گفت سالکان خویش را از بحر شکستخوردگان برمیگزینم. چرا که ایشان فاتحان بزرگ دیروزند.
حلمی | کتاب اخگران
گفت سالکان خویش را از بحر شکستخوردگان برمیگزینم. چرا که ایشان فاتحان بزرگ دیروزند.
حلمی | کتاب اخگران
ز چرخ کهنه عاقبت رهاییات میسّر است
نگاه کن که ظلمت شبانه رو به آخر است
سریر جاودانگی بر آ که تکیه بر زنی
صبور بودهای، کنون ستارهی تو بر سر است
خیال شک برون شده ز تختهبند کالبد
به خامشی چو رستهای یقین تازه در بر است
تو شکر کن خدای را که بانگ فتح بشنوی
طنین رستگاریات ز سوز و ساز باور است
سفیر روح را نگر ز شش کران بیکران
که صوت عاشقانهاش چه سان نشاطآور است
بخند و خوش نشین دگر که آسمان تازهات
ورای چرخ کهنهی هزار پرّ بیپر است
الا تو حلمی غریب که مرگ ها سزیدهای
بیا که حکم وصل نو کنون به دست داور است
خوشحالم که کوچکان انسان را شاگردان تو کردم. خرسندم که کودکان آدم را سالکان حق کردم. شعفناکم از چنین کردنهام! خرسندم که هر که را که به راه خویش بود از راه خویش به در بردم و به راه تو انداختم، همچو انگور که لگدکوبش کنند که آب جان دهد. بلی آن لگدکوبکننده منم، و تا ابد چنین خواهم بود.
انسان را لگد میکوبم
و روح میگیرم.
حلمی | کتاب آزادی
گذر زمان چیزی را حل نمیکند، تنها عشق حل میکند. زمان پشت گوش میاندازد، فراموش میکند، چشم میبندد و میگوید برو به یک زمان دیگر! آن زمان دیگر شاید عشق را یافتی، و آنگاه عشق همه چیز را حل خواهد کرد و آرامآرام، یکییکی و دانه به دانه مهرههای اعمال را باز خواهد گشود، قیود دیرین را خواهد گسست و در خویش، از خویش، همه چیز را خواهد زدود.
تنها عشق حل میکند،
تنها عشق آزادیبخش است.
حلمی | کتاب آزادی
بالاخره عمرها بیهوده نیست، سرانجام مرگها ناسوده نیست. میلادها پوچ و پرسههای بینهایت روح را بر زمین به وصلی و غایتیست. این آلوده سرآخر هیچ آلوده نیست.
نومیدی را نپذیرفتم، تاریکی را ندیدم. نور بودم، نور پاشیدم. موسیقی بودم، موسیقی باریدم. آزاد بودم، آزادی گستردم. حال به سوی جهانهای نو رهسپارم.
حلمی | کتاب آزادی
آدمی صبر کردن بیاموزد. نزاع میکند، بکند. سر و سینهی هم میدرد، بدرد. صبر کردن نیز بیاموزد. آدمی عشق میورزد، چه خوش است، بسیار و بینهایت بورزد، امّا صبر کردن نیز بیاموزد.
آغوشت چو دریا. زلفانت شب سیاه. چشمانت را نگویم و ابروانت.
سینههایت دو کوه از ابدیت که سپیدهدم روح از آنها سر میزند..
گفت عشق: آه، آدمی صبر کردن بیاموزد!
هاه، صبر کردن میآموزم.
حلمی | کتاب آزادی
آنچه میگذرد درد است، چون آنچه میگذرد جهل است. خری هر بار میگوید - دور از جناب بالای خر - که بیا این بار هم از میان خر و خرتر یکی را بگزینیم. ای روح! ای ذرّهی پیچیده در این کثافت انسانی، تو را جبری به هیچ گزیدنی نیست. تو آزادی که نگزینی و خود باشی.
حلمی | کتاب آزادی