سرای حلمی

رمزی و کلیدی به در و منزل ماست _*_‌ بر هر که بخواند این خط راز، سلام

بشنوید ای دوستان این قصّه‌ی کوتاه را

بشنوید ای دوستان این قصّه‌ی کوتاه را
آتشی تا برکشم این دولت بیگاه را


صحبت حق در نیابد خلقت افسون‌شده
زین سبب در پرده باید کرد روی ماه را


عشق را با مردم محزون نباید گفت فاش
چون که غارت می‌برد گنجینه‌های شاه را


گرچه هرگز رازها از سینه‌ها بیرون نشد
با همان روی سخن رفتند هر بیراه را


چشمه‌ی زمزم نجوشد جز به رنج رهرویی
آب شیطانی ولی سر می زند هر چاه را


خلقت این کهکشان جز عنصر تاریک نیست
کودک غافل ولی پوید ره دلخواه را


حلمی از خون دل آن سوی فلک بیدار شد
رنج‌ها آغوش کن گر طالبی الله را

بشنوید ای دوستان این قصّه‌ی کوتاه را | غزلیات حلمی

موسیقی: Ali Qazi - Supplication

۰

به نام عشق، نام کوچک آزادی

سر نادرشاه را سپیده‌دم زدم، و سر آغامحمّدخان را، و سر خشایارشاه را، و سر پلشت بی‌چیز شاه‌اسماعیل را، و سر ابراهیم‌پاشا را و سر سلطان‌عبدالحمید دوّم را، و سر هر ناکس دیروز و امروز را.


این سو را زدم
و آن سو را زدم
و هر دو سوی پلشت شرق و غرب را.


درست سر سپیده‌دم،
به طلوع نخستین تیغه‌ی خورشید، 
سر هر پلشت را
به نام آزادی زدم.


تا جان در میانه جا گیرد
و با میانه خو گیرد
سر هر خفته‌ی ماردوش را
دم هر سحر زده‌ام و خواهم زد؛
به نام عشق،
نام کوچک آزادی.


حلمی |‌ کتاب آزادی 

به نام عشق، نام کوچک آزادی | کتاب آزادی | حلمی

۰

باز رسیدیم به کوی دوام

باز رسیدیم به کوی دوام
مشغله شد مشغله‌ی عشق و جام


باز رهاییم ز دنیای پست
در ره عشق‌ایم به نوش و خرام


مقدم بی‌سایگی و خاصی است
پاک ز خسّ و خش و خاک عوام


خانه‌ی آزادی و بی‌مردمی‌ست
این وسط شعله‌کش مستدام


گوشه‌ی چشم تو رسیدیم باز
فارغِ از هر طلب وصل و نام


باز سزاوار خداییم ما
در ره رقصان طرب‌خیز شام


حلمی از این لحظه بهی لحظه نیست
لحظه‌ی مستی و خروش و قیام


لحظه‌ی مستی تو تعلّل مکن 
نام خدا عشق بگوید سلام

باز رسیدیم به کوی دوام | غزلیات حلمی

موسیقی: نیکلاس پاشبرگ - سفر بین دنیاها

۰

از تو زیباترانه‌ی آزادی

از تو زیبا ترانه‌ها ناتمام است. این کتاب به نام توست و از قطرات خون فروریخته از گردن جان توست، و تو امروز این کتاب را می‌خوانی؛ کتاب آزادی، کتابی که تویی.


از تو زیبا تازه ترانه‌ها آغازیده‌اند.


نه چنین چیزها هرگز تاب نداشته‌ام؛ همسایگانم در آب اندازند، و زیباترینِ فرزندانم گردن زنند. گرچه به تماشا نشسته‌ام، تا رنج کاسه پر کند، و فرداش روح به نبرد مقدّر خویش برخیزد. باری در هنگام تماشا، دیده‌ام، تاب داشته‌ام و نداشته‌ام؛ معمّای خدا! 


کلمات را بنگر، زیبای من! کلمات، آزادی‌اند. باری از کلمات باید فراتر نشست تا آن آزادی دریابید. کلمات، سلوک روح در بی‌نهایت‌اند. باری از این نهایت تن باید بالاتر نشست تا بی‌نهایت دید. 


حقیقت زیباست به جان تلخی‌کشیده، و حقیقت تلخ و دشوار است به جان نازدیده. تو ناز ندیدی، تو تلخ کشیدی، و تو زیبایی می‌دانی و حقیقت، ای جان زیبا، و تو امروز این کتاب می‌خوانی؛ کتاب آزادی، کتابی که تویی.


از تو زیبا ترانه‌ها تا ابد ناتمام است.
از تو ناتمام تا ابد می‌سرایم؛
از تو زیباترانه‌ی آزادی.


حلمی | کتاب آزادی

از تو زیباترانه‌ی آزادی | کتاب آزادی | حلمی
موسیقی: Irfan - Return to Outremer 

۰

و آنها کشتند یکی از زیبایانم را..

و آنها کشتند یکی از زیبایانم را.


آنها؛ 
سنّت،
عداوت،
ناراستی.


آنها همه حال،
همه صدهزار،
در برابر من‌اند؛
یکِ به از صدهزار.


نبردی نو آغازیده است.


حلمی | کتاب آزادی
و آنها کشتند یکی از زیبایانم را.. | کتاب آزادی | حلمی

۰

برو ای روح به خانه‌های شاد..

برو ای روح به خانه‌های شاد! برو ای روح به آبادی‌های آزاد! برو آنجا که هنر می‌دانند، رقص می‌فهمند و آزادی. برو آنجا که عشق از شش سو سرازیر است و خاصان چو تو می‌رقصند و آوازها از تو زیبا برمی‌آرند. برو ای روح به خانه‌های آباد! این تیغ عشق بود که گردنت برید. 


غیرت عوعو کرد، فرداش سپیده‌دم گردن زدم. عصب برآمد و جوشید، غضب لنگید و خروشید، فرداش سپیده‌دم گردن زدم. شب بود و ظلمات تا انتهاش می‌گسترید. شب بود، شبی تلخ، تب‌کرده از سقوط، لرزیده از فروپاشی. آری، تو شب فرو می‌پاشی! 


شب توفیده نالید،
 روسیَه زارید،
 تا بلکه نجاتی. 
فرداش سپیده‎دم گردن زدم.


حلمی | کتاب آزادی

برو ای روح به خانه‌های شاد.. | کتاب آزادی | حلمی

موسیقی: Irfan - Ispariz

۰

سرشکن فروتنی،‌ قلّه‌ی راه بی‌منی

سرشکن فروتنی،‌ قلّه‌ی راه بی‌منی
کوچکم و تو کُه‌تنی، ظلمتم و تو روشنی
رمز شبانه گفته‌ای، پیر و جوانه گفته‌ای
روح‌فشانه گفته‌ای ای شه راه بهمنی

حلمی

سرشکن فروتنی، قلّه‌ی راه بی‌منی | رباعیات حلمی

۰

تو چراغی، نورها از جان توست

تو چراغی، نورها از جان توست
شب به آغوشت دمی مهمان توست


بنده خاموشی به جان بگزیده‌ام
تو به حرفی، این سخن از آن توست


حال من از حال آتش بدتر است
جنگ‌ من در صلح بی‌پایان توست

 
دور تو رقصان ملائک می‌پرند
رقص خود از شور تو رقصان توست


چار شمشیر فلک از چار سو
در هم از یک رزم در دامان توست


این شب تلخ پر از شیرین تویی
چشم تر خوشخند از باران توست


حلمی و رنج و سلاطین عدم
این سه تا یک مشت از پنهان توست

تو چراغی، نورها از جان توست | غزلیات حلمی

۰

تک و تنها به خرابی خوش‌تر

تک و تنها به خرابی خوش‌تر
گوشه‌ی دنج و شرابی خوش‌تر
 
بی‌خود و خسته از این وهم گران
دل سرگشته به خوابی خوش‌تر
 
مردم سایه و این ظلمت حرف
از تو خصمی و خطابی خوش‌تر
 
وام‌دار کس و ناکس نشویم
قسمت دیده سرابی خوش‌تر
 
زهر از جام تو چون آب حیات
با تو صد زخم و عذابی خوش‌تر
 
راه دوزخ چو روی با تو روم
با تو ظلمت ز شهابی خوش‌تر
  
قسمت حلمی از این چرخ خراب
غزل و باده‌ی نابی خوش‌تر

تک و تنها به خرابی خوش‌تر | غزلیات حلمی

۰

از راه هیچ نرفته‌ام..

از راه هیچ نرفته‌ام، هنوز بسیار در برابر روست. چنان از راه در برابر روست که می‌توانم بگویم هرگز هیچ نرفته‌ام. می‌توانم بگویم، به قلبی مالامال نور و موسیقی، که هرگز هیچ چیز ندانسته‌ام و جز شاگردی حقیقت، این بالابلند گردنکش بی‌مروّت، هرگز هیچ کار نکرد‌ه‌ام و نخواهم کرد، تا ابد.


کوتاه می‌شوم، کوتاه‌تر از همیشه، و چون شعله‌ای رو به خاموشی سر فرو می‌کشم، و آنگاه به دمی دیگر برتاخته از عدم، در شعله‌ای بالاتر سر می‌کشم، و به عزمی تناور، در تمام هیچ هیکل گسترده، در تمام خدا، بی‌مرگ بی‌محابا به پیش می‌تازم و در همه سو می‌گسترم.


تمام وصلها در پیش رو می‌نهم، همه را باز می‌گردانم، همه‌ی آنها که در برابر روست را نیز بازمی‌گردانم؛ به تو، به زندگی. من اینها را نمی‌خواهم. من تنها تو را می‌خواهم؛ خود تو را،‌ خود خود سوزناک دیوانه‌وار بی‌بازگشت تو را. و همه چیز را در این راه، تن و وطن و تمام سرزمین‌های پیش رو را به سویت در خواهم نوردید.


حلمی |‌ هنر و معنویت

از راه هیچ نرفته‌ام | هنر و معنویت | حلمی

۰

بالا برو بالا برو، بالا و بالاتر برو

بالا برو بالا برو، بالا و بالاتر برو
زین هم گذر زان هم گذر، آنجا و آنجاتر برو


ساکن مشو بی خود برو تا خانه‌ی هدهد برو
از من شنو بی من شنو هر لحظه برپاتر برو


بست است پاها باز کن، راه طرب را ساز کن
این عقل پای‌افراز کن، امشب پرآواتر برو


نور این رهت روشن کند، موسیقی‌ات ره می‌برد
موسیقی جان گوش کن، آنگه به دریاتر برو


جان بر سر امواج ده، هر چیز خواهد باج ده
بشکاف این بحر طویل، این‌بار موساتر برو


عشقت بجو صحن برون، صحن درون را راه رو
راه درونی می‌روی، فرد و فریباتر برو


بسیار از ره می‌برند، در قامت حق می‌سرند
این هم دمی باشد ولیکن تو شکیباتر برو


توفان ز وحشت می‌دمد، اسبان ظلمت می‌رمد
بینی فلک را می‌خمد، بخروش و غوغاتر برو


این بگذرد آن بگذرد، این جان ز صد خوان بگذرد
خاموش باش و لب گز و پنهان به حاشاتر برو


حلمی نگفت از خود سخن، لب جفت و بیرون از بدن
شب بود و روحِ لامکان فرمود لالاتر برو

بالا برو بالا برو، بالا و بالاتر برو | غزلیات حلمی

۰

من آن روحم که مأوایم جهان خوابها باشد

من آن روحم که مأوایم جهان خوابها باشد
رفیقم باده و ساقی و یاران خدا باشد
 
به کام ماست ار دنیا خراب و مست می‌گردد
که مستی کار ساقی و خرابی کار ما باشد
 
شبی گر خفتی و دیدی سحرگاهی نمی‌آید
سحر در آستین ماست، اگر دانی چرا باشد
 
من و می هر دو یک روحیم که در پیمانه‌ها گشتیم
خلاف مهر و آیین است ز جانان جان جدا باشد
 
سلامی کن در این حلقه، سلامت پاسخی دارد
بکش پیمانه تا هستی که این مستی روا باشد
 
عدم شو نیست شو کامشب نبودن خاصه پیدایی‌ست
برون را وارهان اینک که هستی در خفا باشد
  
خیال مست حلمی بود که از پیمانه‌ها می‌رفت
مپنداری که مأوایی به جز پیمانه‌ها باشد

من آن روحم که مأوایم جهان خوابها باشد | غزلیات حلمی

۰
وبلاگ رسمی سید نوید حلمی،
انتشار مطالب با ذکر نام و منبع آزاد می‌باشد.

بیاریدش، ز ایمانش مپرسید
کشانیدش، ز دامانش مپرسید
به پنهانش منم در هر شب و روز
رسانیدش، ز پنهانش مپرسید

من اینجایم باز،
با ملکوتی که از انگشتانم می‌چکد.
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان