سرای حلمی

رمزی و کلیدی به در و منزل ماست _*_‌ بر هر که بخواند این خط راز، سلام

دلم ربّ النّوعی داند که اسرار تو می‌خواند

دلم ربّ النّوعی داند که اسرار تو می‌خواند
چنان کردم که فرمودی و کس جز ما نمی‌داند


اگر چه دور در جسمیم و لیکن جانِ نزدیکیم
به دریا می‌زنم دل را و دریای تو می‌راند


من آن خورشید بیهوشم که از چشم تو می‌نوشم
تو آن دریای فرّاری که درد کهنه بنشاند


خلایق را نمی‌دانم چه دلخوش کرده‌ی هیچند
تو خود عشقی و ایشان را چرا عشقت بترساند


مرا موسیقی چشمت چنان از خود به در کرده
که گر افلاک در ریزد مرا نتوان بلرزاند


چنان در عشق رقصانم که صد کشور به هم کردم
ولی خاک مرا یک دم کسی نتوان بلغزاند


امین عشق تو حلمی به دنیایی که دنیا نیست
چنان خو کرده در طوفان که طوفانها بغرّاند

دلم ربّ النّوعی داند که اسرار تو می‌خواند | غزلیات حلمی

۰

درون سینه‌ام غوغادلی خاست

درون سینه‌ام غوغادلی خاست
که از مغرب به مشرق شعله آراست
درون آتشی می‌سوزم از عشق
که آغازش نه اینجا و نه آنجاست

حلمی

درون سینه‌ام غوغادلی خاست | رباعیات حلمی

۰

شب به شب آیند و جانم را به پنهانی برند

شب به شب آیند و جانم را به پنهانی برند
حاضران روح را هر شب به مهمانی برند


عاشقان گر گود بنشینند پُر بیراه نیست
خاضعان عشق را آخر به چوپانی برند


سایه چون بر طینتش خطّ تباهی می‌کشد
ای بسا هم نوربخشانی که ظلمانی برند


مجلس موسیقی است و میزبانان فلک
هر که پیداتر نشیند را به قربانی برند


آزمون‌ها سخت و ما هم جمله با سر باختیم
برده‌ی جام ظفر را هم به قپّانی برند


نو شود امسال و هر سال از شما بیدارها
خفتگان را نیز در بند پریشانی برند


هر چه از پیراهن جان بوده برکندی و حال
حلمی بی‌خانه را هر جا که می‌دانی برند

شب به شب آیند و جانم را به پنهانی برند | غزلیات حلمی

۰

آرام تویی، اگرچه آرامی نیست

آرام تویی، اگرچه آرامی نیست
فرجام تویی، اگرچه فرجامی نیست
بیدار منم به مردم خوابیده
تا میکده‌ی روی تو جز گامی نیست

حلمی

آرام تویی، اگرچه آرامی نیست | رباعیات حلمی

۰

«مثنوی آتش دل»

گمشدگان گمشدگان را خوشند
ماهوَشان ماهوَشان می‌کِشند


موعظه‌ی عابد دیوانه را
باده‌کشان سینه‌کش آتشند

 
ای نَفَس بیهده‌ی جارزن 
یک نفسی باد غنا بار زن


یک نفسی صوت عدم گوش کن
نیستی و نیست هماغوش کن


هستِ تو که هستِ من و مایی است
نیست از آن نیست که بالایی است


این ورق زر که به دستان توست
نیک بخوان این ره پنهان توست


این ره پنهان که به دریا رسد
از ره رویا به ثریّا رسد


*


جام من و باده‌ی او، راز نیست
راه به جز راهِ پُرآغاز نیست


هر نفسی آخری و اوّلی
مرگ نو هر آنی و زایش بلی


زیستنی باطنِ این زیستگاه
کالبد خاک نه‌ای، روح خواه


آنچه درون شب طوفانی است
گوهر پیدایی و پنهانی است


آنچه ندارد سَر و سِرّ عیان
اصل همان است و همان است جان


چون سر زلفش تو به دست آوری
قطره‌ی دریاکشِ پهناوری



قطره‌ی دریاکش پهناورم
نیست به جز عشق خدا در سرم


نیست به جز عشق، سراپا خوشم
عاشقم و بار خدا می‌کشم


آن شب و آن قرعه‌ی بی‌صورتی
من بُدم و آن دم بی‌قیمتی


من بُدم و او بُد و صد باربُد
زان دم بی‌لحظه ندانم چه شد


بی همه بارِ همه را باربر
این که تو آنی و ندانی خبر


عاشق اینم که ندانم کجام
بارِ که می‌سوزم و این دم که‌رام


عاشق اینم که سراپا دلم
گرچه بدین لحظه به سر در گِلم

 
این سر دیوانه ولیکن خوش است
حافظ بی‌خودشده‌ی آتش است


عاشق بی‌خودشده را راه نیست
راه به جز راه شهنشاه نیست


راه شهان باز کنم نیم‌شب 
تا به سر آرند شب بی‌سبب


گفت به دل در شب پرآذرخش:
بر سر افتاده‌سران تاج بخش!


آن کنمی هر چه مغان خواستند
آتش دیرینه برآراستند


آتش دیرینه تویی، راست شو!
ناز مکن، هر چه که دل خواست شو!


حال کنم آتش دل چپّ و راست
باک ندارم که چه افزود و کاست


باک ندارم نه ز هستی و نیست
هر چه ببینیم یکی و یکی‌ست


هر چه ببینیم تویی و تویی
هست عجب وهم سراپا دویی


حلمی

گمشدگان گمشدگان را خوشند | مثنوی | حلمی

۰

شوریده شد سرای از توف و تاب عشق

شوریده شد سرای از توف و تاب عشق
سوزیده خلقتی از التهاب عشق


خلقی شگفت زین باران خشم و کوب
گم کرده خویش از راه صواب عشق


تا کی بچرخد و تا کی درو شود
در مشتِ صافیِ عالیجناب عشق


چون ماه چارده زین خطّه رخ کشید
از جبر جهل بین نی انتخاب عشق


بر مذهب سیه که جز گمانه نیست
تو وقعِ دل منه ای مستطاب عشق


تعبیر راه را در روح خویش بین
تا خوش شوی ز نو از آفتاب عشق


بکّن ز تن کنون این حُجبِ وهم و روی
تا بکّند ز جان جانان حجاب عشق


ای ماهتابِ دَم، ای رأی بی‌نظر
بر مای و خشکِ نای باران شراب عشق


حلمی ستاره شد در کوی بی‌عبور
آید به صورتی از نو شهاب عشق

شوریده شد سرای از توف و تاب عشق | غزلیات حلمی

۰

خوشه‌ی گندم ده و در رقص بین

راه گِل از خانه‌ی گندم گذشت
راه دل از بزم ترنّم گذشت
خوشه‌ی گندم ده و در رقص بین
ره به سوی خانه که از خُم گذشت

حلمی

راه گِل از خانه‌ی گندم گذشت | رباعیات حلمی

۰

ای دوست بیا که کار دیگر بکنیم

ای دوست بیا که کار دیگر بکنیم
امشب به نهان خمار دیگر بکنیم


بر زیر و زمان دو خطّ باطل بکشیم
در عالم جان هوار دیگر بکنیم


ای دوست بیا که وقت پرواز رسید
در روح سوی دیار دیگر بکنیم


بر پنج جهان حجاب گردون بکشیم
تا صحبت کردگار دیگر بکنیم


آنجا که سر فضول آدم نرسد
بر جان خدا قمار دیگر بکنیم


حلمی به میانه راه دیگر بزنیم
سر را به سر منار دیگر بکنیم

ای دوست بیا که کار دیگر بکنیم | غزلیات حلمی

۰

هم چهره‌ی سبحان تویی..

هم چهره‌ی سبحان تویی هم جلوه‌ی قهّار تو
قهر تو را بوسیده‌ام ای مهر مردمخوار تو


نی مذهبی سوی تو شد نی عالِم از موی تو شد
عاشق تو را فهمید و بس ای عشق را بیدار تو


نی صوفی و نی فلسفی نی چرخ‌چرخان دفی
نی ثابتی نی منتفی ای حضرت دوّار تو


راه تو از فرق سرم تا آسمانها فاش شد
تاج تو چون کنکاش شد، دیدار تو دیدار تو


از باختر من باختم، مشرق زمین را تاختم
هم سوختم هم ساختم، از کارِ من در کار تو


زیباست این دل داشتن این کاشتن برداشتن
این شیوه‌ی افراشتن از معبد زنّار تو 


با ما شفاعت کار نیست، جز درد ما را شار نیست
در خلوتیم و جمع را کاریم و هم همکار تو


حلمی به سوی ماه کن این مردم بدخواب را
همراه کن بی‌تاب را ای حامل اسرار تو

هم چهره‌ی سبحان تویی هم جلوه‌ی قهّار تو | غزلیات حلمی

۰

در خانقهان روح برخاسته‌ایم

در خانقهان روح برخاسته‌ایم
آری به جهان روح برخاسته‌ایم


آن هیچکسان عقل بگریخته‌اند
ما پادشهان روح برخاسته‌ایم


پنهانیِ ما کسی به پیدا نگرفت
سربسته به جان روح برخاسته‌ایم


از معبد پنهان سویتان تاخته‌ایم
ما عقل‌کُشان روح برخاسته‌ایم


پیغمبر صبحیم و هواخواه شبان
در خواب به خوان روح برخاسته‌ایم


مشهورتر از طریق بی‌نامی نیست
حلمی به نشان روح برخاسته‌ایم

در خانقهان روح برخاسته‌ایم | غزلیات حلمی

۰

اگر حکم مُغان باشد که تو با سر به سنگ آیی

اگر حکم مُغان باشد که تو با سر به سنگ آیی
جهانی پشت سر باشد به یک آنی به چنگ آیی


مشو غرّه به ابلیسان که ابلیسی کنند از نان 
چو نان از دیگری آید تو در آن وقتِ تنگ آیی


در آن تنگی تو می‌بینی خدا با هیچ ابله نیست
نه بتوانی که بگریزی نه بتوانی به جنگ آیی


نه بتوانی به سر خیزی که من آن نور الله‌ام
نه بتوانی کمر گیری و در اوهام رنگ آیی


مشو غرّه به تخت و نام، دهان بگشایدت این دام
خوشان اندازت از بام و در دامان ننگ آیی


شنو از حلمی عاشق یکی پندانه‌ی آتش
اگر حکم مُغان باشد به یک آنی به چنگ آیی

اگر حکم مُغان باشد که تو با سر به سنگ آیی

۰

ای خواب‌فتاده بس که بیراه زدی

ای خواب‌فتاده بس که بیراه زدی
صد طالع خنده بر سر چاه زدی
 
تا کی به غرورگاه میدان بچری
بی‌گاه رسیدی و به بی‌گاه زدی
 
بر شانه‌ی رود تکیه نتوان به غرور
با قامت دریوزه قد شاه زدی
 
شاهین فلک سوی تو هم باز رسد
امروز اگرچه ساز دلخواه زدی
 
آن ماه سویت باز به فریاد رسید
حلمی چو که نقش عشق بر آه زدی

ای خواب‌فتاده بس که بیراه زدی | غزلیات حلمی
موسیقی:‌ Ghenwa Nemnom - The Echoes of the Temple

۰
وبلاگ رسمی سید نوید حلمی،
انتشار مطالب با ذکر نام و منبع آزاد می‌باشد.

بیاریدش، ز ایمانش مپرسید
کشانیدش، ز دامانش مپرسید
به پنهانش منم در هر شب و روز
رسانیدش، ز پنهانش مپرسید

من اینجایم باز،
با ملکوتی که از انگشتانم می‌چکد.
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان