ای عقل به راه عشق مدیونی چند
سرگشتهی این وادی پرخونی چند
با جامهی فخر و جاه چندی گشتی
امروز خراب و خُرد و مجنونی چند
موسیقی: Frank Steiner Jr. - Out there
ای عقل به راه عشق مدیونی چند
سرگشتهی این وادی پرخونی چند
با جامهی فخر و جاه چندی گشتی
امروز خراب و خُرد و مجنونی چند
موسیقی: Frank Steiner Jr. - Out there
از ستم دلخون شود هر کس که یارای حق است
در دل این صحنهها صد صحنه برپای حق است
آفتاب از مشرقِ دیوانه تا آید برون
بر سرش صد پردهها آوار بارای حق است
تا برون خیزد سحر از خیمهی ظلمانیاش
صد درفش از نور دل تا صبح رقصای حق است
هر چه دل گوید کنم آن گفتهها را خوبتر
دل سرای راستی، سینه اهورای حق است
با ملایک بیختن هست و تبار آدمی
روح را خاکی دگر از نو پذیرای حق است
گر دراز افتاد این ققنوس را برخاستن
نیمروز عشق را حالی سمیرای حق است
زاید این مام کهن امروز صد ققنوسها
آذر دیرینه را امروز مجرای حق است
آتش مهر است این، قلّاب ابراهیم نیست
بوسهای بیدارکُن از کام زیبای حق است
چادر اندوه را بر جان عریان تکّه کن
حلمیا در کار کن تیغی که برّای حق است
امروز بر آنم که تا وصل دگر خیزم
آن وصل نهانی را در خون جگر بیزم
امروز بر آنم تا بی مشغله بنشینم
بیخودشده دیگربار صد مشعله انگیزم
بر چشم جهانگیرم ابروی دگر گیرم
یک روی دگر گیرم با خلق بیامیزم
در سایه روم ناگه، در ظلمت شب آگه
بیراهنشینان را بر راه بیاویزم
گر بر شده بر پرده رویای برآورده
روح است که میبارد از خامهی تبریزم
حلمی ره میخانه بنموده به ویرانه
بر باد روم اینجا از باده نپرهیزم
این گردش چرخ ناگهانی
این رایحهی خوش نهانی
این ره که گذر به هیچ دارد
تا هیچکسان آسمانی
زین خطّه وصال روح پاشد
زین روح دوتن تو هیچ دانی؟
بنشین و مجهّز از میان شو
برخیز که وقت پاسبانی
بادا که کنون به دست آید
بادی ز سرای لامکانی
بر باد و روان به منزل خویش
بشنوده سرود خسروانی
پیمان نویی ز مهر بسته
حلمی به نوای جاودانی
تأمّل کن کلام عاشقان را
سلامی ده سخنهای نهان را
میانِ پرسش و پاسخ زمینیست
خمش بنشین و پیدا کن میان را
بدان کشور رو که جز تو در آن نیست
بدین مقصود پیدا کن یکان را
سر عاشق ورای آسمانهاست
دلش در سینه میکوبد زمان را
سری نو بهر دل باید بیفراشت
دلی دیگر بباید ساخت آن را
ببخشد خاصه آب زندگانی
بر آن تشنه که بخشد آب جان را
مگو جز حقّ و جز نیکی میندیش
اگر چه این نباشد مردمان را
به حلمی صبحدم آن بینشان گفت
به آتش راست کردی این زبان را
از کوره گذر کردم، جز عشق نیاوردم
آن کوره دم دل بود، این عشق رهاوردم
تو نیز گذر میکن از این شب انسانی
میسوز و مگو داغم، میلرز و مگو سردم
این هیمنه میسوزد تا عشق بیفروزد
بی عشق نمیگردد این چرخ عدم هر دم
او راه تو بگشاید، این درد نمیپاید
این درد از اینت که پالوده شوی از غم
دل سوزِ شکر دارد، از غیب گذر دارد
آن راه دگر دارد تا وصل کند پرچم
هان تا که میندیشی از دوری و مهجوری
این درد که میبینی یک آن دگر مرهم
از نای تو میجوشد، از چشم تو میرقصد
هر چشمهی جادویی کز دست تو رو کردم
تا راه تو گُل گردد در مقدم رقصانت
از مُشتهی اهریمن صد پوچ برآوردم
حلمی سر آن دارد تا ماه نو برخیزد
تو نیز نمان بر در ای همره شبگردم
بادشاها روزگارت نیک و خوشفرجام باد
خامشانت گردگردا خانهی بینام باد
گرچه شد شرخانهی ابلیس و دستانش زمین
خیرخواهان را خدا حافظ از این سرسام باد
ای بسا سرّ خوشان پیچیده در اندوه جان
سرخوشان عشق را سرمایهی آرام باد
گر زمانی باده شد از دست و باد آمد به کف
گو چه توفیری که ره از چشمِ چون بادام باد
ساز را باید گرفت و نغمهی فرجام زد
گرچه این بیابتدا را پرده بیانجام باد
سوز دل اندوه شوید، جز شعف با ما مران
روضهی اندوهگینان از قماشی خام باد
حلمیا در منزل پنهان سراپا گوش شو
رازهای بیسخن در قوسنای جام باد
ای ساز قفقازی بزن از آتش دیرینهها
آنگه به جامی تازه کن نای و دم این سینهها
ای روح آتش بار کن، صوت بمی در کار کن
پایان ببر با عشوهای اندوهی آدینهها
خاموش کن این شعلهی بیهودهسوز وهم را
از هم گسل این قامت بدقامت پارینهها
ای راه در خود باز کن یک گام نو بر عالمی
یک پرتویی را فاش کن از سینهی بیکینهها
این گونه کس را یار نیست، بر آدمی هموار نیست
این ظلمتِ از خار پُر وین کوی پر آذینهها
حلمی سراپا مست شو، ذرّه به ذرّه جامجام
بیزنگ چون برخاستی فرمان ده از آیینهها
دیدی که دلا چگونه مطرود شدم
مردی بُدم و چگونه مردود شدم
آن حلقهی عاشقان که تو میگفتی
رفتم وَ در آن سوختم و دود شدم
من خاک بُدم، چگونه بر باد شدم
از بود و نبود خود چه نابود شدم
آتش زدم این خویشتن خوابزده
در مجمر جان عاشقان عود شدم
برخاستم از چرخِ نُسَخپیچ عدم
بیدار شدم، روح شدم، رود شدم
صد عمر زیاندیده بر این خاک گذشت
تا روی تو دیدم همه تن سود شدم
از کعبه و آتشکده فریاد زدم
در میکده آن چه عشق فرمود شدم
حلمی شدم و نهان دو صد جام زدم
بر فرق پیاله چون کُلَهخود شدم
راه رو آسمان من، جلوهی خود نهان مکن
حرف تو حرف خاک نیست، خاک به چرخ جان مکن
مردمکان خوابرُو عزم خیال میکنند
برشو و جلوه تیز کن، ناز به مردمان مکن
تیغ حضور برکش و طاق غیاب درشکن
خانه گرفتهایم ما، هی سوی این و آن مکن
بی تو چه مشتریست این گنج و طلای خفته را
جان به طَبَق گذاشتیم، میل به استخوان مکن
چانه مزن که چیست این، جان خریدنیست این
ما که حراج کردهایم، قیمت آب و نان مکن
ما همه روح خالصیم بر فلک هزارپر
سوی تو بازگشتهایم، قسمت ما خزان مکن
ساحل دهر آمدیم از پس کهکشان درد
این همه رنجدیدگان جز سوی خود روان مکن
طاعت ما حضور و بس پیش تو ای هزارکس
مجموعهی یکان تویی، بیهمگان دوان مکن
حلمی خوابدیده را روی مگیر و ره مزن
چون سخن نجات شد صحبت ریسمان مکن
تو و قوس فلک و بنده و این اوج بعید
نرسد فکر اجل آن چه که این بنده کشید
مرگ من در برِ من خفته و من بر درِ عشق
پیش از آداب کهن باید از این گور پرید
آتش روح درون است دل خسته، مجوی!
خشک باید شد و چون شعله از این هیمه جهید
برو هندوبچهی مست و سوی خانه مگیر
که به بیهوده نشستن نتوان جلوه خرید
بیخدا گفت من و حرف من و علم تمام
این من و حلم خدا، این تو و آن علم پلید
هر زمان غلغله شد جان تو از فصل و فراق
مجلس قاف بخوان هلهلهی حبل و ورید
حلمیا گوشه بیا، قافیهی عشق مجوی
فرد و بیقافیه شد هر که در این گوشه رسید
من منکران بوسیدهام، جان خداشان دیدهام
از مؤمنان لیک هیچ گه بوی خدا نشنیدهام
من بی عقیده زیستم تا خویش دیدم کیستم
از نوجوانی تا کنون صد گُل ز بالا چیدهام
از کودکی دانستهام بی دین توان برخاستن
از حق تمام روزها تا عمق شب ریسیدهام
من بس سحرها دیدهام از نور دل بگریخته
هم نیز بس شبماندگان در وصل حق پاشیدهام
از سر حجاب افکندهام، بس خانمانها کَندهام
پیروز را بازیدهام، امروز را باریدهام
لشکرگشای پست را در چالِ میدان کشتهام
مستِ خوشِ بی هست را وصل خدا بخشیدهام
حلمی شبانه نیممست سر کش به کوی جامدست
زیرا از ایشان یک تنی بر عاشقی بگزیدهام