معشوق تو عاشقست دیگر
پیمانهی او شکست دیگر
عاشقْ وی و اینک از نگاهت
خون از دل او بجست دیگر
آن جور و جفا که مینمایید
از جلوهی او گسست دیگر
باید که چنان بسوزد از عشق
تا جان بدهد ز دست دیگر
بسیار بگرید از فراقت
نابود شود ز هست دیگر
خاموش شود ز روشنایی
روشن شود از الست دیگر
آنگه برهد ز عقل و اوهام
مجنون شود، از تو مست دیگر
حلمی بدرخش و روشنی بخش
معشوق تویی، خوشست دیگر