آنکس که ندای حق شنیده
در راه دگر چه سینهخیزد؟
این بود و نبود و خانهی سود
باید که به راه حق بریزد
آنکس که ندای حق شنیده
در راه دگر چه سینهخیزد؟
این بود و نبود و خانهی سود
باید که به راه حق بریزد
دینفروشان یک زمان صوفی شدند
یک زمان روی دگر کوفی شدند
این دکان و آن دکان هر دو یکیست
خشکی فکر و زبان هر دو یکیست
هر دوشان را قبله سوی مشتریست
هر دوشان را قبلهی خیر و شریست
حرف بازار و فروش است ای عزیز
این یکی با لطف و آن یک با ستیز
حرف حق بازار خلقالله نیست
در حریم شه به اینها راه نیست
صوفی و کوفی دوشان را یک ببین
جنگ بازار است و کالا چیست؟ دین
آن یکی آوازهجوی خوشزبان
این یکی زاریدهی فتویپران
هر دوشان را کوری و جهل و ریا
بردگان این من دارالهوا
راستی چون بنگری هر دو چپاند
لقمهی هم را ز هم هی میقپند
دمزنان از خلق و بیحق هر سویی
یا به اللهالله و یا هوهویی
بشنو از شوریدهای این مختصر
سوی حق آزاد شو زین هر دو خر
تو در غم این جهان نباشی
دلبستهی این و آن نباشی
در عشقْ خودی و از دم خود
بر تکیهی مردمان نباشی
این دایره زندان است، هم قفل شکن هم در
زین پنجره بیرون شو، این قصّه به پایان بر
زین دانش انسانی جز وهم چه حاصل شد
آن دانش بیآخر در روح به جا آور
بیمار و ملولی باز، در حال نزولی باز
برخیز ز مشت گل، این سایهی خاکستر
راحت شو ز فرسایش، این خانهی آلایش
سامان تو این جا نیست، پرواز کن از بستر
این لحظه چو وابینی هیچ از تو نیاید کار
کار از تو نباشد هیچ، بیکار شو راهی بر
ای یار دو جام آور تا شاد شوم زین هیچ
صد خاطر ظلمانی هم پاک شود از سر
یک آن به رها دادم هر سایه که میسفتم
دیگر نه به صرف آید این قسمت و این مصدر
احوال سفیران را میدیدم و میخواندم
افسانه چو میخواندم افسانه شدم آخر
رنجیست به جان خفته، آتشزن و جانفرسا
حلمی چو صبوری کرد برخاست از این مجمر
تمارین عقل در نظر عشق به پشیزی نمیارزند، چرا که این تمارین به نگهداشتن روح در آغل زمین است، حال آنکه عشق به رهایی فرا میخواند.
موسیقی: HAVASI — Rise of the Instruments
او نمیدانست که شهرت میبلعد، تفاله میکند و دور میاندازد، برای معنویون سختتر. او نمیدانست مقام یعنی دام، پس تمام، تا آغازی نو.
او نمیدانست سر وصل که بالا رود، سر جان پایین میافتد، ورنه سر بالا را مردان در آستان خود چه کنند جز «زدن»؟ مردان سر چه کنند؟ مردان را دلْ مقام است.
او نمیدانست
امّا اگر هم میدانست؟
او نمیدانست و ادّعای نادانستگی نیز میکرد
امّا اگر به دانایی نیز نمیدانست؟
دانایی نادانیست و
کلّهی عقل پوک است،
خندهاش دروغ است
و اشکش وهم.
حلمی | کتاب لامکان
بازیدهی عشق از جهانی بهتر
بربسته دو چشم کاردانی بهتر
بیرونشده از مدار یاری خوشتر
از خویشگسسته راهبانی بهتر
آنان که آزادی ندارند نه از این بابت است که آزادی از ایشان دریغ شده است، بلکه چون آزادی را دوست ندارند، عزیز نمیدارند و از قوانین آن بیخبرند. آن که آزادی ندارد قانون ندارد و چون قانون نیست آزادی نیست.
آزادی نخست مفهومی باطنیست، باید جُسته شود و اقلیم به اقلیم و دشت به دشت و کوه به کوه پیموده شود و به فراچنگ آورده شود. روح در جستجوی آزادیست و انسان در جستجوی بند. چرا که اسیری آسان است و مزدوری و بیمسئولیتیست و در آزادی باید بدانی که چه کنی و رسالت تو چیست، و آزادی بیمزد و منّتی و سراسر وظیفه و عَرَق است.
ذهنی که معطّل جزئیات است، جزئیات به بندش میکشد و با عقاید تاریخی انسانساخت عمرها را یکی پس از دیگری بیهوده تلف میکند. اذهان عقیدهپرست سازندهی دوزخهای زمینیاند، هر چند ابتدا در این دوزخها احساس آزادی و امنیت میکنند، لیکن دیری نخواهد گذشت که هر دو را از کف دهند. چرا که دیر یا زود زمان انقضا فرا میرسد و زیر گنبد آسمان همه چیز منقضیشدنی و گندیدنیست و هر چیز باید بمیرد تا به شکل نو زاده شود.
امّا روح، ذرّهی خدا، جانِ رقصانِ کلّینورد است. هرگز ثانیهای زمان طلایی حضور خویش را در این جهان به ساخت و پاخت عقاید و گرامیداشت آنها، ذهنیگرایی، فلسفهبافی و ایدهسازیهای پوچ به هدر نمیدهد، بلکه میداند که اینجا بر زمین خداست تا خود را بشناسد و خدا را بجوید، و آزادی خویش را در خدا به کف آورد. زین رو سالکِ طربناک در تمرین و آزمودن قوانین معنوی حیات است که او را به آزادی معنوی میرسانند و از بند عالم سایهها رهایی میدهند.
سالک رقصان، آزادی را میجوید، میسازد و برپا میدارد و منّتکش هیچ جنبدهای نیست تا چیزی را به او عطا کند، بلکه او خود عطابخش و بخشاینده و برکتدهندهی مخلوقات است، و نه منّتکش خداست، بلکه شکردان و خادم و همکار هستیِ شگفتانگیز و هر بار تکرارنشدنی اوست.
حلمی | کتاب لامکان
کبوتر هنوز باور نکرده کبوتر است، پروازش کوتاه است، خوراکش دان است و اسیر دام و نام و غرور و افتخار است. کبوتر هنوز نمیداند صلحش جنگ است و جنگش بازی کودکان است. کبوتر خود را انسان نام نهاده و هنوز ندانسته انسان هیچ نیست جز غشایی ضخیم و خرقهای تاریک بر روح.
کبوتر هنوز باور نکرده روح است و هنوز ندانسته عقاب است، عقابی در غشای کبوتر، و چون باور کند این غشا فرو میسوزد و خاکستر میشود و عقاب از میانهاش پر میکشد. عقاب هستی حقیقی اوست و چون او از کبوتری دست کشد آزاد خواهد شد و در ارتفاعات بیانتهای خدا بال خواهد گشود.
حلمی | کتاب لامکان
در آگاهی هیچ حدّی نیست. تمام حدها را ما خود برای خود تعیین میکنیم. ما از سر تنبلی آگاهی خود را در قالبی معیّن میریزیم و برای حرکت نکردن حکمهای معیّنی از جانب خود صادر میکنیم و به جهان بیرون نسبت میدهیم، سپس آن احکام خودساخته را از بیرون جدّی میگیریم و در درون در زندان خودساخته احساس امنیت و راحتی میکنیم. چرا که در زندان بودن آسان است. زندانی وهم حرکت دارد، وهم آزادی دارد، وهم وصل دارد و در وهم زنده است. حال آنکه زندان، زندانبان، زندانیها، قفل و در و دیوار زندان همه خود اویند. او تنها یک لحظه باید به وهم خود آگاه شود و سپس قدم در بیرون بگذارد و بهای آزادی را بپردازد. او را هیچ حدّی جز خود او نیست.
حلمی | کتاب لامکان
با آب میآید با آفتاب میپرد. با یک خواب زیر و رو میشود و سپس در بیداری خواب خویش که هیچ، تمام خویش را فراموش میکند. با یک حرف خوش امید میبندد و با یک حرف حق امید میگسلد. با باد میآید، بر باد میرود. زمین را به نام خود میخواهد، آسمان را به کام خود. پس زمین را خراب میکند و آسمان را بدنام. این کودک خودخواه را می گویم، انسان را.
از مرگ میترسد، از زندگی هم. پس در زندگی میمیرد و با مرگ به مرگی دیگر منتقل میشود. از خویش میترسد، از خدا هم. پس با "من" مردگی میکند و بیخود و بیخدا عمری به عمری بیهیچ حاصل میچرخد -میچرد؛ چرای بیحاصل، نه چون گاوْ پرثمر- این دروکارِ باغ افتخار و نفع و طلب، هزار میکارد و هیچ میدرود، آدمی.
دانش را سفره میکند، دین را سفره میکند، عرفان را سفره میکند. این چتربازِ سفرهنشینِ خودکامه. بخشیدن چه میداند؟ بخشش را نیز به نما میکند، بخشش را نیز سفره میکند. باید چنین رخت چرک -رخت آدمی- به دور افکند و رهید.
حلمی | کتاب لامکان
من این ها را نمی خواهم، زمین ها را نمی خواهم
زمان ها را و دین ها را، کمین ها را نمی خواهم
من از این خطّه بگذشتم، ز ما و من رها گشتم
رهای قریه و دشتم، غمین ها را نمی خواهم
ز زیبایی و رعنایی دلم تنگ آمد و دیگر
فریبا را و رعنا را، متین ها را نمی خواهم
ز چرخ فصل بگسستم، فرا جستم چو بنشستم
خلاص خویش بربستم، قرین ها را نمی خواهم
به گوشم زنگ بالا زد که بر شو وقت پرواز است
مرا چون رقص نرمین است خشین ها را نمی خواهم
مبارک بادِ این پیر عجوزین را نخواهم گفت
که جانم رسته ی جام است و این ها را نمی خواهم
سرت خوش باد و جانت شار، ولیکن سوی من زنهار
وجین کردم تمام خویش و سین ها را نمی خواهم
برو از جان من وا شو که وصل دور می جویم
میا سویم به نظم و ناز که چین ها را نمی خواهم
بیا امشب شه ام با من، به حلمی کوبِ دل می زن
که این بزم دروغین حزین ها را نمی خواهم