دولت نام تو را باد نشانی آورد
دوست از مرز جنون خطّ امانی آورد
باز هم چرخ فلک دور دگر پیمود و
از کران چرخزنان خود به کرانی آورد
طالعم نوبت شب بود به روزش افکند
جان این خُرد جهانرانده به جانی آورد
باورم نیست هنوز این که پیامآور صبح
صلح ناخوانده برایم ز جهانی آورد
من که چون ریشهی خشکیده ز صحرا زادم
یار من از افق آمد ضربانی آورد
خامشی رفت و نگهبان قضا پیدا شد
دیدمش سرّ نهانی به میانی آورد
گفتمش پخته نیام، راز چه گویی با من؟
گفت خود را چه بدانی و نشانی آورد
راست دیدم که چنان در روش کردارش
نه ز اوهام سیه نصّ گمانی آورد
هر چه بودم به دمی دود شد و ناپیدا
حلقه در حلقه درونم دورانی آورد
نور آن ماه بدیدم که به حق میپیوست
اسم اعظم که به صوتش سیلانی آورد
ناگهان نام مرا داد به دستم دیدم
واژه بر واژه دهانم به بیانی آورد
گفت او خندهزنان بر سپه دیدهی خویش
حلمی عاشق ما چون غلیانی آورد
این قلب سنگی باید گشوده شود. اینجا دیگر صحبت شاید و نمیدانم و نمیخواهم و اینها نیست. قلب سنگی باید گشوده شود و دستکم سه هزار سال تاریخ باید فرو پاشد و همه چیز از نو بر آید.
حلمی | کتاب آزادی
این من چه کند اینجا؟ من بیمن مستانم
هر من که میان آید از خویشتنم رانم
ای با من منفرسا! جانان جهانآسا!
باز آ که به یک دم نیز در خویش نمیمانم
ای در تن تنفرسا! تنهایی و تنها را
با ما چه منی ما را در محضر جانانم؟
افسانهتر از این عشق هیچم نه سراغ آمد
انگار به خواب آید در خاطر چشمانم
غم چیست؟یکی سایه، دور از تن و دور از جان!
شادیست که میجوشد از جان خروشانم
این چرخ خمود اینک یک آن به میان آرم
نابود کنم آنی این وهم به یک آنم
یک رشته از آن زنجیر بر گردن من آویز
بر دار چه خوش باشد این منمن رقصانم
آسان نفس آخر آسان که به کف نامد
دشوارتر از دشوار حق است که میخوانم
حلمیّام و نامآور، نام دگرم عشق است
آن وعدهی روحانی جاریست به پنهانم
ای جان چو ز من این سخن تازه شنیدی
از کهنه بریدی و بدین تازه رسیدی
آن کهنه چهات جز که تو را سر بدواند
بس سر که دواندت وَ ز سرها نبریدی
این عقل کلکتوز چه حاصل به تو افزود
صد بار کشیدی و دو صد بار چریدی
این حرف حق از فاصلهها تازه رسیده
آیا که بها کردی و آیا که خریدی؟
دیروز تو را هیچ به منزل نرساند
هر چند که حق باشد و زان قصّه پزیدی
از عقل چه خواهی که چو کشتی شکستهست
تو روحی و خود پادشه بخت سپیدی
از خلق پریش و دم این مردم نادان
هر لحظه شنیدی چه سخنهای پلیدی
چون حلمی دیوانه زبان در کش و سر کش
سرکش شو چو پروانه که این شعله چشیدی
جان رنجور تو را شب به تماشا ببرم
بندها بگسلم و جامهی رنجت بدرم
گرهات وا کنم و بخت تو نقشی بزنم
به دلت نور دهم، جان تو از غم بخرم
خنده زن! لاجرم این غصّه به سر میگردد
چه کنم دیدهی تو راست بخواند نظرم؟
هر شبت را به نهان سور خدایی بدهم
چو به سرحلقهی عشّاق منت جلوهگرم
خمشان را به عیان آورم از پردهی خویش
با همه بینظران سهم کنم سیم و زرم
پیک آزادی تو زین قفس تنگ رسید
برسانم به تواش تا که بیایی به برم
جلوهی خنده به چشمان تو میبنشانم
بدهم دست تو این شیشه ی جام ظفرم
سفرهی برکت خود بازگشایم به میان
لقمه گیری و به جان تازه نمایی جگرم
حلمیا دست فشان هلهله کن چون که دگر
شب تاریک به سر آمده اینک پسرم
با سکوتی مشتعل آغشتهام
در سکوتی این چنین گم گشتهام
آری آری این چنین پیدا منم
چون که پنهانی به جانم کِشتهام
شمشیردار عشقیم، صد سو به کار عشقیم
هر سو که سر برآریم در کارزار عشقیم
پیچیده لوح محفوظ زیر قبای مستان
ما گردگرد معشوق پیمانهدار عشقیم
تا خطّ دوست خواندم هر گوشه لشکری خاست
باکی ز دشمنان نیست چون بر قرار عشقیم
این نکته هوشیاران دانند و کس نداند
با چارده ستاره ما در مدار عشقیم
خوش گفت واصلی دوش در محفل نگاران
عالم اگر خزان است ما نوبهار عشقیم
حلمی به تخت خویش آ، وقت نگاشتن شد
بنویس در شب تار ما شعلهزار عشقیم