«به من هیچ مربوط نیست که هیچ کس را روشن کنم.»
«به من هیچ مربوط نیست که هیچ کس را روشن کنم.»
به فریادی خمش گویم جز آزادی نمیدانم
ز جای غم مپرس از من که این وادی نمیدانم
شعف از درد میخیزد، چو زن بر مرد میخیزد
ز جانم گرد میخیزد، جز از شادی نمیدانم
موسیقی: Rajna - Glorian
برو ای روح به خانههای شاد! برو ای روح به آبادیهای آزاد! برو آنجا که هنر میدانند، رقص میفهمند و آزادی. برو آنجا که عشق از شش سو سرازیر است و خاصان چو تو میرقصند و آوازها از تو زیبا برمیآرند. برو ای روح به خانههای آباد! این تیغ عشق بود که گردنت برید.
غیرت عوعو کرد، فرداش سپیدهدم گردن زدم. عصب برآمد و جوشید، غضب لنگید و خروشید، فرداش سپیدهدم گردن زدم. شب بود و ظلمات تا انتهاش میگسترید. شب بود، شبی تلخ، تبکرده از سقوط، لرزیده از فروپاشی. آری، تو شب فرو میپاشی!
شب توفیده نالید،
روسیَه زارید،
تا بلکه نجاتی.
فرداش سپیدهدم گردن زدم.
حلمی | کتاب آزادی
موسیقی: Irfan - Ispariz
انسان در پیشگاه عقاید امروز خویش، فردا سرشکسته است. چه خوش است نگاه بینظر، عقیدهای نپروراندن، عشق را گذاشتن تا در جان بچرخد و برقصد و بخواند آن آواهای بهشتی را.
شر نجستم تا شَرَم ویران کند
در برابر خیر من عصیان کند
خیر هم در جوب دل انداختم
دل بداند خیر و شر چون جان کند
روح بودم روح گشتم عاقبت
این چنین فهمی تو را انسان کند
خامشی در آتشی بنشسته بود
عشق آری عاقلا اینسان کند
این حجاب سخت را آتش خوش است
دل سرِ پیچیدگان عریان کند
خانه را از پایه باید ساختن
بهر این پیرایه حق توفان کند
وقت مِی شد حلمیا تسلیم باش
حق نه هر لبتشنهای مهمان کند
موسیقی: Hans Zimmer - Lost but Won
حال من همهی اینها را تکّهتکّه میخواهم، همه اینها را پارهپاره میخواهم. هر که بر سر جان خویش، به پای تخت خویش، به پایتخت خویش میخواهم. حال همه را به پایتخت خویش میخوانم.
چیست مردن؟ رستن از پیراهنی
پر کشیدن از تنی سوی تنی
زندگی امّا ورای پرسهها
جاری است آنسوی این چرخ دنی
خروش زندگی دارم، نمیدانی چه بیدارم
نمیدانی چه هر شبها به خاک عشق میکارم
نمیدانی چه دردی در تمام روح میپیچد
تو خوشحالی نمیدانی چه بهرت در تب نارم
نمیدانی چه مرگآساست عبور عشق از جانم
تو در خوابی نمیدانی چه در کوران پیکارم
شبانم کوه میریزد، به روزان سیل میبارد
به هر دم قبض صد روحم به هر گامی که بردارم
تو در بزم برون عشق به خلقان ناز میریزی
که من جان در دم آتش به جان عشق بسپارم
سرور خلق آن تو، حضور خلق نان تو
حضور عشق هم با من که بهرش روح میبارم
بدان دم تا هنر ریزد برون از حجرهی مردی
سراسر سوز میگیرم، دمادم نور میخوارم
دمادم لرز میآید ز چاه ظلم شیطانی
که تو آزاد میگردی و من در بند پندارم
بلی آزادجانم من، رها از نام و نانم من
به غیبت در عیانم من که در معراج دوّارم
به حلمی پاکْ نوحافکن، به جامی سرخْ روحافکن
ز اوج قلّه تا پایت سراپا هیچمقدارم
موسیقی: Parov Stelar - The Sun
جان به حقایق نیاز دارد، نه به احکام. حکم هرچند برای طبع خام دواست، و فرمان گرچه برای عقل شفاست، لیکن برای قلب، حقیقت نوشداروست و بر جان تنها حقیقت رواست.
قلب، خون تازه میخواهد، نه خون مردهی مردابها و خوابها و سرابها. آب باید از سرچشمه بجوشد. آب تازه، آب روح. آب عشق، آب نَفَس. جان عاشق، زندگی میخواهد، رقص میخواهد، تپندگی و تپیدن میخواهد، نه فقه، نه شر، نه قفس.
" قلب، آزادی میخواهد.
و آزادی آنِ من است،
و در دامان من است.
پس به سویم این مردگیها بها کنید.
بمیرید و هنر زنده شدن فرا آموزید."
چنین گفت عشق.
با آن نگاه خیره،
آن چشمان خون.
حلمی | هنر و معنویت
ای رهرو بکوش تا که بر باد شوی
در رنج ز بار خویش آزاد شوی
ای عاقل بیهودهی سودا اندیش
از عقل فسرده خیز تا شاد شوی
در تمام رنجها دوام آوردهام
دوام خواهم آورد،
در تمام دردها.
چرا که هنر خود بودن را میدانم.
چرا که میدانم هر بار
چگونه سر برآورم و بگویم:
گور پدر سنّتها!
گور پدر آیینها!
گور پدر عزا و ادا!
گور پدر سالهای نو!
و همه حالهای هوا!
در تمام ایّام و ادوار دوام آوردهام،
چرا که میدانستم کیستم؛
من روحم،
ذرّهی خدا.
و هیچ کس و هیچ چیز نمیتواند
از آن خویش در آوردم.
این بار به صدای رسا
فریاد میدارم
تا ابد تا همیشه:
گور پدر عزا و ادا!
گور پدر سالهای نو!
گور پدر قدیم و جدید!
گور پدر دنیا!
من از آن توام.
حلمی | هنر و معنویت