
این عقل کلک‌توز چه حاصل به تو افزود
صد بار کشیدی و دو صد بار چریدی
 
این حرف حق از فاصله‌ها تازه رسیده
آیا که بها کردی و آیا که خریدی؟
 
دیروز تو را هیچ به منزل نرساند
هر چند که حق باشد و زان قصّه پزیدی
 
از عقل چه خواهی که چو کشتی شکسته‌ست
تو روحی و خود پادشه بخت سپیدی


از خلق پریش و دم این مردم نادان
هر لحظه شنیدی چه سخن‌های پلیدی
  
چون حلمی دیوانه زبان در کش و سر کش
سرکش شو چو پروانه که این شعله چشیدی

ای جان چو ز من این سخن تازه شنیدی | غزلیات حلمی

۰

جان رنجور تو را شب به تماشا ببرم

جان رنجور تو را شب به تماشا ببرم
بندها بگسلم و جامه‌ی رنجت بدرم
 
گره‌ات وا کنم و بخت تو نقشی بزنم
به دلت نور دهم، جان تو از غم بخرم
 
خنده زن! لاجرم این غصّه به سر می‌گردد
چه کنم دیده‌ی تو راست بخواند نظرم؟
 
هر شبت را به نهان سور خدایی بدهم
چو به سرحلقه‌ی عشّاق منت جلوه‌گرم
 
خمشان را به عیان آورم از پرده‌ی خویش
با همه بی‌نظران سهم کنم سیم و زرم
 
پیک آزادی تو زین قفس تنگ رسید
برسانم به تواش تا که بیایی به برم
 
جلوه‌ی خنده به چشمان تو می‌بنشانم
بدهم دست تو این شیشه ی جام ظفرم
 
سفره‌ی برکت خود بازگشایم به میان
لقمه گیری و به جان تازه نمایی جگرم
  
حلمیا دست فشان هلهله کن چون که دگر
شب تاریک به سر آمده اینک پسرم

جان رنجور تو را شب به تماشا ببرم | غزلیات حلمی

۰

آخ که رازها..

آخ که رازها در خاموشی از گوشه‌ی لب‌هامان سرریز می‌شوند و هیچکس را توان بازداشت‌شان نیست. ببین ای عشق چه شباهتی‌ست ما را و آن‌ها را. آن‌ها دست می‌گیرند و ما نیز دست، باری این دست‌گیری را با آن دستگیری تفاوت از زمین تا آسمان است.

 آن‌ها دست می‌گیرند که بستانند،
 ما دست می‌گیریم که بدهیم.

حلمی | کتاب آزادی
ما دست می‌گیریم که بدهیم | کتاب آزادی | حلمی
۰

با سکوتی مشتعل آغشته‌ام

با سکوتی مشتعل آغشته‌ام
در سکوتی این چنین گم گشته‌ام
آری آری این چنین پیدا منم
چون که پنهانی به جانم کِشته‌ام

حلمی

با سکوتی مشتعل آغشته‌ام | رباعیات حلمی

۰

شمشیردار عشقیم..

شمشیردار عشقیم، صد سو به کار عشقیم
هر سو که سر برآریم در کارزار عشقیم


پیچیده لوح محفوظ زیر قبای مستان
ما گردگرد معشوق پیمانه‌دار عشقیم


تا خطّ‌ دوست خواندم هر گوشه لشکری خاست
باکی ز دشمنان نیست چون بر قرار عشقیم


این نکته هوشیاران دانند و کس نداند
با چارده ستاره ما در مدار عشقیم


خوش گفت واصلی دوش در محفل نگاران
 عالم اگر خزان است ما نوبهار عشقیم


حلمی به تخت خویش آ، وقت نگاشتن شد
بنویس در شب تار ما شعله‌زار عشقیم

شمشیردار عشقیم، صد سو به کار عشقیم | غزلیات حلمی

۰
وبلاگ رسمی سید نوید حلمی،
انتشار مطالب با ذکر نام و منبع آزاد می‌باشد.

بیاریدش، ز ایمانش مپرسید
کشانیدش، ز دامانش مپرسید
به پنهانش منم در هر شب و روز
رسانیدش، ز پنهانش مپرسید

من اینجایم باز،
با ملکوتی که از انگشتانم می‌چکد.
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان