سرای حلمی

رمزی و کلیدی به در و منزل ماست _*_‌ بر هر که بخواند این خط راز، سلام

گفتگوهای نهانی..

گفتگوهای نهانی گوش کن
گویم از راه میانی، گوش کن
آن سخن‌های گمانی دور ریز
این کلام ارغوانی گوش کن

حلمی

گفتگوهای نهانی گوش کن | رباعیات حلمی

۰

از همه بی خودترم، بار خدا می‌برم

از همه بی خودترم، بار خدا می‌برم
چشم چو بندم دمی آنِ دگر می‌پرم


روحم و بالاترم از سبلان و سهند
روحم و از صد خم این فلک آن‌سوترم


یک نفسم تا دمشق، یک نفسم تا حلب 
جامه‌ی غوغاییان بر تنشان می‌درم


یک نفسم کربلا، یک نفسم تا منا
طاقت خونخواهی قوم وفا می‌خرم


یک نفسی از تبت مست ز جان می‌شوم
تا نفسی از هرات عطرفشان بگذرم


یک نفسم قندهار،‌ یک نفسم تا خجند
تا شب اهریمنان در شط تَش بنگرم


یک نفس از جان رشت جام کشم اصفهان
سنّت بیچاره را تا به شرر بسپرم


آه چه حالم از این در همه سو پر زدن
آه چه دیوانه‌ام، آه چه بلواگرم


صعده و صنعا روم سوی دیار سبا
آه صبا را خدا تا به سبا می‌برم


عقل بیا کور شو، چرخ برو لال میر
از گوهر پارسی تاج سخن بر سرم


حلمی از این خوابگه خدمت مهتاب کرد
بر سر وی قد کشید تاج هزاران‎‌پرم

از همه بی خودترم، بار خدا می‌برم | غزلیات حلمی

۰

این داستان که گفتم از آستان جان بود

این داستان که گفتم از آستان جان بود
ای دوستان شنیدید نامی که در نهان بود


هر شب چو هیچ گشتم در خوابگاه هستی
دیدم که آسمانی دیگر مرا میان بود


چشمی‌ست در میانی کان راه روح باشد
سالک چو رفت دانست کاین خطّه خون‌فشان بود


گفتند این چه حالی‌ست؟ گفتیم بی‌سؤالی‌ست
زنهار تا مپرسی این چون و آن چه سان بود


ما مستِ ماه و ایشان از نام وی پریشان
صوفی ز مه چه دانست، تا بوده در گمان بود


در خواب دیده بودم چشم تو چلچراغ است
آواز چشمه‌ساران در گوش جان وزان بود


حلمی به جمع یاران از حقّ زنده بسرود
بس آشکار سرّی پنهان سر زبان بود

این داستان که گفتم از آستان جان بود | غزلیات حلمی

۰

به صد هزار آینه مرا به صد هزاره بین

به صد هزار آینه مرا به صد هزاره بین
طلوع عاشقانه را تو صدهزار باره بین
 
تو جسم خاک بینی‌ام، منم عنان آفتاب
نهان صدا بزن مرا، شبانه آشکاره بین
 
سرود باده می‌زنم به زخمه‌ی پیاله‌ها
به شب چو مست می‌روی مرا به جان ستاره بین
 
مرا خراب بینی و سفیر بی‌کرانه‌ها
چه مانده‌ای به ناکجا؟ بیا مرا دوباره بین
 
الا تو روح مستطاب به جان خفته در حجاب
به روشنی بی‌حساب بیا مرا نظاره بین
 
به حرف تام و صوت و نام بیا بگیرمت ز دام
بگو سلام و عشق را تو صدهزار کاره بین
  
به خاک حلمی قریب گذر چو می‌کنی دمی
فرشتگان عشق را به سجده‌ی هماره بین

به صد هزار آینه مرا به صد هزاره بین | غزلیات حلمی

۰

باز همان شاه و گداییم ما

باز همان شاه و گداییم ما
باز یکی‌ایم و سواییم ما


چرخ چو دوری بزند باز هم
بی تو پی بند و هواییم ما


دست تو باید بزند قیدها
ورنه به اقیاد قضاییم ما


باز یکی نام و یکی نامجو
بی تو به کلّی به خطاییم ما


صوت تو چون در رگ آواز نیست
تارزن ختم و عزاییم ما


مفتخرانیم به هیچی نو
بس که به تقلید دغاییم ما


ملّت اندوهی پر های و هوی
بنده‌ی اقطاب ریاییم ما


واعظ مغرور فتوحات خویش
هیچ نکردیم و به جاییم ما


حرف خدا حرف نو و کهنه نیست
گوش کن این قصّه کجاییم ما


هیچ مرو دوست سوی غرب و شرق
چون که سر گنج خداییم ما


حلمی از این میکده‌ی راستی
هیچ کسی دید چراییم ما؟

باز همان شاه و گداییم ما | غزلیات حلمی

۰

برهنه‌رقصیدن

با رفتن کمر جاده نمی‌شکند و با مردن زندگی از زادن باز نمی‌ایستد. با شکست و فروافتادن، قلّه سر خم نمی‌کند و با غریبانه در آسمان عزیمت به تیر ضحّاکان زمان غبار شدن، آسمان از بلندای خویش فرو نمی‌غلتد و به قامت پستان تن در نمی‌دهد. 

با خفتن روح چشمان بیداری نمی‌بندد، 
و آنگاه که نیستی پرده می‌پیچد
هستی جز برهنه‌رقصیدن نمی‌داند.

همه رفتگان به آهنگ خودند و همه آمدگان؛
پس بر آن که خود آهنگ رفتن کرده گریستن خطاست،
و بر آن که خود ترانه‌ی بازآمدن خوانده شادمانی بی‌اندازه.

حلمی - کتاب اخگران
برهنه‌رقصیدن | کتاب اخگران | حلمی
۰

چه کنم که از تو گفتن همه کار و بار من شد

چه کنم که از تو گفتن همه کار و بار من شد
سخن تو آفتاب و قمر و عیار من شد
 
به گزافه نیست این حرف که فلک ز توست رقصان
ز تو جانِ جان سرودن همه افتخار من شد
 
ز تو جمع دوستداران درِ آسمان گشودند
فلک دلت نگارا همه سو دیار من شد
 
خبر تو بود اوّل که ز باد منتشر گشت
همه عالم از تو گفتن ز نخست کار من شد
 
چو به شام آفتابیت سر سفره‌ات نشستم
به سحر زمین گرفتم وَ فلک ناهار من شد
 
چه کند دلم که گنج تو به جان خسته دارد
همه رنج عشق بردن ز تو پاسدار من شد
 
قلم از تو حرف از تو، سینه‌ی تو این دم از تو
همه تو، چه دارم از خود که به جز تو یار من شد؟
 
ز تو بود هر چه گفتم که جهان به جز تو هیچ است
همه از تو یار گفتن غم آشکار من شد
 
حلمیا چو راز گفتی ز شکوه حرف و معنا
غزل تو تا جهان هست همه یادگار من شد

چه کنم که از تو گفتن همه کار و بار من شد | غزلیات حلمی

۰

در میان برف و طوفان زیستن

در میان برف و طوفان زیستن
نیک باشد با حریفان زیستن


راهْ صعب و پای سنگ و خانه دور
رهرویی شوریده زین سان زیستن


ماه در کف، چشم در جان دوخته
سایه را وا داده،‌ با آن زیستن


بی رفیقان تک به دریای عدم
با غریبانی بِه از جان زیستن


ساز دارد روح با خود راستی
با نوایِ سوزِ پنهان زیستن 


باک را بایست در مِی سوختن
تا توان چون شعله رقصان زیستن


با حقیقت خویشتن آراستن
فارغ از شرع زبونان زیستن


خوش‌خوشان، قانون خود، معنای خود
ماورای حدّ انسان زیستن


بر زمان پتک خموشان کوفتن 
بر زمین با مهر جانان زیستن


همچو حلمی آخته از کام عشق
در شبی از نیزه باران زیستن 

در میان برف و طوفان زیستن | غزلیات حلمی

۰

تو هیچ مگو

هوشیاری مرگ است - آن هوشیاری چون این آدمی‌سیمایان زیستن -، و مستی زندگی‌ست، این چنین مستی در چنین دنیا  که گردن سگی در پیشگاه حق در آن از گردن آدمی بی‌نهایت بار افراشته‌‌تر است. 


سپیده‌دم سخن در تلخ‌ترین هنگامه‌ی نظاره؛ تن سست که جز کود نخواهد شد به جستجوی سود است و روح ناپدید که جز عود نیست بر این همه می‌نگرد،‌ می‌خندد و هیچ نمی‌گوید. 


تو هیچ مگو ای سفینه‌ی کتمان،
من می‌نشینم و لب می‌بندم؛
سخن می‌شرّد و بیکرانه می‌گیرد. 
نه کس سخن گفته، نه سخن کس شنفته. 


حلمی - کتاب اخگران
تو هیچ مگو | کتاب اخگران | حلمی
۰

بنگر این قوم که بر داوِ فسون خواهد زد

بنگر این قوم که بر داوِ فسون خواهد زد
جان‌نجوییده به دریای جنون خواهد زد
هر که بر لقمه‌ی امروز ندانست سپاس
بی شکی لقمه‌ی آینده به خون خواهد زد

حلمی

بنگر این قوم  که بر داوِ فسون خواهد زد | رباعیات حلمی

۰

جامی که مغانه سر می‌کشم

پنجره‌ی اشراق خود را بگشایم و از بالاترین آسمان، تازه‌ترین هوای عدم را استشمام کنم. آن دونان را از یاد برم و دفترهای سیاه اعمالشان را ببندم و تحویل اربابانشان دهم. آنها که‌اند که بتوانند دمی خاطر آفتابی مشوّش دارند. 

نه خطّی و نه نشانی. اینجا نه انفجاری که آغازی را رقم زند و نه آفرینشی که در خود خم شود و به پایان رسد.

 تنها صدا، 
اخگرانی در میان و گرداگرد،
و جامی که مغانه سر می‌کشم.

حلمی - کتاب اخگران
جامی که مغانه سر می‌کشم | کتاب اخگران | حلمی
۰

«مثنوی شکر بودن»

گفت او که رفیق جانی است | مثنوی «شکر بودن» | مثنوی حلمی

گفت او که رفیق جانی است
ابتدا جمهوری ویرانی است


ابتدا فکر و عقیدت تو به هم
زاری و جنگ و غنیمت هر قدم


تا بسوزد ریشه‌ی هر آرزو
اهرمن کوچه به کوچه رو به رو


تا بپاشد ریشه‌ی مفتی‌بری
مفتیان خانه به خانه مشتری


تا بریزد مذهب من‌ساخته
عشق صد نقشه‌ها پرداخته


تا عمارتهای نو افراشته
عالمی نو بر خرابی کاشته


*


خاک از نیکی و از زشتی تهی‌ست
آدمی باشد که لوح ابلهی‌ست


آدمی در ماه بیند روی دیو
آدمی این بنده‌ی غول و غریو


آدمی چون شد رفیق حرص و آز
همدم رمل و سِطِرلاب و مجاز


آنگهی غولان برون از غارها
در میان و هر سویی مردارها


دوزخ و فردوس جان آدمی‌ست
هر چه از افغان و شور و خرّمی‌ست


ناسپاسان چون به هم آیند مست
زر شود مسّ و ظفر گردد شکست



بایدا این گامها بر گامها
رنجهای نو سر آلامها


"موسقی زهر و اصوات پلید
گوشه‌های وهم و ارواح شهید


ادّعا در ادّعا نابود باد
جسم و عقل ناسپاسان کود باد"


تا بسوزد این زمان بار کهن
تا بریزد فکّ پر حرف و چکن


تا بپرّد طاعت شیطان ز سر
راست گردد قامت این عبد شر


بس شرار و شعله‌ از اعمال خویش
بر شود تا خوش شود احوال خویش


آنگه از جان بر دمد نور نخست
آنچه از جان بر دمد خود نور تست


*


بس سپاس ای حضرت بودن سپاس
شکر بودن می‌کنم بس شکر خاص


بس سپاس از این دم بی حدّ نور 
شکرت ای جان گدازان در تنور 


شکر باید تا که گندم نان شود
شکر باید تا جسد پرجان شود


شکر باید با عمل برخاسته
این چنین شکری به عشق آراسته


این چنین شکری نهایت کارها
راست می‌گرداند و پندارها


چون سخن با شکر حق آغاز شد
دفتر بس معجزتها باز شد


هم سخن با شکر می‌باید ببست
تا رسد از شکر برکت دست‌دست


حلمی

۰
وبلاگ رسمی سید نوید حلمی،
انتشار مطالب با ذکر نام و منبع آزاد می‌باشد.

بیاریدش، ز ایمانش مپرسید
کشانیدش، ز دامانش مپرسید
به پنهانش منم در هر شب و روز
رسانیدش، ز پنهانش مپرسید

من اینجایم باز،
با ملکوتی که از انگشتانم می‌چکد.
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان