سرای حلمی

رمزی و کلیدی به در و منزل ماست _*_‌ بر هر که بخواند این خط راز، سلام

آن را که تو را بد است دلدارش ده

آن را که تو را بد است دلدارش ده
چون خود به جمال دلکشی یارش ده
 
آنگه بکِشش به لطف و بر دارش زن
از دار پیاده کن سپس بارش ده
 
از باده پخته‌ات چنان خامش کن
چون خام شد عاشقانه آزارش ده
 
چون از خر عقل هرزه در خون افتاد
یک جام به آن خیال بیمارش ده
 
از بام ازل چنان نگونسارش کن
موسیقی سمّ اسب تاتارش ده
 
چون حال من خسته به تسخر می‌زد
یک پرده ز اوقات بدم کارش ده
 
از حلقه چو صد مرحله بیرون افتاد
یک جرعه ز می به جام پندارش ده
  
حلمی چو کلام زنده از حق می‌گفت
یک بار دگر رخصت دیدارش ده

آن را که تو را بد است دلدارش ده | غزلیات حلمی

۰

ای آینه‌ی روشن این جا ز چه پیدایی

ای آینه‌ی روشن این جا ز چه پیدایی
ما دنگ خراباتیم زین قسمت تنهایی
 
دنیا همه گشتیم و میراث عداوت بود
جانان جهان‌پیما ای خوش که تو با مایی
 
در صورت مه‌رویان جز عشق نشانی نیست
این طایفه می‌رقصد هر جا که تو آنجایی
 
دریای روانی تو هر گوشه که می‌بینم
از تو به تماشا شد این چرخ تماشایی
 
از شوخی پیمانه صد نکته میان آمد
جانم به کلام آمد زان جلوه‌ی رویایی
 
هر گوشه‌ی این گیتی نام تو شنیدستم
هر ثانیه موسیقی، هر لحظه هم‌آوایی
 
مردان تو در کارند، در پرده ز انظارند
تا عشق به جا آرند از عالم بالایی
 
صد حکمت زرّین در صد جلوه نهان داری
هر گوشه یکی واصل در معبد و مأوایی
  
حلمی که به پنهانی شد شاه غزل آنی
از شرع تو می‌خواند این پرده به شیدایی
ای آینه‌ی روشن این جا ز چه پیدایی | غزلیات حلمی
موسیقی: Vivaldi - Winter
۰

جان نمی‌خواند جز این آواز روح

جان نمی‌خواند جز این آواز روح
در فلک پر می‌کشد با ناز روح
 
دل نمی‌گیرد سراغ خانه را
گر نباشد راه جز پرواز روح
 
خشت بر خشتی نهد بی دستمزد
سر بَرِ جانان زند همراز روح
 
خویشتن از خویش و تن خالی کند
تا تهی گردد نهان از آز روح
 
پرّ و بال از راز جان آراسته
بال خود بگشوده چونان باز روح
 
تا کز آهنگ فلک غوغا کند
سرخوش از آن لحظه‌ی آغاز روح
  
حلمی از این خلق دون آهی و بس
در طرب باز آ به رقص و ساز روح

جان نمی‌خواند جز این آواز روح | غزلیات حلمی

موسیقی: Tchaikovsky - Hymn of the Cherubim

۰

پیام زندگی

زندگی برای آنها که می‌خواهند دیگران را تغییر دهند و شکل خود کنند چه پیامی دارد؟ هیچ؛ صبر می‌کند، نگاه می‌کند و آنگاه که ایشان شکل دیگران شدند به ملاحت می‌خندد.


و آنگاه آدمی خواهد آموخت که چگونه شکل زندگی شود. 


حلمی | کتاب آزادی
پیام زندگی | کتاب آزادی | حلمی
۰

کیفیت خورشید

«به من هیچ مربوط نیست که هیچ کس را روشن کنم.»


این سخن حق را به قلب خویش می‌دوزم و به خواب و از دنیا می‌روم، و با چنین حقیقت تابناکی از خواب و از  دنیا برمی‌خیزم.


روشنی، کیفیت خورشید است
چنانکه آزادی، کیفیت روح.


حلمی | کتاب آزادی
کیفیت خورشید | کتاب آزادی | حلمی
۰

پنهان و آشکار

به ثانیه‌ای همه چیز تغییر می‌کند، به کمتر از ثانیه‌ای. این بود و حال آن شد. رنج بود و حال شادی شد. مرگ بود و حال زندگی‌ست. البتّه که به کمتر از ثانیه‌ها هزارهزار جان در کار است به تحصیل عشق، به تحویل آزادی. 


در درون سینه قلب چون مشعلی می‌سوزد و روشنی می‌دهد. پنهان‌ می‌سوزد، آشکار روشنی می‌دهد. 


ای اندکان زمان! 
به هم آمیزیم!
ای اندکان زمان!
برخیزیم به هم آمیزیم،
در روح، به آزادی.


حلمی | کتاب آزادی 

پنهان و آشکار | کتاب آزادی | حلمی
موسیقی: Rajna - Sun comes to Life

۰

جز آزادی نمی‌دانم

در راه عشق نیز عوام نمی‌دانم،‌ طلبه‌ی وصل و نام نمی‌دانم. تنها آن را می‌دانم که کمر خدمت بسته و حاضر است بهر محتاجی از خود کوتاه شود و عطای آسمانی به لقاش بهر دستگیری به زمینی ببخشد. کوچکان - خودکوچک‌کردگان به بزرگی -، از خودگذشتگان، ملامت‌کشان و بی‌چهرگان می‌دانم. 

آنها که از نام می‌گریزند از همه نامدارترند. سخن ایشان را برمی‌گزیند که خاموشی گزیده‌اند. آنها که بهر جهان از همه پرحاصل‌ترند، از همه واصل‌ترند،‌ حتّی اگر در تمام زندگی چنین چیزها به گوش نشنیده باشند.

در راه عشق جز آزادی نمی‌دانم، و عطای هر چیز جز آن به لقاش می‌بخشم.

ای شرق و ای غرب!
نامش هجّی کنید،
همچو ذکری،
هر صبح و شام؛
آزادی.

حلمی | کتاب آزادی
۰

عشق یعنی همین!

می‌گویم: من سخت مهمل می‌بافم و به جِد چرند می‌گویم! می‌خندد. می‌گویم: من عجیب هیچ نمی‌دانم و عمیق نادانم! قهقهه می‌زند. می‌گویم جاهلم! می‌رقصد. می‌گویم ناقصم! زیر آواز می‌زند.


ناگاه می‌ایستد،
روی ترش می‌کند و می‌گوید:
عشق یعنی همین! 


حلمی | کتاب آزادی
عشق یعنی همین | کتاب آزادی | حلمی
۰

به تلنگرهای سخت..

به تلنگرهای سخت جان می‌خیزانی ای عشق. تو بگو مگر ما خیزرانیم؟ حرفهای تلخ در دهان ما می‌گذاری و حرفهای شیرین. حرفهای شیرین، شیرینی‌های جان دیگران بیفزاید، و حرفهای تلخ جان ما به آتش کشد و ما را در آتش تو بسوزاند و پرّ و بال دهد.

 
تلخی می‌کنی ای عشق با ما، و شیرینی با دیگران. ما؛ ناچیزان زمین، بزرگان خدا؛ بزرگان کوچک تو. بهر آزاد ساختن جانهای لطیف از چنگالهای پلشت، ما را به خاک و خون می‌کشی و ضربات خویش چه بزرگوارانه عطا می‌کنی! رنج‌های عالمیان لقمه می‌کنی و یکی‌یکی دهان ما می‌گذاری. خواب از چشمهامان می‌زدایی تا کار تو کنیم. 


چو ماه لب به خنده می‌گشاید:
خوشی ای دوست با بازی‌هایی که عشق با تو می‌کند؟
: خوشم ای ماه، ای نازنین! به خنده‌های تو ماه خوشم.


حلمی | کتاب آزادی
به تلنگرهای سخت | کتاب آزادی | حلمی
۰

این رنج مرا چگونه هشیار کند

این رنج مرا چگونه هشیار کند
ناکار کند تا به سر کار کند


آزاد شو ای روح که در ساحت عشق
هر بند که جویی همه را پار کند


در بند تو آزاده‌ی افلاک منم
آزاد شود هر آن که‌ات یار کند


در محفل عشق خواب آرام مجو
بگزید تو را به راه بیدار کند


ای مردم روح کار آگاه کنید
گر خوار کند اگر که آزار کند


گر ترش کند روی و اگر تلخ شود
طعنت زند و دو ناسزا بار کند


زین روست که ترک خویش بیراه کنی
زین روست که بیچارگی‌ات چار کند


حلمی دل شب به کوب ناگاه پرید
دلدار چنین به کار وادار کند

این رنج مرا چگونه هشیار کند | غزلیات حلمی

موسیقی: Madredeus - O Pastor

۰

و خداوند فرمود..

جنگجویان به نام عیسای مسیح شمشیر کشیدند، و جنگجویان به نام محمدِ الله. و شرق و غرب بر سر هم فرو آمدند. و خداوند فرمود: شمشیرها غلاف کنید، خشم باطل است. شمشیرها را شنیدند، باطل را نه. و خداوند فرمود: رقص و سرمستی حلال است. رقص و سرمستی را شنیدند، حلال را شنیدند، و چون شمشیر در ضمیر بود،‌ و باطل، پنداشتند رقص شمشیر و سرمستی از خون حلال است. و خداوند فرمود: همسایه، همسایه را دوست بدارد. همسایه را شنیدند، و چون شمشیر در ضمیر بود، و چون خشم در باطن، بر همسایه خشم ورزیدند و شمشیر کشیدند، کشتند، غارت کردند و در آب ریختند.


و خداوند فرمود: عشق بورزید و پیوندهای محبّت برقرار سازید و زنا نکنید. خشم در ضمیر بود، خشم ورزیدند. شمشیرها کشیدند،‌ پیوندها گسستند، و زنا گستردند و به جای عشق، صیغه‌های شرک و کبر و شهوت خواندند. 


جنگجویان اهریمن،‌ جنگ نمی‌دانستند؛ جنگ مقدّس بر نفس پلید. و آنگاه خداوند بر جنگجویان حقیقی خویش فرمود: و حال شما شمشیر حلم از غلاف مدارا بیرون کشید و به شکیبایی و شفقّت بی‌حد سره از ناسره بیرون کشید و جانهای عاشق به نزد من بازگردانید. و جنگجویان حقیقت شمشیرهای عشق از غلاف شکیبایی بیرون کشیدند. 


و خداوند بر جان عاشق خنده‌ای زد: نبردی نو آغازیده است. و جان عاشق روانه‌ی نبرد عظیم، خنده‌زنان و شاکر چنین پاسخ گفت: نبردی به نام تو، برای آزادی! و سپس توفنده و پیچان و سوت‌کشان از مارپیچ گردان هستی نامنتها به پایین فرو غلتید و بر زمین سخت و بی‌مدارا به لبخنده چشم گشود. 


حلمی |‌ کتاب آزادی

نبردی نو آغازیده است | کتاب آزادی | حلمی

۰

ناگاه محبوبی

عجیب است. هنوز روح‌های ساده بر زمین‌اند، لیکن پنهان‌. هنوز ساز می‌زنند، نقش می‌کشند و آواز و رقص و آزادی می‌دانند. شادی می‌دانند این ارواح باستان، این در میانگان.  

عجیب نیست، حقیقت است. هرچند حقیقت بس عجیب است، و این عُجب بس شیرین است در میان تلخی‌های بی‌شمار حقیقت.

در خلاء نشسته‌ام؛ چشم‌بسته، چشم‌باز، بی هیچ حس، نه امید و نه آرزو، نه گذشته و نه آینده، و نه حال. ناگاه شوری می‌زاید. ناگاه نوری. ناگاه محبوبی از ناکجا سر می‌زند.

عمیق‌ترین و خالص‌ترینِ احساسات به سحر فرا می‌رسد. من تمام رنج شب را تا بدین دقیقه طی می‌کنم، چون مسافری تشنه که در کویر آب می‌جوید. چون حبس‌ابد‌کشیده‌ای که آزادی می‌خواهد. ما حبس‌ابد‌کشیدگان، ما ارواح در تبعید، آب می‌جوییم و آزادی می‌خواهیم. اینک آزادی آن ماست. 

حلمی | کتاب آزادی
ناگاه محبوبی | کتاب آزادی | حلمی
۰
وبلاگ رسمی سید نوید حلمی،
انتشار مطالب با ذکر نام و منبع آزاد می‌باشد.

بیاریدش، ز ایمانش مپرسید
کشانیدش، ز دامانش مپرسید
به پنهانش منم در هر شب و روز
رسانیدش، ز پنهانش مپرسید

من اینجایم باز،
با ملکوتی که از انگشتانم می‌چکد.
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان