امر به مستی خوش و نهی از غمان
حکم تو و دین و دل عاشقان
حکم به می فتوی شاه دل است
بهر ددان حکم شهان مشکل است
خانهی مار و ملخ و صد وحوش
جمجمهی زاهد بیراههکوش
عبد کهای ای کمر تابهتا؟
ای شکم فربهی خودکامهها!
دل شکنی جار کشی ای پلشت؟
سر بشکاند اجل چار و هشت
ظلم کنی بر سر مظلومها؟
روح به راه است ز معدومها
صوفی و زاهد تو مجو روح جو
روح درونِ دل مفتوح جو
بین به سر هر گذری یک پلشت
دیو و ددی بیصفتی بین به گشت
دیو و ددان با سپر ذکر کُش
ذکر سر دیو و ددان چون چکش
خشم مگیری و به آسودگی
تیغ بکش بر سر افسردگی
صوفی و زاهد بچهی اهرمن
عابد و خائف دلگان تن به تن
این پشگان تشنهی شیرینیاند
بردهی آلتزدهی چینیاند
چپشدگان در ره خویشِ تباه
راستنمایان لگنزین آه
صوفی و زاهد تو مجو، عشق جو
چشم ببند و بزن از روبرو
تلخ شو بر منمنهی مردگان
آن دگر نیست شود این دکان
غرّه نخواهم که ببینم به صحن
نه دگر این خرقهی ابلیسرهن
نور بخواهم که برقصد به جان
موسیقی پُرشکن زندگان
موسقی عشق به جان دل است
بشنو تو ابلیس گرت مشکل است
بشنو تو ابلیس تمام است کار
خویش ببین نیست چو مشت غبار