خرسندیم به دیدار تاریک ترین لحظه
چرا که این نوید یک سپیده دم نوست.
خرسندیم به دیدار تاریک ترین لحظه
چرا که این نوید یک سپیده دم نوست.
آیا سرانجام عقلا و فلاسفه ی بی شعور دست از سر بشریت بر خواهند داشت و از حقنه کردن راهها و روشهای بلاهت بار خویش توبه خواهند کرد؟ آیا سرانجام نظریه پردازان، این مردگان بیزار از زندگی، این ملال بازان قهّار، به درون سیاهچاله های خویش خواهند خزید و از سر راه نور برخواهند خاست؟ نه، هرگز عقل دست از سر آدمی برنخواهد داشت و تا ابد در پرستش بندگان بی شمار خود باقی خواهد ماند. چرا عقل باید دست از سر توده ها بردارد، وقتی از گوشت و چربی ایشان پروار شده است؟ «عقل» و «توده ها» تنها سرمایه های شیطان اند، و ایشان تا ابد به پای هم پیر خواهند شد.
کور می گوید نور مرده است و کر می گوید صدایی نیست، آن هم نه هر کور و کر، کور و کرِ عقل. آن ابله که نمی تواند رستگار شود می گوید رستگاری جمعی ست. آیا هرگز هیچ جمعی رستگار بوده است؟ این «جمعیت ها» ارزانی این عاقلان سیاه روز، این آزمایشگاههای نظریات پوچ فلسفی. نه جمعیت ها و نه فرزانگانشان را هرگز هیچ رستگاری نیست، نه آن را می جویند و نه آن را می خواهند و نه آن را می توانند که بخواهند. چرا که رستگاری آنِ روح است. خدا را هرگز با هیچ جمعیت هیچ کار نیست و جمعیت از روز ازل تا به ابد به شیطان واگذار شده است. کار خدا با فرد، با روح، یگانه و رو در روست. آن کس که راه را یافته این را فهم می کند. آن کس که راه را نیافته و می خواهد بیابد، باید قدمی بردارد، آن گاه راه نیز به سوی او قدمی برخواهد داشت.
حلمی | کتاب لامکان
موسیقی: Paco de Lucía - Entre dos aguas
به آهستگی در سینه می نشیند، ریشه می دواند، شعله می گیرد و شعله می گسترد. عشق را می گویم، و دیگر هرگز هیچ چیز مثل گذشته نخواهد بود.
کشتی های خویش از لنگرگاهها بیرون می آوریم. به درون طوفانها می گستریم. از آرامش می گریزیم، از نعمت های دیروز و از لذّت های تن و کاخ های روان دست می شوریم. همه چیز را پشت سر می گذاریم و هرگز هیچ چیز را انتظار نخواهیم کشید. چرا که ما خود زندگی، خود طوفان، خود آمدن ایم.
برخیز ای زندگی،
ما به ظهور رسیده ایم.
و ای شیطان،
ای جهل، ای تظاهر و ای تن پروری!
از ما بگریز.
و ای سرهای افراشته از کبر و طمع و وابستگی،
آماده ی فرو افتادن باشید.
حلمی | کتاب لامکان
آنها که در عشق می زیند باید خیلی جان سخت باشند که چنین دوام آورده اند. جان تسلیم را عشق به هر سو که می خواهد می کشد. چون و چرایی در کار نیست. عقل خاموش است. هرگز اعتقادی پیرامون این موضوع نیست که سالک باید این گونه باشد یا آن گونه. اندیشه ای نیز نیست، آنگاه که عشق فرمان می راند. عقل خاموش است، قلب فرمان می برد. این غایت سالک بودن است.
سالک آبدیده کیست جز طبلی توخالی، یا نی ای که خدا می دمد. رسمی نیست جز آن که عشق می گوید، حتّی اگر روزی چیزی بگوید و روزی چیز دگر. حتّی اگر بر دفتر خود چنین نوشته است و از سالک چیز دیگری خواسته شود، آن چیز باید در کار شود. روشهای عشق ناشناخته اند و هر روح به تنهایی آنها را کشف خواهد کرد. سالکی که همچنان در وادی عقل است می تواند بپرسد آیا این درست است؟ از سر مهر است؟ ضروریست؟ باری آنکه عاشق است و فرمانبر، تنها می شنود و عمل می کند. بی شک راههای بی پایان عشق، همگی درست، مهرآمیز و ضروری اند، حتّی اگر چنین به نظر نرسند.
لیکن در راه عشق نیز اکثریت از معتقدان اند، آنها تمثال پرستان و رهروان آیین ها و آداب و سنن معنوی اند و نان ظاهر می خورند، راه ظاهر می روند، رویاها از ظاهر می بینند، و سفرها در ظاهر می کنند، وصل ظاهر می گیرند و با عشق در ظاهر و در صورت می زیند. معتقدان عشق، رهروان بیرونی اند.
عدّه ای نیز از اندیشمندان عشق اند، آنها در کار چون و چرای راههای عشق اند. آیا این درست است؟ آیا منطقی است؟ صحیح به نظر نمی رسد، نباید کار عشق باشد! نه ضروری نیست، یا که هست، و چنین و چنان. اینها در عشق همه چیز را با عقل خود می سنجند و هنوز نیم خام اند. از کف سر به درون برده اند و راههای خود را نیز می آزمایند و از بند ظاهر کمی گسسته اند و همچنان در کار این گسستن اند، باری هنوز رهروان عقل اند. اینها عاقلان عشق اند و رهروان اوراق بیرونی عشق، و هنوز از عشق جز یک نظریه چیزی نمی دانند. ایشان روزی درخواهند یافت که باید نظریه های خود را پیرامون عشق و زندگی، و حتّی تمام آن چیزها که نگاشته شده است را به کنار بگذارند و قدم در راههای پرتلاطم، موجناک و آتش خیز تجربه بگذارند.
دسته ی سوّم عاشقان اند. رهروان صدّیق، جسوران، ماجراجویان و زنندگان بی محابا به قلب سوزان زندگی. این قلیلانِ هر زمان، عشق را از پس راههای طولانی و صعب، و از پس آزمونهای سهمگین آب و آتش، و گذرهای بی اعتنا از دوزخها و بهشتها، به قلبِ جان دریافته اند. ایشان را هیچ چون و چرایی نیست. با هیچ معیار بیرونی نتوانند سنجیده شوند. ایشان آنِ زندگی را دریافته اند، و این «آن» حقیقت هر لحظه جور دیگر و چهره ی موّاج عشق در پس هر لحظه از زندگی ست. اینان در قلب آتش اند و هر لحظه بیشتر در مرکز آتش فرو می روند و چون هر لحظه فروتر می روند، فراتر می خیزند و چون فراتر می خیزند، در درون خدا گسترده تر می شوند و چون گسترده تر شوند، فروتر می آیند! ایشان موج سواران آرام و وارسته ی اقیانوس پرتلاطم خداوندند. ابلیس از ایشان فرمان می گیرد و افلاک بر انگشتان ایشان می چرخد و خداوندگاران زور و زر و اربابان قدرتهای دنیوی و افلاکی را با ایشان هیچ کار نیست، جز آنکه در برابرشان سر به اطاعت و تسلیم فرود آورند.
عشق را گفتی و گفتم چیست آن
عاشقی این است و جز این نیست آن
روح را گفتی و گفتم نیک بین
از درون قلبها جاریست آن
حلمی | کتاب لامکان
در عشق هم می توان معتقد بود: کاری خطا.
در عشق می باید تسلیم بود: کاری صواب.
حلمی، کتاب لامکان
آدرسها: تلگرام - اینستاگرام - پینترست - فیس بوک
: چگونه می توانم نرمی بیشتری بیاموزم؟
: با سختی بیشتر.
: چگونه می توانم به نور بیشتری دست یابم و موسیقی بیشتری از خود ساطع کنم؟
: با فرو رفتن در تاریکی عمیق تر، با گسترده شدن در خاموشی عظیم تر.
: چگونه بالاتر روم؟
: با پایین افتادن.
: چگونه..
: بمیر!
حلمی | کتاب لامکان
ای دوست! خود را بیازما برای مجرا بودن. آن چه را که چون جان دوست می داری در طبق اخلاص بگذار. آن چه برایت ارزشمند است را ببخش. از بهترینِ خود به جهان هدیه کن. این کار معنوی ست.
حلمی | کتاب لامکان
خواندن آثار در کتابخانۀ دلبرگ، اینجا.
آشوبهای زمانه از آشوبهای دل عشّاق است. آن دلها آرام بگیرد، زمانه آرام می گیرد. ولی آرام بگیرد که چه بشود؟
حلمیای دوست! سربازانت چون تو صبور نیستند. مرافقان سبز مدارا، مقامران سرخ جدال. نه، ای دوست! یارانت چون تو صبور نیستند و تو ایشان را چنان داشته ای، دم عریان تیغ محبّت، که هماره سره از ناسره جدا بماند، و در تنور گدازان عشقت تنها آنان راه یابند که جانشان را تحمّل آن چنان سرخی های لطفت باشد.
ای دوست! یارانت چون تو صبور نیستند، و شمشیردارانت را چون تو چنانی لبخنده ها بر لب نیست، این بی چهرگان طریق ابدی، این خاموشان طریق آتش و موسیقی. نه، ما را چنان صبوری نیست، ما محافظان آن خنده های شیرین تو، ما را چنان صبوری و مروّت نیست بر دشمنانت، ابلیسان عقل و تن پروران روان، ما را چنان صبوری ها نیست که آن لبخنده ها نبینیم و آن شیرینی ها نشنویم. چنانمان مروّت نیست بر بی مروّتان نازپرورد جهان، که بخواهند بر جان لطیف تو زخمکی بنشانند.
تو چنینمان داشته ای، و چنانمان طاقت نیست که عاشقان در خون نشسته ات، به شمشیر زهرآلود سربازان قسم خورده ی ابلیسکان زمان، زلف عنبرآلوده ژولیده کنند. ژولیدگی از آن ما، شوریدگی از آن ما، و درد سهمگین جهان و طاقت بی انتهای جان از آن ما. ما این رنج ها، این گنج ها را به نیکی پاسبانیم.
نه، ای عشق!
سرسپردگانت چون تو صبور نیستند،
و تو چنینمان داشته ای
تا در آخرین تقدیر خود
با شمشیرهای آخته و سپرهای افراشته
به دربانی آستان مقدّست
جان آزاده مصفّا کنیم.
حلمی | کتاب لامکان
موسیقی: تابستان ویوالدی | تنظیم و اجرا توسط فرزاد دانشمند | گیتار کلاسیک
آه، رنج می شکفد و ترانه سر می دهد
آه رنج، تو بر جانهای عاشق از نان شب واجب تری.
چه جنگ خونبار است از آن لحظه که من بگویم و تو بشنوی
چه راههای تاریک است که من به پنهانی بر تیغ ها می نوردم
تا تو در بیرون آسوده باشی.
آه چه دشنام ها که تو را می دهم ای عقل
و تو را که سربار و پروار عقلی،
و تو نخواهی دانست این از گنج ارزشمندتر است.
آه، عشق می گوید و تو نخواهی دانست
آه عشق، تو بر جانهای خوندیده دایه ای.
چه سوزهاست که از میان سینه شعله می کشد
لب خندان و چشمان خندان و گونه ها شکفته
چه آتشهاست که چنین ما را از درون گرم داشته!
آه، سکوت سخن می گوید و کس نمی شنود
مگر آن گوش که از درون گشوده باشد.
آه رنج، در تو قد بالا باید کشید
و تو را باید جست به گاه نایابی
و چون گوهر شب تاب بر تاج سر باید نشاند
و با تو از آسمانها بالاتر باید پرید.
تو گوهر دلی ای رنج
و تو ای دل، پیر رنجی
وصلتان چه فرخنده!
حلمی | کتاب لامکان
موسیقی: TARABBAND - Hanna El Sikran