سرای حلمی

رمزی و کلیدی به در و منزل ماست _*_‌ بر هر که بخواند این خط راز، سلام

اخگران به پرواز می‌آیند

بوی چیست به مشام می‌رسد؟ بوی فساد و تباهی و ترشیدگی. بویی خوشِ به هنگامه‌ی مرگ و زاده شدن رسیدن.

خاموشی را تنگ در آغوش می‌گیرم و لبانش سخت می‌بوسم. عجیب نیست این همه ترانه‌های شکوهناک و این سپید‌ه‌دمانِ بی‌هنگام‌مست.

و باز پارسایان را به خویش می‌خوانم، به همه‌ی زبانها، به تمام رنگها، و از تمام جهانها و تمام جانها. گمشدگان را می‌خوانم و گریختگان را می‌خوانم، ستیزکاران را می‌خوانم و سپرانداختگان را، و با همه‌شان به یک زبان، از یک جهان و به یک جان سخن‌ می‌گویم: عشق.

اخگران به پرواز می‌آیند،
مباد به چنین وقتِ مبارک خفتن.
 
حلمی |‌ کتاب اخگران
اخگران به پرواز می‌آیند | کتاب اخگران | حلمی
۰

اگر حکم مُغان باشد که تو با سر به سنگ آیی

اگر حکم مُغان باشد که تو با سر به سنگ آیی
جهانی پشت سر باشد به یک آنی به چنگ آیی


مشو غرّه به ابلیسان که ابلیسی کنند از نان 
چو نان از دیگری آید تو در آن وقتِ تنگ آیی


در آن تنگی تو می‌بینی خدا با هیچ ابله نیست
نه بتوانی که بگریزی نه بتوانی به جنگ آیی


نه بتوانی به سر خیزی که من آن نور الله‌ام
نه بتوانی کمر گیری و در اوهام رنگ آیی


مشو غرّه به تخت و نام، دهان بگشایدت این دام
خوشان اندازت از بام و در دامان ننگ آیی


شنو از حلمی عاشق یکی پندانه‌ی آتش
اگر حکم مُغان باشد به یک آنی به چنگ آیی

اگر حکم مُغان باشد که تو با سر به سنگ آیی

۰

ای خواب‌فتاده بس که بیراه زدی

ای خواب‌فتاده بس که بیراه زدی
صد طالع خنده بر سر چاه زدی
 
تا کی به غرورگاه میدان بچری
بی‌گاه رسیدی و به بی‌گاه زدی
 
بر شانه‌ی رود تکیه نتوان به غرور
با قامت دریوزه قد شاه زدی
 
شاهین فلک سوی تو هم باز رسد
امروز اگرچه ساز دلخواه زدی
 
آن ماه سویت باز به فریاد رسید
حلمی چو که نقش عشق بر آه زدی

ای خواب‌فتاده بس که بیراه زدی | غزلیات حلمی
موسیقی:‌ Ghenwa Nemnom - The Echoes of the Temple

۰

سخن می‌دَرَّد از شعرم، جهان می‌پاشد از جانم

سخن می‌دَرَّد از شعرم، جهان می‌پاشد از جانم
زمین می‌رقصد از دستم، زمان را هیچ می‌دانم


خدا آرام می‌گیرد درون جام اکنونم
به دریای فراموشی دلم وا داده سکّانم 


چه غرّان می‌زند سینه، چه رقصان می‌کند فاشم
که جز تا جام بی‌کینه مبادا دست جنبانم


چه بی‌مشرق فراز آمد زبان از حرف بی‌واژه
چه بی‌مغرب فرو بنشسته دل در گود یزدانم


قیام باد در جانم، سرور خاک در مشتم
کُهُم بر دوش و اقیانُسْ کمربند خروشانم


خروشیدم به سرمستی، نه من بودم که آن مستی
زبان تن فروبستی، گشودی آتشستانم


مغانه جام می‌گیرم، میانه نام می‌بخشم
خوشانه حکم می‌رانم ز تخت حقّ پنهانم


سران عشق پنهانند، حق از پنهانه می‌رانند
من از این گوشه می‌خوانم سرود سرخ جانانم


سرت مست و دلت خوش باد! دل دیوانه چاوش باد! 
بخوان حلمی به سرمستی ز دنیاهای رقصانم

سخن می‌دَرَّد از شعرم، جهان می‌پاشد از جانم | غزلیات حلمی

۰

سفر بی‌نهایت

همانچه که سخت بود و صعب بود و ناگذر و محال، آن گردنه‌ی خشمگین روح‌گیر، آن برافراشته به غایت که تمام قلب خراج می‌طلبید و تمام روح، حال چه سهل و سزاوار و پذیرا.

سفر؛
از ثانیه‌ای به ثانیه‌ای،
از هزاره‌ای به هزاره‌ای،
بی هیچ زمان.
و راه همچنان راه
تا ابد، تا بی‌نهایت راه.

حلمی - کتاب اخگران
سفر بی‌نهایت | کتاب اخگران | حلمی
۰

تو در من و من بر دار..

تو در من و من بر دار، من بی خود و تو در کار
من خود به فنا دادم تا راه برم دربار


صد گونه بنوشانی، صد گونه برقصانی
آنک بزنی بر دل: اندازه نگه می‌دار!


اندازه تویی جانا، من نیک نگهدارم!
با کیست سخن گویی؟ آیینه که بر دیوار


این کیست که می‌گوید؟ این کیست که می‌جوید؟
این نیست به جز باده جوشیده ز جان یار


این رقص که می‌ریزد از سینه‌کش دستان
این واژه که می‌رقصد سوزیده ز هر پندار


گفتی و معمّایی، گفتی و سخن‌سایی
گفتی و نمی‌دانم زین گفت و شد و دیدار


من هیچ نمی‌دانم، جز هیچ نمی‌دانم
این هیچ هم از لطف جام خوش بی‌کردار


ای بی‌صفتان با من در رقص خدا آیید
ای بی‌نظران اینک این جوشش بی‌تکرار


حلمی سفر آخر با عشق یکی آمد
جانی بُد و جانان شد تنها به شب بیدار

تو در من و من بر دار، من بی خود و تو در کار | غزلیات حلمی

۰

برکت باد..

برکت باد به پایان یافتن و برکت باد به آغاز چیزها!
شاباش‌ مرگ و شاباش میلاد نو!
سپاس از رنج‌های بی‏‌همتا و سپاس از شادمانی‌های بی‌حد! 

برکت است و شاباش و سپاس،
این دم؛
تمام هستی.

حلمی - کتاب اخگران
برکت باد.. | کتاب اخگران | حلمی
۰

ای جهان‌گیرِ جهان‌بخشِ خموش

ای جهان‌گیرِ جهان‌بخشِ خموش
این سخن چون آب بینایی بنوش
 
بی زبانِ فکر و بی فکرِ زبان
تن مزن بر این جهان جوش‌جوش
 
تیغ نقد ار می‌کشی بیدار باش
روز دیگر جانب توست این خروش
 
هر چه دیدی خوب و بد پندار بود
چون که در روح آمدی پندار پوش
 
روزِ تو چون خوابِ تو، خوابت چو روز
کی کجا بیدار و کی خوابی؟ بهوش!
 
خوابگاه وهم و عقل است این جهان
جانِ جان شو از ره دیگر بکوش
 
روح چون از خویش و تن بگسست آنْک
تا به مقصد می‌رسد آن جستجوش
 
ورنه زین چرخِ جهان‌خوار خبیث
خون آدم می‌چکد از هر وضوش
 
حلمیا چشم میان بگشای و بند
بر جهان خواب‌مانده چشم و گوش

ای جهان‌گیرِ جهان‌بخشِ خموش | غزلیات حلمی

۰

گفتگوهای نهانی..

گفتگوهای نهانی گوش کن
گویم از راه میانی، گوش کن
آن سخن‌های گمانی دور ریز
این کلام ارغوانی گوش کن

حلمی

گفتگوهای نهانی گوش کن | رباعیات حلمی

۰

این داستان که گفتم از آستان جان بود

این داستان که گفتم از آستان جان بود
ای دوستان شنیدید نامی که در نهان بود


هر شب چو هیچ گشتم در خوابگاه هستی
دیدم که آسمانی دیگر مرا میان بود


چشمی‌ست در میانی کان راه روح باشد
سالک چو رفت دانست کاین خطّه خون‌فشان بود


گفتند این چه حالی‌ست؟ گفتیم بی‌سؤالی‌ست
زنهار تا مپرسی این چون و آن چه سان بود


ما مستِ ماه و ایشان از نام وی پریشان
صوفی ز مه چه دانست، تا بوده در گمان بود


در خواب دیده بودم چشم تو چلچراغ است
آواز چشمه‌ساران در گوش جان وزان بود


حلمی به جمع یاران از حقّ زنده بسرود
بس آشکار سرّی پنهان سر زبان بود

این داستان که گفتم از آستان جان بود | غزلیات حلمی

۰

این چنین مست

چو سپیده می‌زند، ترانه و آسمان یکی‌ست. خیال باران و قطره و ناودان یکی‌ست.

نشسته در ناکجا، نور صدا می‌زند: ای فراسوی چنگ زمان! این چنین مست، این جهان و آن جهان یکی‌ست.

و چو چشم می‌گشایم،
آری مکان و لامکان یکی‌ست. 

حلمی - کتاب اخگران
چو سپیده می‌زند.. | کتاب اخگران | حلمی
۰

به صد هزار آینه مرا به صد هزاره بین

به صد هزار آینه مرا به صد هزاره بین
طلوع عاشقانه را تو صدهزار باره بین
 
تو جسم خاک بینی‌ام، منم عنان آفتاب
نهان صدا بزن مرا، شبانه آشکاره بین
 
سرود باده می‌زنم به زخمه‌ی پیاله‌ها
به شب چو مست می‌روی مرا به جان ستاره بین
 
مرا خراب بینی و سفیر بی‌کرانه‌ها
چه مانده‌ای به ناکجا؟ بیا مرا دوباره بین
 
الا تو روح مستطاب به جان خفته در حجاب
به روشنی بی‌حساب بیا مرا نظاره بین
 
به حرف تام و صوت و نام بیا بگیرمت ز دام
بگو سلام و عشق را تو صدهزار کاره بین
  
به خاک حلمی قریب گذر چو می‌کنی دمی
فرشتگان عشق را به سجده‌ی هماره بین

به صد هزار آینه مرا به صد هزاره بین | غزلیات حلمی

۰
وبلاگ رسمی سید نوید حلمی،
انتشار مطالب با ذکر نام و منبع آزاد می‌باشد.

بیاریدش، ز ایمانش مپرسید
کشانیدش، ز دامانش مپرسید
به پنهانش منم در هر شب و روز
رسانیدش، ز پنهانش مپرسید

من اینجایم باز،
با ملکوتی که از انگشتانم می‌چکد.
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان