سرای حلمی

رمزی و کلیدی به در و منزل ماست _*_‌ بر هر که بخواند این خط راز، سلام

بنیاد کهن به باد دادم..

بنیاد کهن به باد دادم تا نقش دوباره‌ای کشیدم
از محفل وهم چون گسستم در قالب خویشتن رسیدم
 
خاموش بُدم زبان گشودم از شیوه‌ی راه روشنایی
سیراب شدم ز چشم جادو کز چشمه‌ی ناکجا چشیدم
 
گفتا که ز جان گذشته باید بی نام و جهان و جان سفر کرد
گفتم که جهان و جان چه خواهم کان سرّ نهانی‌ات شنیدم
 
در دست بداد نوشدارو، گفتا که بنوش و یک نظر کن
زان جلوه‌ی روح‌پرورانه بی یک نظری ز خود پریدم
 
مجنون‌دل و ساده‌باورانه رفتم به سرای خامشی‌ها
صد صوت بیامد از نهانی، پنداشتمی که ناپدیدم
 
آن گه شد و از ارابه‌ی مرگ صد رشته ز نور محشر آمد
دیوانه و پاره‌پاره بی‌جان از جامه‌ی آدمی رهیدم
 
برخاستم و فرشته گشتم، از خویش و تبار جان گذشتم
چون نیک به خویشتن رسیدم نه جان و نه تن نه خویش دیدم
 
دیدم که چو از شدن گسستم بودای جهان بود هستم
آن لحظه چو نام داد دستم در خالی جان او خلیدم
 
پرسید که‌ای؟ شنیدم آن دم پرسنده منم: که‌ای؟ که‌ای تو؟
فریاد زدم به چرخ گردون: ای چرخ تو را من آفریدم
 
او هفت جهان روح بر کرد، من هفت فلک ز روشنایی
او خلقت و نام و جان بر آورد، من پرده‌ی آسمان کشیدم


دانی که ز چیست این خدایی؟ این قصّه‌ی مست آشنایی؟
حلمی چو به حقّ زنده دل بست من نیز ورا به حق گزیدم

بنیاد کهن به باد دادم تا نقش دوباره‌ای کشیدم | غزلیات حلمی

۰

آن را که تو را بد است دلدارش ده

آن را که تو را بد است دلدارش ده
چون خود به جمال دلکشی یارش ده
 
آنگه بکِشش به لطف و بر دارش زن
از دار پیاده کن سپس بارش ده
 
از باده پخته‌ات چنان خامش کن
چون خام شد عاشقانه آزارش ده
 
چون از خر عقل هرزه در خون افتاد
یک جام به آن خیال بیمارش ده
 
از بام ازل چنان نگونسارش کن
موسیقی سمّ اسب تاتارش ده
 
چون حال من خسته به تسخر می‌زد
یک پرده ز اوقات بدم کارش ده
 
از حلقه چو صد مرحله بیرون افتاد
یک جرعه ز می به جام پندارش ده
  
حلمی چو کلام زنده از حق می‌گفت
یک بار دگر رخصت دیدارش ده

آن را که تو را بد است دلدارش ده | غزلیات حلمی

۰

من این‌ها را نمی خواهم..

من این‌ها را نمی خواهم، زمین‌ها را نمی‌خواهم
زمان‌ها را و دین‌ها را، کمین‌ها را نمی‌خواهم 


من از این خطّه بگذشتم، ز ما و من رها گشتم
رهای قریه و دشتم، غمین‌ها را نمی‌خواهم


ز زیبایی و رعنایی دلم تنگ آمد و دیگر
فریبا را و رعنا را،‌ متین‌ها را نمی‌خواهم


ز چرخ فصل بگسستم، فرا جستم چو بنشستم
خلاص خویش بربستم، قرین‌ها را نمی‌خواهم


به گوشم زنگ بالا زد که بر شو وقت پرواز است
مرا چون رقص نرمین است خشین‌ها را نمی‌خواهم


مبارک باد این پیر عجوزین را نخواهم گفت
که جانم رسته‌ی جام است و این‌ها را نمی‌خواهم


سرت خوش باد و جانت شار، ولیکن سوی من زنهار
وجین کردم تمام خویش و سین‌ها را نمی‌خواهم


برو از جان من وا شو که وصل دور می‌جویم
میا سویم به نظم و ناز که چین‌ها را نمی‌خواهم


بیا امشب شه‌ام با من، به حلمی کوب دل می‌زن
که این بزم دروغین حزین‌ها را نمی‌خواهم

من این‌ها را نمی خواهم.. | غزلیات حلمی

۰

این رنج مرا چگونه هشیار کند

این رنج مرا چگونه هشیار کند
ناکار کند تا به سر کار کند


آزاد شو ای روح که در ساحت عشق
هر بند که جویی همه را پار کند


در بند تو آزاده‌ی افلاک منم
آزاد شود هر آن که‌ات یار کند


در محفل عشق خواب آرام مجو
بگزید تو را به راه بیدار کند


ای مردم روح کار آگاه کنید
گر خوار کند اگر که آزار کند


گر ترش کند روی و اگر تلخ شود
طعنت زند و دو ناسزا بار کند


زین روست که ترک خویش بیراه کنی
زین روست که بیچارگی‌ات چار کند


حلمی دل شب به کوب ناگاه پرید
دلدار چنین به کار وادار کند

این رنج مرا چگونه هشیار کند | غزلیات حلمی

موسیقی: Madredeus - O Pastor

۰

باز رسیدیم به کوی دوام

باز رسیدیم به کوی دوام
مشغله شد مشغله‌ی عشق و جام


باز رهاییم ز دنیای پست
در ره عشق‌ایم به نوش و خرام


مقدم بی‌سایگی و خاصی است
پاک ز خسّ و خش و خاک عوام


خانه‌ی آزادی و بی‌مردمی‌ست
این وسط شعله‌کش مستدام


گوشه‌ی چشم تو رسیدیم باز
فارغِ از هر طلب وصل و نام


باز سزاوار خداییم ما
در ره رقصان طرب‌خیز شام


حلمی از این لحظه بهی لحظه نیست
لحظه‌ی مستی و خروش و قیام


لحظه‌ی مستی تو تعلّل مکن 
نام خدا عشق بگوید سلام

باز رسیدیم به کوی دوام | غزلیات حلمی

موسیقی: نیکلاس پاشبرگ - سفر بین دنیاها

۰

تو چراغی، نورها از جان توست

تو چراغی، نورها از جان توست
شب به آغوشت دمی مهمان توست


بنده خاموشی به جان بگزیده‌ام
تو به حرفی، این سخن از آن توست


حال من از حال آتش بدتر است
جنگ‌ من در صلح بی‌پایان توست

 
دور تو رقصان ملائک می‌پرند
رقص خود از شور تو رقصان توست


چار شمشیر فلک از چار سو
در هم از یک رزم در دامان توست


این شب تلخ پر از شیرین تویی
چشم تر خوشخند از باران توست


حلمی و رنج و سلاطین عدم
این سه تا یک مشت از پنهان توست

تو چراغی، نورها از جان توست | غزلیات حلمی

۰

در مسیر دلبخواه دیگران

در مسیر دلبخواه دیگران 
من نگشتم تا بگردم این و آن


از ره دلخواه خود بالیده‌ام
تا رسیدم برّ و بالای شهان


جان ز بحر روزن سوزن گذشت
طالع بیدار اقیانس‌وَشان


از تبار روشن اردی‌بهشت
ذرّه‌ای تابید از دریای جان


ذرّه‌ی تابان تویی و تار نیست
دیده در بیدارگاهان نهان


چشمه‌ساری از سر جان جاری است
چشم‌ها بربند و برکش بادبان


عمق شب، تاج سخن، کوه خموش
حلمی و این راه صعب بی‌کران

در مسیر دلبخواه دیگران | غزلیات حلمی

۰

گرچه دل بی‌قرار دارم

گرچه دل بی‌قرار دارم
در جان خدا قرار دارم


در دل که ره شبانه‌ی اوست
 آتشگه بی‌شمار دارم


بی چشم به راه عشق پیداست 
این شوق که همچو نار دارم


بی گوش خطاب عشق برجاست
باز آ که تو را به کار دارم


ای مجمع بی‌قراری من
در دل چو تو صدهزار دارم 


شهر رمضان به باده‌ی ناب
از رحمت کردگار دارم


حلمی ره آسمان زمین است
بس گنج در این نوار دارم

گرچه دل بی‌قرار دارم | غزلیات حلمی

۰

امشب به تو پیوندم ای جان جهان‌سوزم

امشب به تو پیوندم ای جان جهان‌سوزم
یک جام بگیرانم زان باده‌ی جان‌سوزم
 
در مملکت ساقی شاهانه به جان آیم
می‌بانگ صبوحی را در صبح بیان سوزم
 
برخیز و دو جام آور زان باده ی جان‌پرداز
صد جان و جهانی را تا در دم آن سوزم
 
آن میکده‌ی جاندار انسان خداپیماست
او تیر زند هر دم، من نیز کمان سوزم
 
او وصل نمی‌بخشد، پس وصل چه می‌خواهم
زین آتش روحانی دیگر به چه سان سوزم
 
او دست نمی‌گیرد، پس دست چه کار آید
تا کی به کجا خواهد این گونه روان سوزم
 
شاهم وَ گدا خواهد، خندم وَ عزا خواهد
در گریه همی خندم زین شرط امان‌سوزم
 
پیمانه شدم از بس لبریز و تهی گشتم
از خویش هر آنی و هم از دگران سوزم
 
کو بال که بگشایم، کو راه که بگریزم
او گوشه بر افروزد، من نیز میان سوزم
 
چون باد گذر کردم بر آتش وصل او
آتشکده شد عالم زین شعر زبان‌سوزم
 
عشّاق جهان بردم از جلوه و نو کردم
وادی ادب را از اوصاف گمان‌سوزم
  
از خویش گذر کردم، زین صافی دُردی‌سوز
حلمی که چو دُردی سوخت، من نیز چنان سوزم

امشب به تو پیوندم ای جان جهان‌سوزم | غزلیات حلمی

۰

پیمانه لبالب ده، دنیا به چه می‌ارزد؟

پیمانه لبالب ده، دنیا به چه می‌ارزد؟
بیداری و این شام رویا به چه می‌ارزد؟
 
ای بی‌همه جامی ده تا بی‌همه گردم نیز
این با همه بودن‌ها دردا به چه می‌ارزد؟
 
گشتیم دو صد منزل این چرخ تغابن را
صد شادی و اندوهان ما را به چه می‌ارزد؟
 
بگذار شب آدم تا صبح نپاید هیچ
امروز چو شد از دست فردا به چه می‌ارزد؟
 
یک جرعه چو نوشیدم زان باده چنین گفتا:
ناداری و صد گنج دارا به چه می‌ارزد؟
 
خوش باد دمی از عشق، آتش‌زن و پرواکش
در روح چو پر گیری پروا به چه می‌ارزد؟
  
حلمی نهان‌پیما زین خاک گمان پر کش
تو روح جهان‌گیری، اینجا به چه می‌ارزد؟

پیمانه لبالب ده، دنیا به چه می‌ارزد؟ | غزلیات حلمی

موسیقی: Black Pumas - Colors 

۰

به سوی تو فضایل کارگر نیست

به سوی تو فضایل کارگر نیست
کرامات از شرارت خوبتر نیست


به سوی تو نه طاعات و نه طامات
عبادات مکرّر جز ضرر نیست


فقیهان سوی تو دارند لیکن
فقیهان را نصیبی جز نظر نیست


خلایق بنده‌ی عادات خویش‌اند
نه خلقان را جز از نامت خبر نیست


بتر از حلقه‌بازان نیست در دهر
که این جمعیّت از نوع بشر نیست


به سوی تو یکی قلب پر از عشق
اگر دارد کسی عمرش هدر نیست


بیا حلمی بیا بیرون از این قبر
که اینجا جز دمی از خیر و شر نیست

به سوی تو فضایل کارگر نیست | غزلیات حلمی

موسیقی: Worakls - Cœur de la Nuit

۰

چون به مستی سوی می‌بانگ عدم ره سپرم

چون به مستی سوی می‌بانگ عدم ره سپرم
بنگرم زین شب دیوانه چه سان ره ببرم
 
ره نه هموار و نه من جز دو قدم راست توان
ساقیا نیست مرا جز به میانت نظرم
 
ترسم از روز پسین تا که رسد نوبت من
طلب باده کنم از قِبل درد سرم
 
چون بپرسند مرا بیش و کم از بیش و کمم
مست گویم که چه پرسید مرا، بی‌خبرم
 
من به دنیا شدم از حشمت میخانه‌ی دوست
بکشم باده و از جلوه‌ی او جلوه خرم
 
چرخش و زاویه‌ی حرف و قلم کار تو بود
چاکر عشقم و از بندگی‌ات مفتخرم
 
حلمیا نام نکو کردی و فرجام نکو
ز بلند نظرم وین سخن جلوه‌گرم

چون به مستی سوی می‌بانگ عدم ره سپرم | غزلیات حلمی

۰
وبلاگ رسمی سید نوید حلمی،
انتشار مطالب با ذکر نام و منبع آزاد می‌باشد.

بیاریدش، ز ایمانش مپرسید
کشانیدش، ز دامانش مپرسید
به پنهانش منم در هر شب و روز
رسانیدش، ز پنهانش مپرسید

من اینجایم باز،
با ملکوتی که از انگشتانم می‌چکد.
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان