سخن بسیار میآید ولی کوتاه میتابد
به شب خورشید میگیرد، سحر دلخواه میتابد
ملات عشق ورزیدن دماغ روح میخواهد
دو صد سرباز میمیرد، نهایت شاه میتابد
به وعظ عقل دل بستن، چنان چون پا به گِل بستن
از این رأی خجل بستن چه جز یک آه میتابد؟
سلام عشق میگویم، قیام عشق میبینم
سرود عشق میخوانم کزان همراه میتابد
به فرمان خموشانم که دیگ حرف جوشانم
از آن ننوشته میخوانم که خطّ ماه میتابد
به حلمی داد ناهنگام خبر از خانهی بینام
نهان مادام میرقصد، عیان ناگاه میتابد
هر بار میخوانم تو را، هر بار روی دیگری
هر روز میبینم تو را، هر روز سوی دیگری
هر لحظه جوری تازهای، هر بار نوری تازهای
هر دم به شکلی نو به نو در گفتگوی دیگری
با ما سر ناسزای عریان داری
ای عشق عجب جلوه پریشان داری
از مردم بیگانه به خود ره بستم
تا خلق نداند چه قریبان داری
من تلخدهن قند نمیدانم چیست
بی مزه تو ما گسان به پنهان داری
تو شاه شکر، تلخزبانی با ما
خوش معاملهای که با شریکان داری
این دست و کمر به رقص خواهد برخاست
امشب اگر آن شراب سوزان داری
دیدم چو حضور جان به بالا میرفت
صد چشمه می زنده به غلیان داری
حلمی به شبان حروف رقصان گیرد
بس صید غزل که با رفیقان داری
چه خوش است خلوت شدن. معتقدان زار را از پیرامون وا کردن و به ابلیس وا گذاشتن به بندگیِ هزار سال از دنیای زار. چه خوش است بازگشتگان از راه دور را به آغوش خویش فشردن و زانو زدن و گرد پای هزار ساله از ایشان زدودن.
چه خوش است فروتنی، آنگاه که سر در ارتفاعات نامنتهای ابدیت است. قدرتمندان را به حال خویش وا گذاشتن که نوکری نفس پست خویش کنند - آن ضعیفان را -، و ضعیفان را به آغوش خویش گرفتن که راه خویش یابند - آن قدرقدرتان را -.
چه خوش است عشق،
و جامی که این لحظه به نامش برمیخیزد.
حلمی | کتاب آزادی
آدمی صبر کردن بیاموزد. نزاع میکند، بکند. سر و سینهی هم میدرد، بدرد. صبر کردن نیز بیاموزد. آدمی عشق میورزد، چه خوش است، بسیار و بینهایت بورزد، امّا صبر کردن نیز بیاموزد.
آغوشت چو دریا. زلفانت شب سیاه. چشمانت را نگویم و ابروانت.
سینههایت دو کوه از ابدیت که سپیدهدم روح از آنها سر میزند..
گفت عشق: آه، آدمی صبر کردن بیاموزد!
هاه، صبر کردن میآموزم.
حلمی | کتاب آزادی
عشق چه بالا و بلند سخن میگویی، و چه خاموش. عشق چنان سخن میگویی که قلبهای آشوب را بیارامد و قلبهای آرام را برآشوبد. عشق سخن متّضاد میگویی و بیعاران را به مبارزه میطلبی و مبارزان را مرهم بر زخم میزنی. من نیز نمیدانم چه میکنی. مرا لب و دهان خویش کردهای و هر چه میخواهی میگویی و هیچ نمیاندیشی آدمیان اینها سخن من میدانند.
بگو عشق، خوش میگویی.
من خویش نمیدانم، این قصّه نمیخوانم.
تو را میدانم و زهر و شکرت با هم دوست میدارم.
بگو عشق، خوش میگویی.
حلمی | کتاب آزادی
من چشم نمیبندم، نه خواب نمیمانم
در عشق تو ورزیدن آداب نمیدانم
این قوم که میگوید "من خوشتر از او" دیو است
آرام نمیگیرم تا دیو بِنَنْشانم
صبحِ گُل سرخ ما از عشق به تعریق است
گرم عرقم جانا چون گرد تو میرانم
سرتاسر این رویا جز روح نمیبینم
پا تا فلک این راه در عشق برقصانم
قلبم جهتی دیگر جز ماه نمیگیرد
هر حکم که فرماید بر تخم دل و جانم
من صوفی جهلم مَر که خواب نکو خواهم؟
من ذرّهی بیدارم هر لحظه به میدانم
حلمی سفری داری تا عشق به جا آری
من پیشترم آنجا تا بخت بگردانم