سرای حلمی

رمزی و کلیدی به در و منزل ماست _*_‌ بر هر که بخواند این خط راز، سلام

ز تن و نما گسستم، چه تن و نما نمایم؟

ز تن و نما گسستم، چه تن و نما نمایم؟
چو به روح زنده گشتم به که و کجا نمایم؟

برو زین همه اسارت دم عافیت بگیران
من اگر رهای جانم به جهان رها نمایم

تو به چپ خمیده گاهی و به راست گاه دیگر
چپ و راست برشکانم وَ تو را به جا نمایم

چه کنم به وصف جانان که به وصف درنیاید
چو زبان به چرخ ناید قدمش دعا نمایم

چو وصال یاد بردی به دو صد قصور و پندار
چه کتاب و مشق و دفتر، همه این که را نمایم؟

چو به خانه‌ات در آیم همه شکل و جلوه بینم
به دو صد هزار صورت چه تو را صدا نمایم؟

به دهان شعر گفتم که تو آسمان مایی
تو بگو به منزل عشق چه تو را بها نمایم؟

چو غریبه‌ای به سویت دوم از خیال باقی
چو رسم به آستانت همه آشنا نمایم

چو شه ازل ببینم که می و پیاله از اوست
به میان عشق‌بازان چه خدا خدا نمایم

من و حلمی غزلخوان، دو رفیق ره به یک جان
تو بگو که بند پنهان به چه سان جدا نمایم

ز تن و نما گسستم، چه تن و نما نمایم؟ | غزلیات حلمی

۰

برون کن دلا سر ز دیوان خلق

برون کن دلا سر ز دیوان خلق
رها شو از این خاک بی‌جان خلق

به خیمه‌شبی نخّشان دست دیو
تو نور حقی وا شو از کان خلق

عجیب از دُر پاک بی‌خودْ خبر
تو اینجا چه‌ای مست عصیان خلق

فراموشت آمد دل از نام و نوش؟
به بند آمدی سست و سیمان خلق

به آواز دد قافیه باختی
شنو بانگ حق تکّ و عریان خلق

نفر شو، یکی، پاک از این توده‌ها
چه بد بی شکی در گریبان خلق

برو حلمی و طفل در خواب نه
می از سر برد باد و بوران خلق

برون کن دلا سر ز دیوان خلق | غزلیات حلمی

۰

فریبای دل، خاک دیبای دل

فریبای دل، خاک دیبای دل
به سرمنزلی موج بینای دل

ز سرچشمه‌ای خواب مردم‌نما
تمام رهی ماه رویای دل

جهان از تو بازیگر صحنه‌هاست
سراپا گُلی ای شکیبای دل

دل از غصّه‌ی خلق ماتم‌پرست
خراشیده بر بوم بلوای دل

مگر شادی‌ات ظلمت ما برد
محاکات ما؛ راه! ای رای دل

سراسیمه بین خلق بیهوده‌زی
به هر توده‌ای حکم برپای دل

من از یک سویی خلق از یک سویی
به دوزخ مران این پریسای دل

به فصل عرق جام چون خانه است
لهاسا دل و یار بودای دل

اگرچه شب از باده افزون‌تر است
بخوان حلمی از شمس حالای دل

فریبای دل، خاک دیبای دل | غزلیات حلمی

۰

طبع سنّت‌شکنم..

طبع سنّت‌شکنم دوش به غوغا برخاست
آن سوی نه فلکش یک‌تنه از جا برخاست
قالب صورت و اسماء و صفت را بشکست
کار دیدار خدا بود و چه زیبا برخاست

حلمی

طبع سنّت‌شکنم دوش به غوغا برخاست | رباعیات حلمی

موسیقی: Vitas - Soul

۰

این شب پرعُجب باری بگذرد

این شب پرعُجب باری بگذرد
عقل کج حالی از این سر می‌پرد
جام دل بالا برید ای دوستان
آن که ره خود اوست خود ره می‌برد

حلمی

این شب پرعُجب باری بگذرد | رباعیات حلمی

۰

من چشم نمی‌بندم، نه خواب نمی‌مانم

من چشم نمی‌بندم، نه خواب نمی‌مانم
در عشق تو ورزیدن آداب نمی‌دانم


این قوم که می‌گوید "من خوش‌تر از او" دیو است
آرام نمی‌گیرم تا دیو بِنَنْشانم


صبحِ گُل سرخ ما از عشق به تعریق است
گرم عرقم جانا چون گرد تو می‌رانم


سرتاسر این رویا جز روح نمی‌بینم
پا تا فلک این راه در عشق برقصانم


قلبم جهتی دیگر جز ماه نمی‌گیرد
هر حکم که فرماید بر تخم دل و جانم


من صوفی جهلم مَر که خواب نکو خواهم؟
من ذرّه‌ی بیدارم هر لحظه به میدانم


حلمی سفری داری تا عشق به جا آری
من پیش‌ترم آنجا تا بخت بگردانم

من چشم نمی‌بندم، نه خواب نمی‌مانم | غزلیات حلمی

۰

سخن خراب جویی؟ سوی مردم خزان کن

سخن خراب جویی؟ سوی مردم خزان کن
سوی ما همه گلستان، چو ندیده‌ای گمان کن
 
چو ز گُل مشام خواهی تن خار رنجه فرما
سر عقل هی مجنبان، صحبت دل است آن کن
 
نه چو منکران گریزان، به زبان لعن و لنگان
به کلام روح ای جان طلب از چراغ جان کن
 
تو ز منزل خدایی، تو حضور کبریایی
چه به شک فتاده‌رایی؟ هر چه گویمت چنان کن
 
به میان مردم وهم ز چه روی و جستجویی؟
خَم مرگ دوش بردی، خُم عشق امتحان کن
 
تو ز جنس آفتابی، چه به تن نشسته‌ای؟ هان؟
ز گل سیاه برخیز، دل خود بر آسمان کن
  
حلمی ار کلام جان گفت تو به کفر خویش بخشای
سخن خراب جویی؟ سوی مردم خزان کن

سخن خراب جویی؟ سوی مردم خزان کن | غزلیات حلمی

۰

آن خوابروان شبان به طغیان خیزند

آن خوابروان شبان به طغیان خیزند
از خویش پرند و کوچه‌ی جان خیزند
نادیده به چشم و سوی پنهان بینند
خاموش نشسته مست و رقصان خیزند

حلمی

آن خوابروان شبان به طغیان خیزند | رباعیات حلمی

۰

بارقه‌ی لقاست این

موسیقی خداست این
مایل جان ماست این
 
روح شو و نگاه کن
بارقه‌ی لقاست این
 
هر چه که گوش می‌کنم
صحبت آشناست این
 
دوش به خواب دیدمش
مالک خوابهاست این
 
صبح ندیدمش دگر
باز که را کجاست این؟
 
از دم اوست جان ما
مقدم و مبتداست این
 
انا الیه راجعون
مأخر و منتهاست این
 
دوش مرا نهیب زد
از تو کجا جداست این؟
 
روح اگر ز جام او
طَرف برد به‌جاست این
 
سالک اگر ز باده‌اش
نوش کند رواست این
 
حلمی اگر ثناش گفت
خدمت بی‌ریاست این

موسیقی خداست این | غزلیات حلمی

۰

این من چه کند اینجا؟ من بی‌من مستانم

این من چه کند اینجا؟ من بی‌من مستانم
هر من که میان آید از خویشتنم رانم
 
ای با من من‌فرسا! جانان جهان‌آسا!
باز آ که به یک دم نیز در خویش نمی‌مانم
 
ای در تن تن‌فرسا! تنهایی و تن‌ها را
با ما چه منی ما را در محضر جانانم؟
 
افسانه‌تر از این عشق هیچم نه سراغ آمد
انگار به خواب آید در خاطر چشمانم
 
غم چیست؟یکی سایه، دور از تن و دور از جان!
شادی‌ست که می‌جوشد از جان خروشانم
 
این چرخ خمود اینک یک آن به میان آرم
نابود کنم آنی این وهم به یک آنم
 
یک رشته از آن زنجیر بر گردن من آویز
بر دار چه خوش باشد این من‌من رقصانم
 
آسان نفس آخر آسان که به کف نامد
دشوارتر از دشوار حق است که می‌خوانم
  
حلمیّ‌ام و نام‌آور، نام دگرم عشق است
آن وعده‌ی روحانی جاری‌ست به پنهانم

این من چه کند اینجا؟ | غزلیات حلمی

۰

تو روحی و خود پادشه بخت سپیدی

ای جان چو ز من این سخن تازه شنیدی
از کهنه بریدی و بدین تازه رسیدی
 
آن کهنه چه‌ات جز که تو را سر بدواند
بس سر که دواندت وَ ز سرها نبریدی
 
این عقل کلک‌توز چه حاصل به تو افزود
صد بار کشیدی و دو صد بار چریدی
 
این حرف حق از فاصله‌ها تازه رسیده
آیا که بها کردی و آیا که خریدی؟
 
دیروز تو را هیچ به منزل نرساند
هر چند که حق باشد و زان قصّه پزیدی
 
از عقل چه خواهی که چو کشتی شکسته‌ست
تو روحی و خود پادشه بخت سپیدی


از خلق پریش و دم این مردم نادان
هر لحظه شنیدی چه سخن‌های پلیدی
  
چون حلمی دیوانه زبان در کش و سر کش
سرکش شو چو پروانه که این شعله چشیدی

ای جان چو ز من این سخن تازه شنیدی | غزلیات حلمی

۰

جان رنجور تو را شب به تماشا ببرم

جان رنجور تو را شب به تماشا ببرم
بندها بگسلم و جامه‌ی رنجت بدرم
 
گره‌ات وا کنم و بخت تو نقشی بزنم
به دلت نور دهم، جان تو از غم بخرم
 
خنده زن! لاجرم این غصّه به سر می‌گردد
چه کنم دیده‌ی تو راست بخواند نظرم؟
 
هر شبت را به نهان سور خدایی بدهم
چو به سرحلقه‌ی عشّاق منت جلوه‌گرم
 
خمشان را به عیان آورم از پرده‌ی خویش
با همه بی‌نظران سهم کنم سیم و زرم
 
پیک آزادی تو زین قفس تنگ رسید
برسانم به تواش تا که بیایی به برم
 
جلوه‌ی خنده به چشمان تو می‌بنشانم
بدهم دست تو این شیشه ی جام ظفرم
 
سفره‌ی برکت خود بازگشایم به میان
لقمه گیری و به جان تازه نمایی جگرم
  
حلمیا دست فشان هلهله کن چون که دگر
شب تاریک به سر آمده اینک پسرم

جان رنجور تو را شب به تماشا ببرم | غزلیات حلمی

۰
وبلاگ رسمی سید نوید حلمی،
انتشار مطالب با ذکر نام و منبع آزاد می‌باشد.

بیاریدش، ز ایمانش مپرسید
کشانیدش، ز دامانش مپرسید
به پنهانش منم در هر شب و روز
رسانیدش، ز پنهانش مپرسید

من اینجایم باز،
با ملکوتی که از انگشتانم می‌چکد.
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان