سرای حلمی

رمزی و کلیدی به در و منزل ماست _*_‌ بر هر که بخواند این خط راز، سلام

وظیفه‌ی ما سالکان عشق..

وظیفه‌ی ما سالکان عشق این است که گنجینه‌هایی ارزنده از هنر و معنویت تقدیم زمین و زمانه داریم. وظیفه‌ی ما به تنهایی عبادت نیست و یا خدا را در قلب خویش دوست داشتن، بلکه وظیفه این است عبادت به عمل مبدّل شود و در قالب کلمه‌ها و رنگها جاری گردد و به چرخش دستها جان دهد، جسمها را برپا کند، تصویرهای خیالی را زنده کند، و بر صحنه‌ی زندگی، از زندگی چیزی درخور تقدیم زندگی دارد. این «تمرین خلقت» در «وضعیت بودن» است. 


پس باید دست به کار شوید ای یاران جان، به تمرین بودن، به کشف و آزمودن، به غرقه شدن در اعماق آبهای نیستی در عمق وجود، آنگاه سر بر آوردن، جان گشودن و جاری ساختن. وظیفه‌ی ماست ترخیص از آسودن. 


وظیفه‌ی ما سالکان عشق این است که گوهرهای ارزنده از خداوند - پنهان شده در گریبان خویش - بیابیم و تقدیم زندگی داریم. 


حلمی | هنر و معنویت

وظیفه سالک | هنر و معنویت | حلمی

۰

با نام خداوند پرآوازه‌ی جام

با نام خداوند پرآوازه‌ی جام
کز نور و صدا داد مرا جامه‌ی نام
 
زان حقّ هماره جان به پرواز برم
بیدار کنم مردم خاموش ظلام
 
ماهیّ‌ام و در چشمه‌ی دل رقص‌کنان
پروانه‌ام و شعله‌صفت، دام‌به‌دام
 
سرمایه‌ی درویشی خود خرج کنم
از برکت جام یار و زین باده‌ی خام
 
هر شب چو به معراج روم تا رخ دوست
صبحانه شراب تو زنم حسن ختام
 
نذر من دیوانه‌ی محتاج چه شد
زان باده که بردم از لب یار به کام؟
 
پیمانه‌کشم، از من دیوانه مپرس
زین گردش بی‌پایه و این نسخه‌ی عام


رمزی و کلیدی به در و منزل ماست
بر هر که بخواند این خط راز سلام


حلمی که ز قسمت تو این جام گرفت
در حلقه‌ی مستان شد و پیوست به جام

با نام خداوند پرآوازه‌ی جام | غزلیات حلمی

۰

می‌رویم ای دل به سوی جنگها

می‌رویم ای دل به سوی جنگها
خوش‌خوشان با رنگها آهنگها


می‌رویم ای دل که کارستان کنیم
در میان غلغل نیرنگها


می‌رویم آنجا که هر سو آتشست
نیز ما هم شعله‌کش فرسنگها


مردمان هر سو به صورتهای زشت
دستهاشان سوی ما پر سنگها


مذهبی و فلسفی و دانشی
هر سه‌شان با دامنی پر انگها


هیچ کس در جبهه‌ی عشّاق نیست
جز سران بیدل و دلتنگها


کارزاری خوش ز طوفانهای عشق
قلبهامان هر سویی آونگها


ای دل دیوانه زیبا نیست این
مجمع دیوانه‌ها و شنگها؟


حلمی از هفت آسمان بالا نشست
بر زمین هر چند همچون لنگها

می‌رویم ای دل به سوی جنگها | غزلیات حلمی

۰

معراج لابازگشت

آن استاد من،‌ تمام جان من، پیر من، آنگاه و در آن دم و در آن زندگی، توانست به معراج لابازگشت رود، من چرا نروم؟ آن جوهر توانست جوهر خویش بازیابد،‌ من چرا نتوانم؟ آن «نازنین» چون توانست، آن «تمام دنیا»، من نیز بتوانم. 


هر دو هنوز بر زمین‌ایم،
روزی هر دو بر هیچ جا نخواهیم بود،
ما بی‌کسانِ در همه‌جایان.


حلمی | هنر و معنویت

من نیز بتوانم | هنر و معنویت |‌ حلمی

۰

عشق و کار فراوان

تنها می‌توان به عشق و کار فراوان غبطه خورد. تنها می‌توان به عرق‌های روح در برآوردن خیال به قامت جسم غبطه خورد. تنها به رنج می‌توان غبطه خورد که گنج فرا سازد، نه که گنج یابد، بلکه با چرخش دستان و عرق جان، گنج‌ها را لحظه به لحظه، دم به دم، ذرّه به ذرّه، بیافریند. 


تنها به حرکت می‌باید غبطه خورد، و به کار شد، که حرکت برکت‌ها بیافریند و از زهدان خود بزاید و بر زمین خشک ریزد. 


از جماعت‌ها باید برید و شعایر و آیین‌ها به خاک سرد نهاد، و فرادا به دنج‌های کار و رنج و عرق باید فروغلتید. این چنین فرصت‌ها باید غنیمت شمرد. باید سر به درون کشید، گنج‌ها دریافت، رنج‌ها کشید، و به جهان عرضه کرد. 


ایستاده بر کرانه‌ی جهان نو،
تنها می‌توان بر عشق و کار فراوان آویخت. 


حلمی |‌ هنر و معنویت
عشق و کار فراوان | هنر و معنویت | حلمی
۰

چون به مستی سوی می‌بانگ عدم ره سپرم

چون به مستی سوی می‌بانگ عدم ره سپرم
بنگرم زین شب دیوانه چه سان ره ببرم
 
ره نه هموار و نه من جز دو قدم راست توان
ساقیا نیست مرا جز به میانت نظرم
 
ترسم از روز پسین تا که رسد نوبت من
طلب باده کنم از قِبل درد سرم
 
چون بپرسند مرا بیش و کم از بیش و کمم
مست گویم که چه پرسید مرا، بی‌خبرم
 
من به دنیا شدم از حشمت میخانه‌ی دوست
بکشم باده و از جلوه‌ی او جلوه خرم
 
چرخش و زاویه‌ی حرف و قلم کار تو بود
چاکر عشقم و از بندگی‌ات مفتخرم
 
حلمیا نام نکو کردی و فرجام نکو
ز بلند نظرم وین سخن جلوه‌گرم

چون به مستی سوی می‌بانگ عدم ره سپرم | غزلیات حلمی

۰

با خویشتنم جنگی‌ست..

با خویشتنم جنگی‌ست، جنگی نه که نیرنگی‌ست
هر رنج که می‌بینم زین خویشتن سنگی‌ست
 
سرمازده‌ام زین باد کز معبر مرگ آید
جان گیرد و خوش باشد کز ساز خوش‌آهنگی‌ست
 
رخصت ندهد دل را تا بار گران بندد
جادوگر خصم‌آگین بر مسند و اورنگی‌ست
 
باری نگرانم آه زان دیده‌ی سحرآلود
زان صوت هلاکت‌بار کز هلهله‌ی زنگی‌ست
 
ای عشق نجاتم ده، یک جرعه حیاتم ده
که این هیبت ناهنگام خاموش ز هر رنگی‌ست
 
ویرانم و می‌رانم در آتش آن چشمان
می‌سوزم و می‌خوانم از جان که بر آونگی‌ست
  
بیرون شو ازین اوهام، حلمی نفسی می‌کش
این جنگ که می‌بینی، جنگی نه که نیرنگی‌ست

با خویشتنم جنگی‌ست.. | غزلیات حلمی

۰

ما را به غم هزاره بتوان دیدن

ما را به غم هزاره بتوان دیدن
در ظلمت شب ستاره بتوان دیدن
 
گر رحمت عاشقان به جایی گیرد
آن آینه را دوباره بتوان دیدن
 
آن سایه که دیده‌ای ز من هیچ نبود
این نور به انتحاره بتوان دیدن
 
آن شعله‌ی جان من تو را آتش زد
آخر تو مرا چه کاره بتوان دیدن
 
آهنگ تو را شنیده بودم پنهان
آن صورت خوش هماره بتوان دیدن
 
معنای من از چنان توئی پنهان نیست
بادا که ورای استعاره بتوان دیدن
  
حلمی به تو مستی طریقت بخشید
پیمانه به یک اشاره بتوان دیدن

ما را به غم هزاره بتوان دیدن | غزلیات حلمی

موسیقی: Henry Purcell - The Indian Queen

۰

آنکس که ندای حق شنیده

آنکس که ندای حق شنیده 
در راه دگر چه سینه‌خیزد؟
این بود و نبود و خانه‌ی سود
باید که به راه حق بریزد

حلمی

آنکس که ندای حق شنیده | اشعار حلمی

۰

در درون آتشی، بی‌باک‌تر!

در درون آتشی، بی‌باک‌تر!
تا درون شعله گردی پاک‌تر
وقت آن شد تا که بالاتر رویم
ساده‌تر، بی‌پرده‌تر، چالاک‌تر

حلمی

در درون آتشی، بی‌باک‌تر! | رباعیات حلمی

۰

قماربازانم آرزوست

عجیب آنکه بسیار در ظلمت‌ماندگان ادّعای نور می‌کنند. نوردیدگان کم‌شمار و خاموش‌اند.


نشخوارکنندگان بسیارند در ادّعای سکوت، مشهوران نان‌درآور از جهل توده‌ها و شبیه‌بازان هر سو، و خاموشان بی‌ادّعا از دستان ابتذال آگاهی انسانی بس دور و بعید. به جستجویشان باید از همه چیز دست کشید و به وصالشان باید تمام هستی خویش باخت و به شنیدن سخنانشان باید گوشها بر تمام سخنان بست. قماربازان بس بعید و کم‌شمارند. قماربازانم آرزوست. 


حلمی | کتاب لامکان

قماربازانم آرزوست |‌ کتاب لامکان

موسیقی:‌ Albinoni - Oboe Concerto #2 in D Minor Op. 9

۰

در خدمت حقیقت

هیچ‌ کس نمی‌تواند حقیقت را تبدیل به ایدئولوژی دلخواه خود کند و از آن ماهی دلخواه خود را بگیرد. هیچ فهم مشخّص و قالب‌بندی‌شده‌ای از «آن» وجود ندارد و هر کس «آن» را در مشت بسته نگاه دارد آن مشت از هم می‌پاشد و آن قالب فرو می‌ریزد. صرفاً با مجرا و محلّ عبور بودن می‌توان در خدمتش بود، در خدمتش زنده بود و زندگی بخشید.

حلمی | کتاب لامکان

درباره حقیقت | کتاب لامکان | حلمی

۰
وبلاگ رسمی سید نوید حلمی،
انتشار مطالب با ذکر نام و منبع آزاد می‌باشد.

بیاریدش، ز ایمانش مپرسید
کشانیدش، ز دامانش مپرسید
به پنهانش منم در هر شب و روز
رسانیدش، ز پنهانش مپرسید

من اینجایم باز،
با ملکوتی که از انگشتانم می‌چکد.
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان