راه گِل از خانهی گندم گذشت
راه دل از بزم ترنّم گذشت
خوشهی گندم ده و در رقص بین
ره به سوی خانه که از خُم گذشت
راه گِل از خانهی گندم گذشت
راه دل از بزم ترنّم گذشت
خوشهی گندم ده و در رقص بین
ره به سوی خانه که از خُم گذشت
ای دوست بیا که کار دیگر بکنیم
امشب به نهان خمار دیگر بکنیم
بر زیر و زمان دو خطّ باطل بکشیم
در عالم جان هوار دیگر بکنیم
ای دوست بیا که وقت پرواز رسید
در روح سوی دیار دیگر بکنیم
بر پنج جهان حجاب گردون بکشیم
تا صحبت کردگار دیگر بکنیم
آنجا که سر فضول آدم نرسد
بر جان خدا قمار دیگر بکنیم
حلمی به میانه راه دیگر بزنیم
سر را به سر منار دیگر بکنیم
هم چهرهی سبحان تویی هم جلوهی قهّار تو
قهر تو را بوسیدهام ای مهر مردمخوار تو
نی مذهبی سوی تو شد نی عالِم از موی تو شد
عاشق تو را فهمید و بس ای عشق را بیدار تو
نی صوفی و نی فلسفی نی چرخچرخان دفی
نی ثابتی نی منتفی ای حضرت دوّار تو
راه تو از فرق سرم تا آسمانها فاش شد
تاج تو چون کنکاش شد، دیدار تو دیدار تو
از باختر من باختم، مشرق زمین را تاختم
هم سوختم هم ساختم، از کارِ من در کار تو
زیباست این دل داشتن این کاشتن برداشتن
این شیوهی افراشتن از معبد زنّار تو
با ما شفاعت کار نیست، جز درد ما را شار نیست
در خلوتیم و جمع را کاریم و هم همکار تو
حلمی به سوی ماه کن این مردم بدخواب را
همراه کن بیتاب را ای حامل اسرار تو
در خانقهان روح برخاستهایم
آری به جهان روح برخاستهایم
آن هیچکسان عقل بگریختهاند
ما پادشهان روح برخاستهایم
پنهانیِ ما کسی به پیدا نگرفت
سربسته به جان روح برخاستهایم
از معبد پنهان سویتان تاختهایم
ما عقلکُشان روح برخاستهایم
پیغمبر صبحیم و هواخواه شبان
در خواب به خوان روح برخاستهایم
مشهورتر از طریق بینامی نیست
حلمی به نشان روح برخاستهایم
اگر حکم مُغان باشد که تو با سر به سنگ آیی
جهانی پشت سر باشد به یک آنی به چنگ آیی
مشو غرّه به ابلیسان که ابلیسی کنند از نان
چو نان از دیگری آید تو در آن وقتِ تنگ آیی
در آن تنگی تو میبینی خدا با هیچ ابله نیست
نه بتوانی که بگریزی نه بتوانی به جنگ آیی
نه بتوانی به سر خیزی که من آن نور اللهام
نه بتوانی کمر گیری و در اوهام رنگ آیی
مشو غرّه به تخت و نام، دهان بگشایدت این دام
خوشان اندازت از بام و در دامان ننگ آیی
شنو از حلمی عاشق یکی پندانهی آتش
اگر حکم مُغان باشد به یک آنی به چنگ آیی
سخن میدَرَّد از شعرم، جهان میپاشد از جانم
زمین میرقصد از دستم، زمان را هیچ میدانم
خدا آرام میگیرد درون جام اکنونم
به دریای فراموشی دلم وا داده سکّانم
چه غرّان میزند سینه، چه رقصان میکند فاشم
که جز تا جام بیکینه مبادا دست جنبانم
چه بیمشرق فراز آمد زبان از حرف بیواژه
چه بیمغرب فرو بنشسته دل در گود یزدانم
قیام باد در جانم، سرور خاک در مشتم
کُهُم بر دوش و اقیانُسْ کمربند خروشانم
خروشیدم به سرمستی، نه من بودم که آن مستی
زبان تن فروبستی، گشودی آتشستانم
مغانه جام میگیرم، میانه نام میبخشم
خوشانه حکم میرانم ز تخت حقّ پنهانم
سران عشق پنهانند، حق از پنهانه میرانند
من از این گوشه میخوانم سرود سرخ جانانم
سرت مست و دلت خوش باد! دل دیوانه چاوش باد!
بخوان حلمی به سرمستی ز دنیاهای رقصانم
تو در من و من بر دار، من بی خود و تو در کار
من خود به فنا دادم تا راه برم دربار
صد گونه بنوشانی، صد گونه برقصانی
آنک بزنی بر دل: اندازه نگه میدار!
اندازه تویی جانا، من نیک نگهدارم!
با کیست سخن گویی؟ آیینه که بر دیوار
این کیست که میگوید؟ این کیست که میجوید؟
این نیست به جز باده جوشیده ز جان یار
این رقص که میریزد از سینهکش دستان
این واژه که میرقصد سوزیده ز هر پندار
گفتی و معمّایی، گفتی و سخنسایی
گفتی و نمیدانم زین گفت و شد و دیدار
من هیچ نمیدانم، جز هیچ نمیدانم
این هیچ هم از لطف جام خوش بیکردار
ای بیصفتان با من در رقص خدا آیید
ای بینظران اینک این جوشش بیتکرار
حلمی سفر آخر با عشق یکی آمد
جانی بُد و جانان شد تنها به شب بیدار
ای جهانگیرِ جهانبخشِ خموش
این سخن چون آب بینایی بنوش
بی زبانِ فکر و بی فکرِ زبان
تن مزن بر این جهان جوشجوش
تیغ نقد ار میکشی بیدار باش
روز دیگر جانب توست این خروش
هر چه دیدی خوب و بد پندار بود
چون که در روح آمدی پندار پوش
روزِ تو چون خوابِ تو، خوابت چو روز
کی کجا بیدار و کی خوابی؟ بهوش!
خوابگاه وهم و عقل است این جهان
جانِ جان شو از ره دیگر بکوش
روح چون از خویش و تن بگسست آنْک
تا به مقصد میرسد آن جستجوش
ورنه زین چرخِ جهانخوار خبیث
خون آدم میچکد از هر وضوش
حلمیا چشم میان بگشای و بند
بر جهان خوابمانده چشم و گوش