ز شرق آفتابش غنچه سر زد
طلوعش عقل بدکین را تبر زد
نگاهش شور دیوان را خمش کرد
زبانش آتشی بر خیر و شر زد
موسیقی: Sedaa - Homeland
ز شرق آفتابش غنچه سر زد
طلوعش عقل بدکین را تبر زد
نگاهش شور دیوان را خمش کرد
زبانش آتشی بر خیر و شر زد
موسیقی: Sedaa - Homeland
عشق باشد خدمت آن ماه سرخ
رقص در آغوش آن همراه سرخ
عشق باشد رفتنی بیبازگشت
تا سرای خامش آن شاه سرخ
زندگی نو شد به دست پاک عشق
ای خوش این نو گشتن افلاک عشق
ما خوشان را هر دمی دیدار خوش
در نهان با مردم بیباک عشق
چو به دست هست باده
چه رود ز دست باده
تو مگو منوش یک شب
همه شب خوشست باده
ز دمی که روت دیدم
به دلم نشست باده
تو مرا به دست دادی
ز دم الست باده
تو مگو نمیر یک شب
که دمیدنست باده
همه رهگشاست حلمی
به ضمیر مست باده
تو بنوش و دل مرنجان
که ز تو برست باده
بنگر به خلق ترسان، همه کس ز خویش نالان
همه سو دهان گشوده که دهد غذای رحمان
تو به جای خود نشسته به دو دست خودببسته
تو نداده میستاندی که چنین شدی پریشان
پس ناکسان روانی که چنین حضیض جانی
تو دکان عقل رفتی و شدی دخیل رذلان
ز تو عالم است گریان، ز تو خندهها گریزان
تو برو ز خویش میشو تن و دست و پای بیجان
تو برو بمیر در دم اگرت سر نجات است
تو برو بمیر ای غم چه کنی به خلق غلیان
خبرم رسید این شب گذر عظیم دارد
چو دهان خلق شوید ز حروف چرک افشان
به میان شب نشستم که سحر ز حلق گیرم
سر دیو خلق گیرم بدهم به صبح رقصان
دو جهان به پای عاشق، همه تن فدای عاشق
بشنو اذان عاشق به دف و حروف چرخان
به سرای وجد برخیز و ز بند خلق وا شو
نه به جز ترانهبازان دهد او عبور شادان
نفسم گرفت زین شب که مرا ز خویش گیرد
به میانه خیز حلمی و به خانه خیز از جان
موسیقی: Max Richter - Path 5
شوق تو از خانه برونم کشید
وادی افسان و فسونم کشید
سالک فکرت بُدم اندوهبار
عشق بخندید و به خونم کشید
ای رمز تو آسمان گرفته
راه تو سپاه جان گرفته
نور تو زمان ستانده از خود
موسیقی تو جهان گرفته
راه تو رهی ز آسمان است
بر روی زمین کران گرفته
اسم تو بزیستیم و خوش بود
این زیستن امان گرفته
هر کس ز تو گفت کار خود کرد
وه زین شب گفتمان گرفته
من گفتم و این تو بود در من
در هم ز تو گفتِ مان گرفته
ای اهل ادب چه گویی از ما؟
ای جمله خران نان گرفته!
حلمی چو قلم ز ماه بگرفت
عشق از نو خط بیان گرفته
موسیقی: Sleep Dealer - The Way Home
خوشان را با خوشان محشور دارند
کران را از کران مجبور دارند
صبوران با صبوران باده گیرند
عجولان را به خامی غور دارند
هر آنکس بار خود بر دوش دارد
نه کس را بهر کس در گور دارند
تو غمگینی که غم را دوست داری
خوشان از خندهی خود شور دارند
غمت از دوش خود بر کس میفکن
تو را با جنس خود در تور دارند
جسوران با جسوران در عروجند
خموشان را به حق منصور دارند
عقاید از سر تاریک خیزد
رفیقان دل از دل نور دارند
به سربازی دل حلمی سخن راند
حروف عشق از حق زور دارند
جان بیعشقان فدای عقل شد
خلق بیحق در هوای عقل شد
منبر از عقل و فقیهش عقل گشت
نور دل بیرون و جای عقل شد
وجد را گفتند جفت روح نیست
پس خلایق در جفای عقل شد
صورت عقلش به خاک عشق دید
خلقتی صاحبعزای عقل شد
هر سویی آواز بیعشقان رسید
گوشهها پر از نوای عقل شد
گفت عقل و خورد عقل و برد عقل
ملّت غم مبتلای عقل شد
حلمی از اوصاف راه عشق گو
این غزل که شوربای عقل شد
موسیقی: Ara Malikian - Kach Nazar
به دو خطبهی طربناک چو کشید باده از تاک
به ترانه گفت با دل که بخیز چست و چالاک
سر غم قمار میکن به شعف نثار میکن
سپهاش غبار میکن به فَرَش بتاز بیباک
سر غم گرفتم آن دم به دو ضربهی مصمم
کمرش به باد دادم کت و کول کهنه بر خاک
پدرش سیاهجامه سوی من سحر روان شد
قد و شانه همچو رستم دک و پوزه همچو ضحّاک
کمر پدر گرفتم که سوی پسر فرستم
غم و خصم هر دو خوشتر ته گور سرد نمناک
قمرم بگفت حلمی به سر سجادهی می
سحری دعای مستان برسد به گوش افلاک
«دل غم هلاک بادا! شه غصّه خاک بادا!
همه باغ تاک بادا! همه دمْ دمِ فرحناک!»
روح از آن لحظه که بیدار شد
خویش بدید و همهتن کار شد
از ورق شرع برید و پرید
راه بدید و سوی دیدار شد
راه بدید او که میان دل است
محضر دل سوی خط یار شد
خطّ درون دید و برونش گرفت
گرچه در این قصّه بسی زار شد
گرچه بسی خواب بر او شد حرام
حیف چه که حقروی هشیار شد
چشم ببست این سر و آن سو گشود
گفت نه بر هستی و هستار شد
دید عدم هست و دگر هیچ نیست
هیچ شد و در همه احضار شد
بوسهی حق بر لب حلمی نشست
جان قلمگشته به گفتار شد
انسان چو فرو ریزد در پیش خدا خیزد
این هوش فرو سوزد آن هوش به پا خیزد
درویش خدا بودم از دست خدا دادم
از دست خدا میده تا نور و نوا خیزد
من عشق روا کردم تا خویش رها باشد
چون خویش رها باشد بنگر که چهها خیزد
من امر نمیدانم من نهی نمیدانم
معروف نمیخوانم منکر که سوا خیزد
آزادم و سرمستام با جام تو در دستم
پیمان تو چون بستم پیمانه ز جا خیزد
این مستی کشمش نیست هرچند که کشمش خوش
این مستی چشم توست کز حدْقه به نا خیزد
هم باد هم آتش باش، هم تیر هم آرش باش
دردانهی بیغش باش تا ماه فرا خیزد
حلمی به جهان بنگر زیبایی جان بنگر
بازی خوشان بنگر تا رخت عزا خیزد