سرای حلمی

رمزی و کلیدی به در و منزل ماست _*_‌ بر هر که بخواند این خط راز، سلام

«مثنوی ابتدای داستان»

متّضادّان وجودم در برند
متّضادّان راه در هم می‌برند


قهر با لطف و نکویی با شری
روز با شب، کهنگی با نوبری


من ولی بالای این چنگ دوتام 
کوی حق در ماورای ماورام

 
آن که خود دو کرده از یکّ کبیر
خود بگیرد باده‌ی یک از کثیر


گر بخواهی پاسخ از خاموش‌مرد
خامشی بگزین به صحرای نبرد


آسمانها پشت هم در جوشش‌اند
مردمان عشق هم با هم خوش‌اند


عشق را خوانند کوی گمرهی
واعظان و رهروان کوتهی

 
عشق لیکن آنسوی این انجمن
ماورای دیده‌ی شیخ و شمن


هست راه و هست ماه و هست شاه
هست آنچه نیست در وهم سیاه


رنجش آید سوی تو چون جویی‌اش
عقل بی‌حس گردد از بی‌سویی‌اش


چون که بگزیند تو را در همرهی
کیسه خالی گردد و انبان تهی


این سویی گاهی کشد گه آن سویی
تو ندانی تو اویی یا او تویی


تو ندانی فرق خویش از راه را
تو نفهمی ماه را تا ماه را


صدهزاران بگذرد از غیظ و خشم
تا سرآخر بشکنی بین دو‌ چشم


ایستگاه یک، سفر آغاز شد
نوبت ویرانی و پرواز شد


نوبت بی‌باکی و راه دراز
رقص حیرانی و موسیقی راز


آمدی جانم به قربانت به گاه
آن شب تاریک شد اینگ پگاه


این پگاه سرخ را اینک بجو
تا بیابی خویش را افسانه‌خو


گر چه تو نه آخری نه اوّلی
ابتدای داستان قالو بلی


حلمی

متّضادّان وجودم در برند | مثنوی حلمی

۰

یک لحظه غصّه‌ی تو، یک عمر شادمانی

یک لحظه غصّه‌ی تو، یک عمر شادمانی
این عمر را بیابی آن لحظه گر بدانی

از تو سخن سرودن کاریست مست و خون‌ریز
تن بر زمین به رقص و سر در هوای جانی

بر صخره نرم رفتن، از پرتگه پریدن
تا قلّه بی سر و پای، بی نام و بی نشانی

پاداش خوش‌جهیدن دریای آتش توست
لاجرعه‌اش بنوشم در جام لامکانی 

من بی سخن شنیدم در گوش حرف قدسی
پس بی کلام گفتم اصوات بی‌زبانی

با خلق خاک باید از آب و نان سرودن
از جان و جام باده با خلق آسمانی

نای من و دم تو، آوای خرّم تو
در اسم اعظم تو حلمی به پاسبانی

یک لحظه غصّه‌ی تو، یک عمر شادمانی | غزلیات حلمی

۰

با سرکشان نشستم تا جان ز تن بر آرم

با سرکشان نشستم تا جان ز تن بر آرم
آن جامه‌ها بپوشم، این پیرهن در آرم


شهلای شهر جادو در خواب دوش دیدم
گفتا تو همّتی کن، من نیز لشکر آرم


هر سو نظر فکندم جز دشمنان ندیدم
پس تیغ در کشیدم این قصّه‌ها سر آرم


این چرخ هشت و چاری وین گردش نزاری
یک آن چو پر بگیرم در روح پرپر آرم


هستی دمی نیرزد،‌ شرمم چنین نشستن
باید به وصل دیگر عزمی تناور آرم


از آدمی نخیزد یار نجات گشتن
من خود اسارت خود در خویش آخر آرم


درویش خویش گشتم تا نام دوست گیرم
هر نام چون بدادم زین گفت بهتر آرم


حلمی به کار مستی باید شکار رفتن
شاید که صید حیران تا جام احمر آورم 

با سرکشان نشستم تا جان ز تن بر آرم | غزلیات حلمی

۰

سخن بسیار می‌آید ولی کوتاه می‌تابد

سخن بسیار می‌آید ولی کوتاه می‌تابد
به شب خورشید می‌گیرد، سحر دلخواه می‌تابد


ملات عشق ورزیدن دماغ روح می‌خواهد
دو صد سرباز می‌میرد، نهایت شاه می‌تابد


به وعظ عقل دل بستن، چنان چون پا به گِل بستن
از این رأی خجل بستن چه جز یک آه می‌تابد؟


سلام عشق می‌گویم، قیام عشق می‌بینم
سرود عشق می‌خوانم کزان همراه می‌تابد


به فرمان خموشانم که دیگ حرف جوشانم
از آن ننوشته می‌خوانم که خطّ ماه می‌تابد


به حلمی داد ناهنگام خبر از خانه‌ی بی‌نام
نهان مادام می‌رقصد، عیان ناگاه می‌تابد

سخن بسیار می‌آید ولی کوتاه می‌تابد | غزلیات حلمی

۰

در سرم خیال می‌پیچد..

در سرم خیال می‌پیچد، از دلم بهار می‌روید
گلشنِ ز موج تابیده قلب این هَزار می‌روید


لحظه‌ی عبور جانم را خرج آفتاب می‌کردم
یخّ تیره آب می‌کردم آنچنان که یار می‌روید


چشم باده دور می‌بیند او که بی شعور می‌بیند
جامه‌ی غیاب چون شویی حقّ آشکار می‌روید


شیخک شرور می‌گوید ختم‌ آسمانها با ماست
توأمان که خنده می‌گرید بر دو کتفْش مار می‌روید


من نهان به خلق رحمانی از دلم سرور می‌پاشم
او عیان به داغ پیشانی از سرش شرار می‌روید


حلمیا به ظهر آدینه فسخ شد حدیث پارینه
عاشق از ظهور آیینه فرق این مزار می‌روید

در سرم خیال می‌پیچد، از دلم بهار می‌روید | غزلیات حلمی

۰

سخن از کجاست؟

سخن از کجاست؟
از طبیعت است که سنگ می‌روید، 
از خداست که روح می‌زاید.


سخن از کجاست؟
از آسمان عدم، 
و از آفتابی‌ترین نقطه‌ی دم.


سخن از کجاست؟
از دختران بهار، 
و از آنان که ناگشوده عریان‌اند. 


حلمی  - کتاب اخگران

سخن از کجاست؟ | کتاب اخگران | حلمی

۰

از دشت غبارآلود یک اسب چموش آمد

از دشت غبارآلود یک اسب چموش آمد
آن روز به پایان شد، این شام خموش آمد


از هیچ که می‌ریزد یک هیچ دم رفتن
یک هیچ دگر بیزد کز لحظه‌ی جوش آمد


با این همه تن تنها، بی تن منِ جان‌آوا
بی من منِ جان‌فرسا در عشق به هوش آمد


یک ثانیه غفلت شد، یک عمر پشیمانی
آیینه چو بشکستی آدینه‌فروش آمد


زین چلّه ولیکن خوش جان سوخت به کام حق
جان خام بُد و اینک خوش پخته به کوش آمد


حلمی به خط شنگرف بنوشت کلام دل
زین مصحف نورانی هم باده به نوش آمد

از دشت غبارآلود یک اسب چموش آمد | غزلیات حلمی

۰

کودکان پُربهانه نگر، مرغکان دام و دانه نگر

کودکان پُربهانه نگر، مرغکان دام و دانه نگر
واعظان حجب و حیای در صف خرابخانه نگر


دختری به شیخ می‌خندد، یک شبح به خویش می‌بازد
بهجتی طلسم می‌ریزد، شام عارفانه نگر!


من شبی به خواب می‌دیدم این همه که خار چشمان است
من شبی خراب می‌دیدم‌، تو کنون خوشانه نگر


آسمان ستاره می‌بارد، جان من خراج بگذارد
ای زمین که خوب خاموشی امشب این سمانه نگر


از عمامه جهل می‌پاشد، از عبا فتن سرازیر است
الّهت به جبن می‌خواندی، اهرمن به خانه نگر


ای دل از خروش رحمانی بر تو این خرابه رقصانی
زلفک خیال می‌بند و آن جهان روانه نگر 


کاوه‌ات ز خویش می‌خیزد، نامه‌ی ضحاک می‌پیچد
حلمیا به ساعت جام چرخش زمانه نگر

کودکان پُربهانه نگر، مرغکان دام و دانه نگر | غزلیات حلمی

۰

رمز گشودی سر دل..

رمز گشودی سر دل، ساعت دل، ساحت دل
خواب نمودی و مرا بار زدی بابت دل


سخت و خوش و شرّ و نکو، این همه را کوی به کو
کار کن و هیچ مگو، هیچ مجو راحت دل


غمزدگان را بهل و سوی خوشان هلهله کن
گام نخستین بزن و دم مزن از غایت دل


این سفر خامشی و از همه عالم زدگی
بُر زدن بی‌همگی تا به سر قامت دل


آه که خامی مکنی، حسن‌ختامی مکنی
بر تو که عامی مکنی، جان تو و طاعت دل


نوقدمی دوش مرا خطبه‌ی پیرانه سرود
ساعت می بود و مرا آینگی عادت دل


حلمی از این باد گران هیچ نماند به جز آن
جام دلیرانه کِش و ساده کن این غارت دل

رمز گشودی سر دل، ساعت دل، ساحت دل | غزلیات حلمی

۰

مثنوی «داو دل»

عاشقان مجرای عشق‌اند ای عزیز
عشق اینجا اصل و عاشق ریزریز


عشق را جویید بر روی زمین
ماورای هفت راه و هفت دین


با زبان می‌زده گفتند خوش
آن سلاطین پر از گفتِ خمش:


سوی ما تا بی‌نهایت راه دور
بر زمین جوییده باید این عبور


گرد پای سالکان سخت‌جان
سرمه‌ی چشمان حق‌مردان جان


سالکی از مال و نخوت باخت سر
واصلی با کبر و شهوت ساخت در


زان درِ آتش‌زن بیهوده‌سوز
عاقبت سوزید این بیراه‌دوز


ساز عاشق خارج از این سازهاست
آنچه عاشق می‌زند از رازهاست


رازها از مردم عامی نهان
با عوام همچون عوام ای جانِ جان


خاص را دیدی ولی لنگر بزن
خاص را از دل بگو و سر بزن


گاه مهدیسی خر یک گاو شد
گاه ناچیزی بری از داو شد


داو دل چون شد دگر بی اختیار
عقل باز و آب زن جان بی گدار


سر به قبله این تو و آن قبله پوچ
خواه تو مکّه نشینی یا که یوچ


عارفِ ملحد بداند این رموز
آنکه روزش شب شد و شبهاش روز


سالک دانا که عقلش سوخته
مشعلش از جام دل افروخته


**


داستان دل بخوان و رام شو
با سپاه عاشقان همگام شو


کیسه‌ی اندوخته خوش پارپار 
دور باد از خانه‌ات این هشت و چار


موعد رمضان و وقت این ملات
باده‌ی عشق و خماران ماتِ مات


دست جام و لب تر و هنگامه خوش 
گفت سلطان: نقطه و وقت خمش


حلمی

مثنوی داو دل | مثنوی حلمی | اشعار حلمی

۰

سرگشته و حیرانم زین بازی..

سرگشته و حیرانم زین بازی جان‌فرسا
پیدا و کرانم نیست زین عشق کران‌فرسا
 
سامان خراباتی در چشم تو می‌بینم
پیمانه لبالب ده ای جان جهان‌فرسا
 
ساقی چو تویی باید تا مست ز پا افتد
افتانم و خیزانم زین جام نهان‌فرسا
 
تا تاج دهی جان را تاراج دهی جان را
ما باج خراباتیم ای تیر کمان‌فرسا
 
راهیست که سامانش بیکاری و بیماری‌ست
ما کار نمی‌جوییم ای کار امان‌فرسا
 
زین دام رهایی نیست، جز راه تو راهی نیست
ما قسمت صیّادیم زین صید روان‌فرسا
 
تا باد بهار آورد طوفان همه گل‌ها برد
چون باد وزیمان هی هی باد خزان‌فرسا
   
حلمی که به پیمانه جان بست و ز جان افتاد
بادا که به پا خیزد زان سود زیان‌فرسا

سرگشته و حیرانم زین بازی جان‌فرسا | غزلیات حلمی

۰

وقت شب، سوسوی دم..

وقت شب، سوسوی دم، در کوی بی‌سوی عدم
چاره شد کار خوشان در هشتِ ابروی عدم


شد سزا را ناسزا، هم ناسزا را صد سزا
هی‌هی چوب ددان شد نیست با هوی عدم


ای خوشان با ناخوشان! امشب شب پرواکُشان
شیر وحشی رام بین با بوس آهوی عدم


های من در نای می در گردش یاسای می
خواب بُد مستی و در رویا بشد کوی عدم


مست، بیدار آمد و زاهد نه لیکن این پلشت
بی شریعت نوش باید جام دل‌شوی عدم


حضرت وقت خودم در وقت نابرپای دل
ملحدانه وصل با حق من خداجوی عدم


حلمی از اسرار حق زان توش و زاد ماه گفت
با مسیحان، شام دل، در برج و باروی عدم

وقت شب، سوسوی دم، در کوی بی‌سوی عدم | غزلیات حلمی

۰
وبلاگ رسمی سید نوید حلمی،
انتشار مطالب با ذکر نام و منبع آزاد می‌باشد.

بیاریدش، ز ایمانش مپرسید
کشانیدش، ز دامانش مپرسید
به پنهانش منم در هر شب و روز
رسانیدش، ز پنهانش مپرسید

من اینجایم باز،
با ملکوتی که از انگشتانم می‌چکد.
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان