زان آتش افروخته هر دم نشانی میرسد
جانی که جانانم ربود اینک به جانی میرسد
عصیان دل خاموش شد در گردش چرخ فلک
گه سوگی از پیک غم و گه نغمهخوانی میرسد
ره بود تا مرز افق، دیوانه، خامش، در گداز
گفتا که هیچ این، هوش دار! آتشفشانی میرسد
رفتیم و ننشستم ز پای، دریای خون در پیش و پس
دیو و ددان در هر نفس، پس کی امانی میرسد؟
ساقی مست از گوشهای دیدم سلامی میدهد:
بشنو که اصوات نهان از آسمانی می رسد
از خویش و تن بربند رخت! درویش! برخیز از جهان
آیین همراهی بدان، چون ساربانی میرسد
دریای طوفان، مرغ دل، آوازها! آوازها!
زان پردههای رنگرنگ صاحبزمانی میرسد
تا مذهب عشق آمدی خونین و نالان جان من
افتان و خیزان میروی، تخت روانی میرسد
آسودگی از یاد شد از خانه تا بادی وزید
تنپرور جان و جهان چون استخوانی میرسد
دنیا چو نقشی بود و رفت، حلمی چه دیدی؟ هیچ هیچ
اینک جهانی دیگر و دریانشانی میرسد
معشوق تو عاشقست دیگر
پیمانهی او شکست دیگر
عاشقْ وی و اینک از نگاهت
خون از دل او بجست دیگر
آن جور و جفا که مینمایید
از جلوهی او گسست دیگر
باید که چنان بسوزد از عشق
تا جان بدهد ز دست دیگر
بسیار بگرید از فراقت
نابود شود ز هست دیگر
خاموش شود ز روشنایی
روشن شود از الست دیگر
آنگه برهد ز عقل و اوهام
مجنون شود، از تو مست دیگر
حلمی بدرخش و روشنی بخش
معشوق تویی، خوشست دیگر
در میادین جنگ چنین آتش و هیاهو نیست چون این وقت که خداوند جان عاشق به خویش میخواند و قلم در دست چون زبانهای بیبدیل از آتش میگردد. رزمندگان چنین خون و آتش نمیآزمایند که عاشقِ تسلیم به حقیقت میپیماید.
ز شرق آفتابش غنچه سر زد
طلوعش عقل بدکین را تبر زد
نگاهش شور دیوان را خمش کرد
زبانش آتشی بر خیر و شر زد
موسیقی: Sedaa - Homeland
چه باشد زهد جز ایمانفروشی؟
به جای جانسپاری جانفروشی
به صحن دیدهها افتی و خیزی
نه با نفس ریایی میستیزی
خوشا ای روسپی تن میفروشی
نه چون زاهد برهمن میفروشی
تو را این بندگی در صحن خلق است
که نان و خانمانت رهن خلق است
تو نه حق بهر حق گم میپرستی
تو ای پوسیده مردم میپرستی
سر سجادههای خودنمایی
به کوی خلق حیران هوایی
تو را در بند خود ابلیس دارد
چو تو بس بنده دامنخیس دارد
مجیز عقل گفتی مرد ترسان
که عقلت دست گیرد کوی رحمان
ولیکن عقل بردت کوی شیطان
و شیطان گفت ایشان را بسوزان
بسوز ای روسپی خودنمایی
که آتش داد پیغام رهایی
بسوز ای خفته روزی سر برآری
بسوزی تا بدانی چیست یاری
موسیقی: تانیا صالح - طریق الحب
درویش به پیش آمد تا خلق بیفروزد
چون خلق ریایی بود در آتش خود سوزد
درویش خفایی بود، او نور و نوایی بود
از جان خدایی بود، تا خلق چه آموزد
مستقر در ماه شو، در راه شو
پیچ و تابان همچو دود آه شو
درد را طاقت بیار و مرد باش
بر چنین آتشوشی چون کاه شو
موسیقی: راجنا - رقصیدن با خداوندان
هرگز هیچ چیز را به دیگران تحمیل نکرده ام، امّا لحظه ای از بیان کردن خود به تمامی دست نکشیده ام؛ چنان که هستم، در لحظه، تمام و کمال، بی هراس از اندیشه ی دیگران، بی هراس از قضاوت خویش. تنها این گونه می توانم سخن خداوند را بر زبان برانم و اراده او را جاری سازم.
هرگز هیچ عقیده ای نپروریده ام، که عقیده ساخت ذهن و دست ساز بشر است، و تنها جان خود را آماده ی طوفان حقایق کرده ام، که حقیقت نَفَس خداست. تنها آماده بوده ام تا تمام عقاید و افکار به جا مانده در ذهن خویش را به آتش خداوند تقدیم دارم و از رنج طاقت کش سوختن هرگز نهراسیده ام و از بی چیزی خویش هرگز شرم نداشته ام.
هرگز به خاطر انسان هیچ راهی نرفته ام، تنها گامهای لرزان خود را در آتش عشق آزموده ام و جامه های ژنده ی خویش در آتش عشق سوزانده ام و پاها و دستها و قلب خود را تقدیم دوست داشته ام، تا بروند به آن راهی که اراده ی اوست و بنویسند هر آنچه بر زبان اوست و بتپد بهر هر جانی که به انتخاب اوست.
حلمی | کتاب لامکان