سرای حلمی

رمزی و کلیدی به در و منزل ماست _*_‌ بر هر که بخواند این خط راز، سلام

به خدا که بی‌خدایی به از این خدانمایی

به خدا که بی‌خدایی به از این خدانمایی
به خدا که کفر بهتر ز مذاهب هوایی
سر آن اگر نداری که ز خواب مرگ خیزی
دم آن گرفته این دل که ز مرگ خود در آیی

حلمی

به خدا که بی‌خدایی به از این خدانمایی | رباعیات حلمی

۰

دفتر قانون عشق

چون گشودم دفتر قانون عشق
شسته شد دل از غمش در خون عشق
طاقت رنجم نگر چون می‌دهد
حضرت شاهنشه بی‌چون عشق

حلمی

چون گشودم دفتر قانون عشق | رباعیات حلمی

۰

اینجا همه دیوانه، مستند و خراباتی

اینجا همه دیوانه، مستند و خراباتی
اینجا من و دل تنها وین راه سماواتی
 
هر کس که ز عقل دد لنگر زد و چیزی گفت
تا باده نمایاندیم گم گشت به هیهاتی
 
مسحور نهان گشتیم، مجنون و قلندروار
در رقص و طرب مادام، اوباشی و الواطی
 
مرگ است خراب و زار افتاده، بدو بنگر
دیگر به چه کار آید این قاصد امواتی
 
افسانه‌ی ما مستان اغیار چه می‌فهمد
خوش باد دل ایشان با نقل روایاتی


زان شرع ورق باید بگسست و نهایت دید
یک جرعه که نوشاندم زان شرع نهایاتی
 
یک حرف به تکرار است از روز ازل، بشنو
صد گنج غزل دارم زان مصحف اصواتی
  
زان حلمی حیرانی چندی چو خبر نامد
صد دامن پر آرد از قافله سوغاتی

اینجا همه دیوانه، مستند و خراباتی | غزلیات حلمی

۰

گُمرَسته منم که بی‌جهاتم

گُمرَسته منم که بی‌جهاتم
پنهانِ دل و حضورِ ذاتم  
پیدا نشوم به دیده‌ی خام
ناموسِ حق و رگِ حیاتم

حلمی

گُمرَسته منم که بی‌جهاتم | دوبیتی | حلمی

۰

تمام حرف عشق را شنیده‌ام بدون شرح

تمام حرف عشق را شنیده‌ام بدون شرح
تمام رنج‌های جان چشیده‌ام بدون شرح
 
چنین مقدّر است که به اوج آسمان روم
تمام جامه‌ها به خود دریده‌ام بدون شرح
 
چو رفته‌ام به ناکجا چنین نوید می‌دهم
به صبح روز آخرین دویده‌ام بدون شرح
 
سپیده است جان من، کجا نهان توان کنم
به منزل شبانه‌اش کُچیده‌ام بدون شرح
 
به شب ستاره می‌تند نگاه خامشانه‌اش
ستاره‌ای به چشم او خریده‌ام بدون شرح
 
چگونه کم توان شدن به پای سرو روشنش
اگرچه در نگاه او خمیده‌ام بدون شرح
 
ز فتح قلّه‌های جان چکامه‌ها سروده‌ام
ز چشمه‌سار عاشقان چکیده‌ام بدون شرح
 
سریر مخملین روح نشستگاه این من است
منی که از زوال تن جهیده‌ام بدون شرح
 
ز خطّ سوّم است کار قرین جاودانگی
به تخت مرمرین دل رسیده‌ام بدون شرح
 
همین سزای خدمتم که عشق در بیان کنم
منی که یک شکوفه هم نچیده‌ام بدون شرح
 
غزلسرای شهر دل منم، نی‌ام ز آب و گل
ورای عقل و منطق و عقیده‌ام بدون شرح 


به جسم خاک حلمی‌ام، روم دو چند روزه‌ای
ز بر کند ولی فلک قصیده‌ام بدون شرح

تمام حرف عشق را شنیده‌ام بدون شرح | غزلیات حلمی

۰

قاپیدمت ای جان و دل تا آن خود گردانمت

قاپیدمت ای جان و دل تا آن خود گردانمت
بیزارْت کردم از جهان تا جان خود گردانمت


چرخاندمت بر آبها، بر خوابها گردابها
تا عاقبت در راه دل همسان خود گردانمت


کوبیدمت بر کوه و سنگ، منشورْت کردم هفت‌رنگ
برپات کردم عاقبت ویران خود گردانمت


گاهی به هندویی شدی همخواب چوب و سنگها
جوئیدمت فرسنگها ترسان خود گردانمت


گاهی به گرد خانه‌ای چون کودکان رقصاندمت
آن دگر تا ساکن دامان خود گردانمت


دستت گرفتم عاقبت زین چرخ بیجای غلط
تا از پس دشوارها آسان خود گردانمت


حالی که از پندارها رستی و کردی کارها
در نوبت دیدارها میزان خود گردانمت


افسانه‌های روح را حلمی نوشتی مرحبا
فردا حریم قدسیان دربان خود گردانمت

قاپیدمت ای جان و دل تا آن خود گردانمت | غزلیات حلمی

۰

دیروز دوا دادی..

دیروز دوا دادی، امروز بلا دادی
امروز بلا را با صد نور و نوا دادی


امروز شعف خوش‌تر از شادی بیهوده
گفتی که به تحویلی، امروز صفا دادی


امروز شهان خوش‌تر در خرقه‌ی درویشان
بنشسته چو بی‌خویشان آن جام خفا دادی


آن خرقه‌ی آتش بود بر دوش خدامردان
زان شعله‌ی خودگردان یک بوسه به ما دادی


خون‌دیده شد این چشمان در چشمه‌ی بی‌خشمان
آن جور و جفا بردی این وصل و وفا دادی


در راه به ما گفتی بر وصل میندیشید
بر هیچ میاویزید، شاید که هجا دادی


تا هیچ شد این عاشق عمری به هزاری رفت
شب را به سحر عمری در عشق فدا دادی


در عشق تو جان باید با هیچکسان باشد
چون هیچکسانت را اسرار فنا دادی


با هیچکسان گشتم تا ذرّه‌ی جان یابم
در هیچ بُدم ناگه چون رعد صدا دادی


از هر چه که هستی خیز، ای هستی بی‌آویز
گفتی و به خاموشی یک شعله عطا دادی


حلمی ره کوهستان بس صعب و فلک‌لرزان
از راه نیندیشم، تو صوت بیا دادی

دیروز دوا دادی، امروز بلا دادی | غزلیات حلمی

۰

آن را که تو را بد است دلدارش ده

آن را که تو را بد است دلدارش ده
چون خود به جمال دلکشی یارش ده
 
آنگه بکِشش به لطف و بر دارش زن
از دار پیاده کن سپس بارش ده
 
از باده پخته‌ات چنان خامش کن
چون خام شد عاشقانه آزارش ده
 
چون از خر عقل هرزه در خون افتاد
یک جام به آن خیال بیمارش ده
 
از بام ازل چنان نگونسارش کن
موسیقی سمّ اسب تاتارش ده
 
چون حال من خسته به تسخر می‌زد
یک پرده ز اوقات بدم کارش ده
 
از حلقه چو صد مرحله بیرون افتاد
یک جرعه ز می به جام پندارش ده
  
حلمی چو کلام زنده از حق می‌گفت
یک بار دگر رخصت دیدارش ده

آن را که تو را بد است دلدارش ده | غزلیات حلمی

۰

همه حرف‌ها از اینست..

همه حرف‌ها از اینست که تو نور خویش یابی
به نهان روی و آن جان به حضور خویش یابی
نه که قصّه‌گوی باشی ز حریم دوستداران
که تو قصّه‌جوی باشی و عبور خویش یابی

حلمی

همه حرف‌ها از اینست که تو نور خویش یابی | رباعیات حلمی

۰

تک و تنها به خرابی خوش‌تر

تک و تنها به خرابی خوش‌تر
گوشه‌ی دنج و شرابی خوش‌تر
 
بی‌خود و خسته از این وهم گران
دل سرگشته به خوابی خوش‌تر
 
مردم سایه و این ظلمت حرف
از تو خصمی و خطابی خوش‌تر
 
وام‌دار کس و ناکس نشویم
قسمت دیده سرابی خوش‌تر
 
زهر از جام تو چون آب حیات
با تو صد زخم و عذابی خوش‌تر
 
راه دوزخ چو روی با تو روم
با تو ظلمت ز شهابی خوش‌تر
  
قسمت حلمی از این چرخ خراب
غزل و باده‌ی نابی خوش‌تر

تک و تنها به خرابی خوش‌تر | غزلیات حلمی

۰

من آن روحم که مأوایم جهان خوابها باشد

من آن روحم که مأوایم جهان خوابها باشد
رفیقم باده و ساقی و یاران خدا باشد
 
به کام ماست ار دنیا خراب و مست می‌گردد
که مستی کار ساقی و خرابی کار ما باشد
 
شبی گر خفتی و دیدی سحرگاهی نمی‌آید
سحر در آستین ماست، اگر دانی چرا باشد
 
من و می هر دو یک روحیم که در پیمانه‌ها گشتیم
خلاف مهر و آیین است ز جانان جان جدا باشد
 
سلامی کن در این حلقه، سلامت پاسخی دارد
بکش پیمانه تا هستی که این مستی روا باشد
 
عدم شو نیست شو کامشب نبودن خاصه پیدایی‌ست
برون را وارهان اینک که هستی در خفا باشد
  
خیال مست حلمی بود که از پیمانه‌ها می‌رفت
مپنداری که مأوایی به جز پیمانه‌ها باشد

من آن روحم که مأوایم جهان خوابها باشد | غزلیات حلمی

۰

آن مست و پریشان و جفاکاره منم

آن مست و پریشان و جفاکاره منم
بی‌خویشتن و به مرگ صدباره منم
 
آن زاهد ناکرده‌گنه باش و بمان
هم مفلس و هم بی‎کس و بیچاره منم
 
صد راست تو گفتی و یکی راست نشد
همدست دروغ و آن ریاکاره منم
 
همپای حقی و همچنان فضل فروش
بر خاک فتاده هر دم آواره منم
 
آن واصل والا و وفادار تویی
بی یار و نگار و مُلک و استاره منم
 
من دور فتاده‌ام، تو حقدار بمان
سرگشته و بی‌خانه و بی‌قاره منم
 
پنهان چه خوری باده و حاشا چه کنی
بنگر که به می به غسل همواره منم
   
پیمانه‌کشم به خانه، نشناخته‌ای؟
من حلمی بدنامم و می‌خواره منم

آن مست و پریشان و جفاکاره منم | غزلیات حلمی

۰
وبلاگ رسمی سید نوید حلمی،
انتشار مطالب با ذکر نام و منبع آزاد می‌باشد.

بیاریدش، ز ایمانش مپرسید
کشانیدش، ز دامانش مپرسید
به پنهانش منم در هر شب و روز
رسانیدش، ز پنهانش مپرسید

من اینجایم باز،
با ملکوتی که از انگشتانم می‌چکد.
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان