سرای حلمی

رمزی و کلیدی به در و منزل ماست _*_‌ بر هر که بخواند این خط راز، سلام

نور تو زد،‌ عالم و آدم خوش است

نور تو زد،‌ عالم و آدم خوش است
این دم و آن صورت بی‌غم خوش است


موسیقی عشق میان من است
هر چه که می‌گویم و گفتم خوش است


از نفس توست همه این سخن
زخم بسوزاند و مرهم خوش است


این قلم روح که جان من است
هر چه برقصانی و رقصم خوش است


هر چه بگردانی و تابم دهی
هر چه بپیچانی و پیچم خوش است


هر که بگوید که چه است این سخن
گویم از آن راحله‌ی دم خوش است


هر که به حرف تو بگیرد خطا
گویم از آن رایحه مستم، خوش است


صوت تو زیر و بمش آرامش است
هو بزند هی بزند هم خوش است


ای دل من صورت ظاهر مبین
نکته‌ی پنهان که بیارم خوش است


من چو از آن قافله فرمان برم
هر چه بگویند و پذیرم خوش است


حلمی از آن روز که آزاد شد
طبل خدا گشت و به عالم خوش است

نور تو زد،‌ عالم و آدم خوش است | غزلیات حلمی

۰

خوش به حالت ای فلک..

خوش به حالت ای فلک با بخت سرگردان من
من بچرخم تو بچرخی در ره پنهان من


می‌کشم بر دوش چون این بار بی‌انجام را
زخمه زن، پیکار کن، هرگز مشو آسان من


خوش به حالت ای زمین دامان مردان می‌کشی
هستی‌ات رقصان شده در دامن رقصان من


ای دل بی‌خودشده سرمستی‌ات بسیار شد
خوش بنوش این باده‌ها از ساغر جانان من


خوش به حالت عقل تو در بند دانایی نِه‌ای
بی‌چراغان می‌بری در دوزخ گردان من


ای تو ایمان بر سرت محض خدا یک چشم نیست
می‌بری آن بندگان در گردش بی‌آن من


گوشها ای گوشها این پرده‌ها را بشنوید؟
ای شب لاینقطع بینی دم الوان من؟


ای تو شب تا کِی شبی تا کِی شبی
هیچ آیا صبح خیزد از گِل تابان من؟


هیچ آیا زور دارد دل پی آن وصل دور؟
تن تواند روز دیگر درکشد این جان من؟


من ندانم تا کِی‌ام ای ماه سوزان تاب هست 
ای قدمها همّتی در راه بی‌پایان من


یک شب دیگر اگر با این چنین غم صبح شد
بی شکی سامان شود این حال خونباران من


گفت حلمی سرخ دیدی تا به سبزی صبر کن
تا شوی روز دگر در بزم سرسبزان من

خوش به حالت ای فلک با بخت سرگردان من | غزلیات حلمی

۰

عاشقی آغاز کن..

عاشقی آغاز کن، آنجا چه‌ای درگیر زهد؟ | غزلیات حلمی

عاشقی آغاز کن، آنجا چه‌ای درگیر زهد؟
یک دو جامی باده زن جای دو صد تکبیر زهد


خطّ چشمان تو چون قدقامتم کوتاه کرد
دفتر جان پاک شد از خطّ بدتصویر زهد


آه زین گاوان خود‌شه‌خوانده در هر گوشه‌ای
حلقه‌ها بسیار شد از نظم بی‌تدبیر زهد


مدّعی را مستی اوهام چون خرکیف داد
از پی‌اش بین صدهزاران بنده‌ی تسخیر زهد


اوستاد عشق را بین دکان‌داران مجوی
حلقه‌ها را باز کن فارغ شو از زنجیر زهد


از دم عشّاق جو پیمانه و تسبیح یار
آن زمان نظّاره کن آن حالت تغییر زهد


بی‌شعوران جهان هر لحظه‌ای بر پرده‌اند
دیگر از این حرف بهتر هست در تفسیر زهد؟


هر کسی با هر کسی بنشست و ما با بی‌کسان
بی‌کسانی! بی‌کسانی! هلّه تا تخمیر زهد


حلمی از این خامشی‌ها چلّه‌ی تقدیر سوخت
هم نهایت سرفراز آمد سر تقصیر زهد

۰

گماریدند آنها که نهانند

گماریدند آنها که نهانند
به دنیاگشتگان بیرون از آنند


به پنهان‌رفتگان در بطنِ اصلند
دو مشتی شیخ و ملّایان چه دانند


به سویم با تمام خشم پاشید
همانان که تباهی می‌فشانند


گرفتم گردنش گفتم: چه خواهی؟
تو را رانند آنها که ز مایند


وداع عاشقان پاسخ نگویم
که آنان از در دیگر درآیند


به رسم مستی و آیین مهری
رفیقان خامش و بی‌ادّعایند


بیا حلمی درخت نور بنشان
به خاکی که نفوسش از صدایند

گماریدند آنها که نهانند | غزلیات حلمی

۰

خفته‌ی واداده را رقصان کنم

خفته‌ی واداده را رقصان کنم 
کار جانان را بدانم، آن کنم


لشکری سویت بتازد از برون
از درون ترکانه را ویران کنم


خش بیفتد بر دل تنهایی‌ات
آسمان را با زمین یکسان کنم


تو مگو با من که این بهتر از آن
این و آن هر دو به یک میزان کنم


شاهد بی‌سایه دوش از دل گذشت
دوش و شهد و سایه را پرّان کنم


تلخی حق بهتر از هر شکّری
آن چنان شیرین نه بر دندان کنم


گر صبوری هیچ را برنا نکرد
تو بگو حلمی ز حق برّان کنم

خفته‌ی واداده را رقصان کنم  | غزلیات حلمی

۰

ساعت خوش نفسی، ساعت غوغا نفسی‌‌

ساعت خوش نفسی، ساعت غوغا نفسی‌‌
ساعت مرگ دمی، وقت تماشا نفسی


ساعت رعد دمی، بعدِ دم رعد نمی
کم و افزون رقمی، هر چه و هر جا نفسی


سخن باده بخوان تا چو دم باد شوی
به دم باد روی سوی دلارا نفسی


نفسی روح شوی، در قدم نوح شوی
جان فراغت دهی از ساعت دنیا نفسی


آنسوی جام که از جام بدان بام رهی‌ست
بال پرواز کنی باز به بالا نفسی


گوش کن زمزمه‌ی هیچکسان در دل شب
سینه بگشا و بیا بزم مهیّا نفسی


روح بخشنده شو تا ذرّه‌ی خلّاق شوی
وارهی از قفس چرخ و چلیپا نفسی 


دیوک وهم چو بر دامن میخانه رسید
چَمرُوش عشق بخوان حلمی شیدا نفسی

ساعت خوش نفسی، ساعت غوغا نفسی‌‌ | غزلیات حلمی

۰

من روح جهان‌گیرم، با مرگ چه می‌میرم

من روح جهان‌گیرم، با مرگ چه می‌میرم
من مرگ کُشم بنگر مرگ است به تقدیرم
 
با عقل نشستم گفت: بیهوده چه می‌لافی؟
گفتم که سخن کوتاه! من حرف زبان‌گیرم
 
من حرف زنم از روح، بنگر دو سه پشتم کوه
ای عقل زبون بنشین صد قرن به تفسیرم
 
پیمانه به جان دارم، صد توی نهان دارم
صد رمز میان دارم، دنیاست به تعبیرم
 
خوابم همه بیداری، مستیم چو هشیاری
هر گوشه چو می‌بینی صد گونه به تأثیرم
 
تکرار کجا باشد عیبی که تو صد عیبی
من خیر جهان‌گیرم، با شرّ تو کی میرم
 
هر چند که یلدا شد در میکده دیگربار
من نور کنم تقسیم از شعشعه‌ی پیرم
 
تو سوی کجا گیری؟ من سوی تو گیرم هان
آیم سوی تو ای جان در ساعت تدبیرم
 
حلمی نه روا باشد این نوش به تنهایی
با رهگذران می‌گو از باده‌ی تنویرم

من روح جهان‌گیرم، با مرگ چه می‌میرم | غزلیات حلمی

۰

ای آینه رحمی کن تا خویش بیارایم

ای آینه رحمی کن تا خویش بیارایم
یا رب مددی فرما تا سوی تو باز آیم
 
یارا نظری افکن بر این تن بی‌پیکر
تا کشتی پیمانه تا خانه بپیمایم
 
افسانه‌ی جان گفتن بی حرف تو بیراه است
راهت بنما تا خود زین آینه بنمایم
 
زان ساعت روحانی یاد آورم ای مرشد
بی خویش و تنم خوش باد یک لحظه بیاسایم
 
از جامه برونم کن تا جام به دست آرم
این جامه چو بدرانم با روح هم‌آوایم
 
از شوکت پیمانه یک چشمه چو فاشم شد
زان ثانیه‌ی خامش صد گونه به هوهایم
 
از چیست که می‌گویم وصف تو به صد تعبیر؟ 
شاید که یکی از صد با لطف تو بربایم
  
حلمی چو سَحوری زد در کوچه‌ی بی‌خوابان
زنگار دل ایشان زان آینه بزدایم

ای آینه رحمی کن تا خویش بیارایم | غزلیات حلمی
موسیقی: Prequell - Part V

۰

ای مهوش خدایی! باز آ و غصّه بر گیر

ای مهوش خدایی! باز آ و غصّه بر گیر
دردیست آشنایی، این قصّه ساده‌تر گیر
 
خاصان هر دو عالم گرد پیاله گرد آر
ماییم و این دل خام، یک دم ز ما خبر گیر
 
چندیست بختک تن تاب نهان بریده‌ست 
این بخت را بگردان، این جلوه مستتر گیر
 
بر دوش برده بودم آن هیبت جهانی
پیمانه را بگردان، گُرده‌ش سوی سحر گیر
 
گردنکشان رسیدند دیوانه سویم امشب 
تقدیر شام آخر این بار مختصر گیر
 
این خلوت خمیده چون قامت الف کن 
از الفت پیاله این بنده مفتخر گیر
 
یک قصّه بود و بسرود حلمی به اشک باده 
ای جان تو قصّه‌ی دل زین خامه معتبر گیر 

ای مهوش خدایی! باز آ و غصّه بر گیر | غزلیات حلمی

۰

چشمی‌ست در نهانی..

چشمی‌ست در نهانی، روزنگه شهانی
آن چشمه‌سار نور و اصوات آسمانی
 
دل در میان نشسته، با دیدگان بسته
از کالبد بجسته در روح ناگهانی
 
از خویش و تن رهیده، در آستان رسیده
دروازه‌ها گشوده زان عشق جاودانی
 
سیمان مرگ بشکست سیمای جان چو دیدم
صوت نهان شنیدم وان نور شهشهانی


رفتیم و مست‌مستان از هست و هیچ رستیم
چون هیچ هست گشتیم زان هستِ نیستانی
 
هرگوشه‌ای وطن شد، جانان چو جان من شد
جان فارغ از بدن شد ز آوای تن‌تنانی
 
در جسم چیست مانی؟ در روح آی و پرکش
هر لحظه در سفر شو در وادی معانی
 
پرواز کن نهان بین تا نام و وصل گیری
پیراهن است این تن، بیهوده خویش خوانی
  
حلمی چو جام بگرفت شعر از نو نام بگرفت
سلطان حق چنین گفت، آن روح باستانی

چشمی‌ست در نهانی، روزنگه شهانی | غزلیات حلمی

۰

از دست خودم گریزپایم

از دست خودم گریزپایم
من زاده‌ی شهرِ هیچ‌جایم


من میر خودم، خدای بنگر
در من که حواله‌ی خدایم


بشکوفه زدم چو از دم دوست
بشنو نفحات مُشک‌سایم


آسوده نی‌ام که خوابگردم
دلداده نی‌ام که دلربایم


چون جرعه زنم ز باده‌ی عشق
بر باد‌ چو باد و بادپایم


حلمی سَیَلان روح می‌نوش
از کِی‌نفسان آریایم

از دست خودم گریزپایم | غزلیات حلمی

۰

از ستم دلخون شود هر کس که یارای حق است

از ستم دلخون شود هر کس که یارای حق است
در دل این صحنه‌ها صد صحنه‌‌ برپای حق است


آفتاب از مشرقِ دیوانه تا آید برون
بر سرش صد پرده‌ها آوار بارای حق است


تا برون خیزد سحر از خیمه‌ی ظلمانی‌اش
صد درفش از نور دل تا صبح رقصای حق است


هر چه دل گوید کنم آن گفته‌ها را خوبتر
دل سرای راستی، سینه اهورای حق است


با ملایک بیختن هست و تبار آدمی
روح را خاکی دگر از نو پذیرای حق است


گر دراز افتاد این ققنوس را برخاستن
نیمروز عشق را حالی سمیرای حق است


زاید این مام کهن امروز صد ققنوسها
آذر دیرینه را امروز مجرای حق است


آتش مهر است این، قلّاب ابراهیم نیست
بوسه‌ای بیدارکُن از کام زیبای حق است


چادر اندوه را بر جان عریان تکّه کن
حلمیا در کار کن تیغی که برّای حق است

۰
وبلاگ رسمی سید نوید حلمی،
انتشار مطالب با ذکر نام و منبع آزاد می‌باشد.

بیاریدش، ز ایمانش مپرسید
کشانیدش، ز دامانش مپرسید
به پنهانش منم در هر شب و روز
رسانیدش، ز پنهانش مپرسید

من اینجایم باز،
با ملکوتی که از انگشتانم می‌چکد.
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان