سرای حلمی

رمزی و کلیدی به در و منزل ماست _*_‌ بر هر که بخواند این خط راز، سلام

به سوی تو فضایل کارگر نیست

به سوی تو فضایل کارگر نیست
کرامات از شرارت خوبتر نیست


به سوی تو نه طاعات و نه طامات
عبادات مکرّر جز ضرر نیست


فقیهان سوی تو دارند لیکن
فقیهان را نصیبی جز نظر نیست


خلایق بنده‌ی عادات خویش‌اند
نه خلقان را جز از نامت خبر نیست


بتر از حلقه‌بازان نیست در دهر
که این جمعیّت از نوع بشر نیست


به سوی تو یکی قلب پر از عشق
اگر دارد کسی عمرش هدر نیست


بیا حلمی بیا بیرون از این قبر
که اینجا جز دمی از خیر و شر نیست

به سوی تو فضایل کارگر نیست | غزلیات حلمی

موسیقی: Worakls - Cœur de la Nuit

۰

خرقه‌ی وصل و مقامات زمین افکندم

خرقه‌ی وصل و مقامات زمین افکندم
جامه‌ از صاعقه پوشیدم و زین افکندم
تاختم بر سر عالم ز سر عالم خویش
آنچه کژمژ به میان بود وزین افکندم

حلمی

خرقه‌ی وصل و مقامات زمین افکندم | رباعیات حلمی

۰

بر زمینم تو مخوان، سیر کنم جای دگر

بر زمینم تو مخوان، سیر کنم جای دگر
ناز من هیچ مکش، عشوه‌ی من هیچ مخر
 
نفس روح کشم، خاک زمینم منما
جلوه‌ی یار کنم، تاب مداری منگر
 
مرگ را بی‌سببی هر دم و بی‌وعده زنم
ملک‌الموت غلامم دم هر شام و سحر
 
ساغرم جام جهان، خانه‌ی من میکده‌هاست
سوی من هیچ میا، در پی من هیچ مپر
 
ساقی ار نام دهد از دم پیمانه مرا
الفت باده چنین است، چه داری تو خبر
 
طالع از صوت نکو شد که چنین رقصان است
حرص پیمانه مزن، هی طمع بخت مبر
  
حلمی از راه دگر آمده، زو هیچ مپرس
رود از راه دگر آمده از راه دگر

بر زمینم تو مخوان، سیر کنم جای دگر | غزلیات حلمی

۰

عیب جوید در جهان مرد دنی

عیب جوید در جهان مرد دنی
کودکی شر، ناتوانی، کودنی


خود نبیند تا گلو غرق گنه
دور و نزدیکان همه در قعر چه 


در درون ظلمت انسان غافل است
گرچه پندارد دقیق و عاقل است


لیکن این چاه دروغ و کبر و لاف
لاجَرَم بیرون زند جِرم گزاف


خود بشوید عالم از این مردگان
تا نفس گیرد زمانی یک جهان


بر دهان لافیان سیلی زند
غرّه را هم گور او خود می‌کند


این چنین پندی و خودخندی بسی
تا ته این درّه هر آن می‌رسی


وانگهی وقت مکافات عمل
گرچه خود پنداشتی شیر و عسل


لیکن آن جُرم گران را کارهاست
تا خلاص آیی تو را بسیارهاست


عالم عدل است و وقت بازگشت
صدهزاران رفت و شد در چار هشت


آجرآجر، روزروز و سال‌سال
بهر خود زندان بسازی حال‌‌حال


فقر و ویرانی و مرگ بی‌شمار
سرد و سوز و تلخ جان بی‌قرار


دوزخت خود ساختی پس شکوه چیست؟
شکوه کردن در جهنّم کودنیست!


کار کن بی‌وقفه وقت آب نیست
کار ورّاجی بس و محراب نیست


هر که را کُشتی کنونت می‌کُشد
این طناب از زیر تو تو می‌کِشد


چه غمی یک سال و گویی صدهزار
عاقبت تو صاف گردی از غبار


عاقبت دانی که از فکر هدر
از سخن‌های خراب بی‌ثمر


هیچ در ناید به جز بار گزاف
که تو خود برساختی زیر لحاف


پس بشد این داستان عشق ما
تو بدانی کم‌کمک زان عشق ما


عشق را ببینی که چون آدم کند
هر سری را پرزبانه کم کند


*


آتش حق بر زمین گردیده باد!
ای رفیقان جان حق رقصیده باد!


منجی حق در دل آیینه است
منجی حق این دل بی‌کینه است


فرد باید گشت و از خود قد کشید
وانگهی چون باد بر عالم وزید


تا نپاشد کاسه از باد شکست
هیچ جانی جان به جان‌آرا نبست


پس مبارک باد و خوش باد این عدم
تا رسد برکات بالا دم به دم


نوقدم طفلی درون تن نشست
کهنه‌درسی بود و بس لطفی خجست


حلمی

عیب جوید در جهان مرد دنی | مثنوی | حلمی

۰

دستان خلقت باز شد | چهارپاره

دستان خلقت باز شد 
آن غنچه را این ناز شد
آن جهدهای تلخ را 
آخر چنین آواز شد


آن دشت را این روح را
آن کوه را این نوح را
آن خوابها مضرابها
این جامه‎ی مجروح را


آوازه‌اش پرگار شد
چرخید و جان را کار شد
آن خفته‌ها را جار شد
خود عاقبت بیدار شد


خاموش و بی‌مقدار هین
بی‌حرف و بی‌افکار هین
مجرای جانش باز هان
پیمانه بی‌اطوار هین


دور فلک! پربارتر!
ای یار بدخو! هارتر!
ای آسمان! آوارتر!
ای روح! کاری کارتر!


صوفی سویش از نا فتاد
زاهد سوی من‌ها فتاد
خودخوانده رأیش فاش شد
از اوج استغنا فتاد


بشّار دیدی هیچ شد؟
پندار دیدی هیچ شد؟
آن باغ تقوایی شوم
بی‌بار دیدی هیچ شد؟


سخت است و آسان می‌رسد
جان داده‌ای، جان می‌رسد
از بطن خونین زمان
انسانِ رقصان می‌رسد


با گرده سنگین از عدم
ره می‌سپارم دم به دم
همراه ای آزادگان!
ای بادبانان قلم!


همراه باد ای عاشقان!
همراهِ باد بی‌نشان
هر آن که کشتی شعف
پهلو زند پهلوی جان


حلمی

دستان خلقت باز شد | چهارپاره | حلمی

موسیقی: Edgar Hovhanessian - Yerevan-Erebuni

۰

این گونه رنج بردن مر رخصت شفا نیست

باید به پرده رفتن، جام خطر کشیدن
از جامه‌ها گسستن، بی جامه پر کشیدن


باید به جنگ من‌ها با عقل در فتادن
بر کلّ هستی خویش خطّ حذر کشیدن


کشور به کشور از خود باید برون نشستن
تاریخ خویشتن را از خود به در کشیدن


این گونه رنج بردن مر رخصت شفا نیست
باید که هیکل درد هر شب به بر کشیدن


گر راحتی بخواهی زین چارمیخ وحشت
باید بسان آتش بی خویش سر کشیدن


جام خدا چو خواهی شب تا به شب چو حلمی
بار همه جهان‌ها باید چو خر کشیدن

باید به پرده رفتن، جام خطر کشیدن | غزلیات حلمی

۰

این راه ز هیچ قد کشیده‌ست آنی

این راه ز هیچ قد کشیده‌ست آنی
تو کشتی هیچ‌گشتگان می‌رانی


عطری که ز تلخِ روزگاران خیزد
شیرینِ دوباره می‌پزد پنهانی


خاموش نشسته‌ام که تن گر گیرد
از آتش خود برون کشم روحانی


لب‌بسته ز آسمان سخن می‌گویم
بر روی زمین سست بی‌ایمانی


زاهد که به باد کبر دی می‌خندید
امروز وی و مساحت ویرانی 


هر کلّه‌ی شر به خاک باید گردد
در ساحت ماه کامل یزدانی


خیری که ورای خیر مفلوکان است
تقریر کند فرشته‌ی آبانی


افتاد چو کوه و کس صدایش نشنید
آن تپّه که شانه می‌کشید عصیانی


آن نور و صدا که آب و نان روح است
حلمی بنمود در چه ظلمانی

این راه ز هیچ قد کشیده‌ست آنی | غزلیات حلمی

۰

رسته‌ام از کمال انسانی

رسته‌ام از کمال انسانی
از حروف قیل و قال انسانی
 
از جهات بی‌ثبات زوال
از جنوب و از شمال انسانی
 
چون که برجسته‌ام به قامت روح
باک نیستم از رجال انسانی
 
زحمت عمرها بسی بردم
تا که شد پاک سال انسانی
 
هر کسی ریسمان خود بافد
در پی اتّصال انسانی
 
من ولی غرّه‌ام به حالت خویش
غرقه در ارتحال انسانی
 
حلمیا چشم حال خود وا کن
بسته کن چشم و چال انسانی

رسته‌ام از کمال انسانی | غزلیات حلمی

۰

نان ابلیس خوری آب طهارت چه کشی؟

نان ابلیس خوری آب طهارت چه کشی؟
آه و افسوس ز انبان خباثت چه کشی؟
 
بنده درویشم و از توبه به صد مرتبه دور
تو که شاهی سر سجّاده به حاجت چه کشی؟
 
سبزه‌ی بخت من از روز ازل گلگون است
قامت سبز فلک را به اسارت چه کشی؟
 
خوشم آن روز که از یاد بری نام مرا
قلم خبط و خطا سوی نهایت چه کشی؟
 
همه بر باد رود قصّه و افسانه‌ی ما
شب و روز من تنها به حکایت چه کشی؟
 
طلب عشق نکردیم و چه عشقی‌ست کنون
ناز پیمانه ز محراب عبادت چه کشی؟
 
ناز معشوق کشید این دل و بیهوده نکرد
ناز حکّام ظلام و شه غارت چه کشی؟
  
حلمی از شعر تو ابلیس به معراج رود
پس بر این نقد گران آه ندامت چه کشی؟

نان ابلیس خوری آب طهارت چه کشی؟ | غزلیات حلمی

موسیقی: A. VIVALDI: Viola d'amore Concerto

۰

عجب شوخی تو ای افلاک گردون

عجب شوخی تو ای افلاک گردون
یکی لیلا نهادی در دل خون
دو صد مجنون به گردش چرخ در چرخ
خوش این افسانه‌ی لیلای مجنون

حلمی

عجب شوخی تو ای افلاک گردون | رباعیات حلمی

۰

خوش دمی فیروزه‌سار مشک‌بار

خوش دمی فیروزه‌سار مشک‌بار
فارغ از این هفت روز اضطرار
 
من نمودم صورت بالا و پست
تا چه افتد نزد آن بالا‌مدار
 
آفتابم آفتاب عشق گشت
چون رها گشتم نهایت از غبار
 
از سحاب جسم بارانی نشد
مزرع روح است خاک عطرکار
 
ساده گویم، سادگی اسرار ماست
نقش باطل پیچ در پیچ است و تار
 
حلمی از این گفتگو طرفی نبست
طرفه گفتم بهر گوش طرفه‌خوار

خوش دمی فیروزه‌سار مشک‌بار | غزلیات حلمی

موسیقی: Alexander Desplat - The mirror

۰

دشمن تو تویی و بس..

لشکر تن چو تاخت تیز تیغه‌ی روح تیز کن
دشمن تو تویی و بس، با منِ خود ستیز کن
این همه دیر و زود شد، هر چه قرار بود شد
هیزم تن چو دود شد چشم ببند و خیز کن

حلمی

لشکر تن چو تاخت تیز تیغه‌ی روح تیز کن | حلمی

۰
وبلاگ رسمی سید نوید حلمی،
انتشار مطالب با ذکر نام و منبع آزاد می‌باشد.

بیاریدش، ز ایمانش مپرسید
کشانیدش، ز دامانش مپرسید
به پنهانش منم در هر شب و روز
رسانیدش، ز پنهانش مپرسید

من اینجایم باز،
با ملکوتی که از انگشتانم می‌چکد.
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان