سرای حلمی

رمزی و کلیدی به در و منزل ماست _*_‌ بر هر که بخواند این خط راز، سلام

گماریدند آنها که نهانند

گماریدند آنها که نهانند
به دنیاگشتگان بیرون از آنند


به پنهان‌رفتگان در بطنِ اصلند
دو مشتی شیخ و ملّایان چه دانند


به سویم با تمام خشم پاشید
همانان که تباهی می‌فشانند


گرفتم گردنش گفتم: چه خواهی؟
تو را رانند آنها که ز مایند


وداع عاشقان پاسخ نگویم
که آنان از در دیگر درآیند


به رسم مستی و آیین مهری
رفیقان خامش و بی‌ادّعایند


بیا حلمی درخت نور بنشان
به خاکی که نفوسش از صدایند

گماریدند آنها که نهانند | غزلیات حلمی

۰

ندا ناگه بلند آمد: بنوشید!

ندا ناگه بلند آمد: بنوشید!
به کار حق به کام دل بکوشید!
چو آذرروز شد در وقتِ هشیار
الا ای مردم پنهان بجوشید!

حلمی

ندا ناگه بلند آمد: بنوشید! | رباعیات حلمی

۰

خفته‌ی واداده را رقصان کنم

خفته‌ی واداده را رقصان کنم 
کار جانان را بدانم، آن کنم


لشکری سویت بتازد از برون
از درون ترکانه را ویران کنم


خش بیفتد بر دل تنهایی‌ات
آسمان را با زمین یکسان کنم


تو مگو با من که این بهتر از آن
این و آن هر دو به یک میزان کنم


شاهد بی‌سایه دوش از دل گذشت
دوش و شهد و سایه را پرّان کنم


تلخی حق بهتر از هر شکّری
آن چنان شیرین نه بر دندان کنم


گر صبوری هیچ را برنا نکرد
تو بگو حلمی ز حق برّان کنم

خفته‌ی واداده را رقصان کنم  | غزلیات حلمی

۰

ساعت خوش نفسی، ساعت غوغا نفسی‌‌

ساعت خوش نفسی، ساعت غوغا نفسی‌‌
ساعت مرگ دمی، وقت تماشا نفسی


ساعت رعد دمی، بعدِ دم رعد نمی
کم و افزون رقمی، هر چه و هر جا نفسی


سخن باده بخوان تا چو دم باد شوی
به دم باد روی سوی دلارا نفسی


نفسی روح شوی، در قدم نوح شوی
جان فراغت دهی از ساعت دنیا نفسی


آنسوی جام که از جام بدان بام رهی‌ست
بال پرواز کنی باز به بالا نفسی


گوش کن زمزمه‌ی هیچکسان در دل شب
سینه بگشا و بیا بزم مهیّا نفسی


روح بخشنده شو تا ذرّه‌ی خلّاق شوی
وارهی از قفس چرخ و چلیپا نفسی 


دیوک وهم چو بر دامن میخانه رسید
چَمرُوش عشق بخوان حلمی شیدا نفسی

ساعت خوش نفسی، ساعت غوغا نفسی‌‌ | غزلیات حلمی

۰

در خوابْ سحر دیدم در منزل بی‌حدّم

در خوابْ سحر دیدم در منزل بی‌حدّم
آنسوی دلِ عالم می‌چرخم و می‌گردم
در مستی بی‌پایان، هر آن به دمی از جان
می‌گردم و می‌خوانم: منْ دل، دل و منْ دم دم

حلمی

در خوابْ سحر دیدم در منزل بی‌حدّم | رباعیات حلمی

موسیقی: Prequell - Part XV

۰

کاویانی پرچمی در عمق شب

کاویانی پرچمی در عمق شب | غزلیات حلمی

کاویانی پرچمی در عمق شب
می‌خرامد در عروق شهر تب


تا رسد آن لحظه‌ی سرخ ظهور
در خیال باستانیِ عصب


مردم خفته بخیزد ناگهان
خود بیابد بی‌ وجود و بی نسب


گرد تا‌ گردش چو خود دیوان ظلم
خود به بند و‌ تخته‌ی میر غضب


تا بجوشد خون ز عمق استخوان
تا برقصاند دل و دست طلب


می‌وزد آهسته در نجوای باد
می‌سراید نرم‌نرمان از طرب


نیمه‌ره بر خوابگاه‌‌ کوهسار
ماورای گفت و معنای ادب


دید حلمی شعله‌گون و استوار
کاویانی پرچمی در عمق شب

۰

زین پارسی که گفتم..

زین پارسی که گفتم از نو جهان جهان شد | غزلیات حلمی

زین پارسی که گفتم از نو جهان جهان شد
ایران ز کنج ادوار بر اوج آسمان شد


جان سخن عزیز است، تا کی سوی غریبان؟
زین جانِ جانِ جانم صد جان به جانِ جان شد


رَستم ز خویش و خویشان گنج سخن بیابم
چون مرگ درکشیدم این خامه پرده‌خوان شد


حیف است چون نحیفان دربند غرب و شرقید
از غرب و شرق باید در خاور میان شد


من واصلی غریبم، دست شما بگیرم
باید ز خاک امروز آن سوی کهکشان شد


رمزی‌ست بر زبانم با عاشقان بگویم
ای عاشقان کجایید؟ باد خدا وزان شد


حلمی سوی شما شد تا حرف جام گوید
چون حرف عشق بشنید هر چیز گفت آن شد

۰

ای دل دریانشان! دیده به دریا کشان

ای دل دریانشان! دیده به دریا کشان
موج کف‌آلوده بین از نفس عاشقان
 
روز و شب از باده‌ات جام لبالب کشم
شعله کشد زین سبب رنج دمادم ز جان
 
سالک خاموش تو حاضر درگاه توست
هر که بخواند تو را رخ بنماید عیان
 
خاطر مستت مرا راست بدان جا بَرَد
کز شرر سینه‌ام جلوه نمایی نهان
 
کی تو بخواهی مرا نام خدایی دهی؟
فاتح رویای جان! نام رهایی بخوان
 
هر که ندارد دلی مست و پریشان دوست
رخ ننماید بر او پادشه خسروان
 
ثروت اندوه ماه باد ببرده‌ست و آه
شادی مستانه خواه شعله‌زن و بی‌امان
 
حوروَشان ازل چون گذرند از رهی
زان ره آهن‌گداز گام بسوزد چنان
 
سکّه و گنجش مخواه گر تو به ناز عادتی
هر که به ناز آیدش رگ زند و استخوان
 
نعره‌کش آ و خموش، دردکش و خنده‌نوش
زخم و کبودی بپوش چون شه جنگاوران
  
ساقی بحر ازل باز فشانَد غزل
دُرّ گران صید کرد حلمی صاحبقران

ای دل دریانشان! دیده به دریا کشان | غزلیات حلمی

۰

ای مهوش خدایی! باز آ و غصّه بر گیر

ای مهوش خدایی! باز آ و غصّه بر گیر
دردیست آشنایی، این قصّه ساده‌تر گیر
 
خاصان هر دو عالم گرد پیاله گرد آر
ماییم و این دل خام، یک دم ز ما خبر گیر
 
چندیست بختک تن تاب نهان بریده‌ست 
این بخت را بگردان، این جلوه مستتر گیر
 
بر دوش برده بودم آن هیبت جهانی
پیمانه را بگردان، گُرده‌ش سوی سحر گیر
 
گردنکشان رسیدند دیوانه سویم امشب 
تقدیر شام آخر این بار مختصر گیر
 
این خلوت خمیده چون قامت الف کن 
از الفت پیاله این بنده مفتخر گیر
 
یک قصّه بود و بسرود حلمی به اشک باده 
ای جان تو قصّه‌ی دل زین خامه معتبر گیر 

ای مهوش خدایی! باز آ و غصّه بر گیر | غزلیات حلمی

۰

ای عاشق دردانه برخیز به میخانه

ای عاشق دردانه برخیز به میخانه
این سد بِشِکن در بر با عزم حریفانه
برخیز و نمان بر در، این وصل به چنگ آور
چون وصل تو را خواند بگشا ره جانانه

حلمی

ای عاشق دردانه برخیز به میخانه | رباعیات حلمی

۰

شطح با ما نیست، اینجا عشق هست

شطح با ما نیست، اینجا عشق هست
خرق عادت کفر و با ما عشق هست


دل سراپای وجودش راستی‌ست
راستی دیدی که ما را عشق هست


بی‌خطایی نیست در کار سلوک
چون خطا را هم سراپا عشق هست


بی‌خطاپندار را آفات برد
این کمالات خطا با عشق هست


سر زدیم از خویش و افتادیم باز
بعد از این هم رو به بالا عشق هست


کمتر از ما در همه عالم که بود؟
گفت خورشید سجایا: عشق هست!


ای عجب زین شمع خودسوز کمال
آه چشمانش دو دریا عشق هست


رفت روزی دیگر از تقویم عشق
گفت حلمی باز فردا عشق هست

شطح با ما نیست، اینجا عشق هست | غزلیات حلمی

۰

از دست خودم گریزپایم

از دست خودم گریزپایم
من زاده‌ی شهرِ هیچ‌جایم


من میر خودم، خدای بنگر
در من که حواله‌ی خدایم


بشکوفه زدم چو از دم دوست
بشنو نفحات مُشک‌سایم


آسوده نی‌ام که خوابگردم
دلداده نی‌ام که دلربایم


چون جرعه زنم ز باده‌ی عشق
بر باد‌ چو باد و بادپایم


حلمی سَیَلان روح می‌نوش
از کِی‌نفسان آریایم

از دست خودم گریزپایم | غزلیات حلمی

۰
وبلاگ رسمی سید نوید حلمی،
انتشار مطالب با ذکر نام و منبع آزاد می‌باشد.

بیاریدش، ز ایمانش مپرسید
کشانیدش، ز دامانش مپرسید
به پنهانش منم در هر شب و روز
رسانیدش، ز پنهانش مپرسید

من اینجایم باز،
با ملکوتی که از انگشتانم می‌چکد.
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان